وصیت نامش دو خط هم نشد. نوشته
بـود: ماننـد کسـانی نبـاشیـد که خدا را
فراموش کردند و خدا هم خودِ آنان را
از یادشان بُرد.💔
#شهیدعلیبلورچی🦋🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃مۍگفت:
اخمتو؎محیطۍڪہ
پرازنامحرمہ،خیلۍهمخوبہ..!🖐🏽
#شھیدمصطفۍصدرزاده
#شهیدانہ♥
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 #روحانی_شهید_مجاهد 🌹
علی سیفی نوجوان که بود یک شب #مهمان ما بود.
صبح وقتی از #خواب بیدار شد که نماز صبحش #قضا شده بود!
خیلی ناراحت بود.
وسایلش را جمع کرد و رفت!
تا مدت ها خبری از او نداشتم.
بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود.
خاطرات 🌹 شهید علی سیفی
📚 کتاب بیا مشهد
شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🍃
🌱 به خاطر امام زمان مهربون باشیم
.
•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊 بعضی شهدا خاص شدند 🕊
#کرامت_شهید این است که بعد از عملیات پیکر ایشان به مدت ۴ ماه زیر آفتاب #سوریه و در منطقه تحت تصرف داعش بوده که آنها سید علی را ندیده بودند.
وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا علیها السلام 🌹 و حضرت زینب علیها السلام 🌹 توسل کردیم - ۱۱ بار دیگر هم نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند و ... 😇
سید علی را #حضرت_زهرا سلام الله علیها به ما برگرداند .
سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر و مادر رضایت نمیدادند اما آخر رضایت را گرفت و رفت .
وقتی سید علی را در معراج شهدا در #مشهد آوردند تمام پیکرش #سالم بود ✅ فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود، یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود.
🌸راویت برادر شهید حسینی🌸
یادشهدا کمترازشهادت نیست
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
وقتی برای خدا باشی،
تو را آنقدر مشهور می کند که
عالم تو را بشناسد...
ثمرۀ اخلاص و معامله با خدا این است.
#شهید_خوشنام_ابراهیمهادی 🌷
یادش با ذکر #صلوات 🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش میلاد هست🥰✋
*استوار یڪم مامور کلانترے*🕊️
*شهید میلاد خسروی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۳۱ / ۲ / ۱۳۹۹
محل تولد: آقچه مزار،بوئین زهرا
محل شهادت: تهران
*🌹راوی← او تا یک پرونده را به سرانجام نمیرساند🎗️و تمامی متهمان مربوط به آن پرونده را دستگیر نمیکرد بیخیال نمیشد🍃 حتی اگر مجبور بود ۸۳ کیلومتر متهمان را تعقیب کند؛💥 میلاد تک خال میزد،🪄محال بود عملیاتی را انجام دهد که نتیجه آن دستگیری چند متهم تحت تعقیب و سر دسته اصلی باندها و اراذل سطح دار نباشد.»🎗️خبر شهادتش شوکه کننده بود،🥀در محلهای از پایتخت که در تصورات همه، محلهای لاکچری نشین است⚡ چند سارق مسلح در هنگام تعقیب و گریز به سمت مأموران پلیس شلیک میکنند💥و شهادت، روزی میلاد جوان دهه هفتادی پلیس پایتخت میشود.🕊️ او سعادت آباد را با خون پاک خود «آباد» کرد🍃و یک بار دیگر نشان داد که سبزپوشان ناجا برای حفظ امنیت داخل شهرها خودشان را قربانی مردم میکنند.🌙در پی عملیات تعقیب و گریز سارقان منزل،❌ استوار یکم “میلاد خسروی؛ مأمور کلانتری 134 شهرک قدس،🌙حین دستگیری سارقان مسلح با اصابت گلوله سارقین💥به بیمارستان منتقل شد🥀اما گلوله باعث شده بود لفریشن مغزی اتفاق بیافتد،🥀یعنی از بین رفتن تمام مغز، و امید نداشتن به زنده ماندنش،🥀او در سن ۲۶ سالگی به فیض شهادت نائل آمد*🕊️🕋
*ستوان دوم*
*شهید میلاد خسروی*
*شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 6⃣1⃣
یک بار که ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ".
گفت : " خیلی کار دارم. باید بر گردم منطقه. "
از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند :
" تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. "
دفترچه یادداشتش را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش.
بیکار بودم. و کنجکاو.
برش داشتم، بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.
یکی شان نوشته بود :
" حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم.
داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....."
ابراهیم برگشت.
گفتم :" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!"
گفت : " رفتم، دیدی که. "
گفتم :" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. "
گفت :" بچههای خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. "
گفتم :" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچهها منتظر تند. "
خندید و گفت :
"چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست."
گفتم :" می گویم برو. همین الان."
گفت :" بالاخره برم یا بمانم؟"
چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید.
گفت :" نامه ها را خواندی؟ "
گفتم :" اهوم "
ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان.
سکوتش خیلی طول کشید.
گفت :" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچهها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. "
گریه اش گرفت و گفت :
"وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ "
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 7⃣1⃣
همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا.
منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.
به خودش که گفتم، ناراحت شد.
گفتم :" ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید. "
گریه اش گرفت و گفت :
"تو نمی دانی، نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند.
اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیند شان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچک تراز این حرفهام.باور کن. "
باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها.
اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم.
چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم.
فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد.
چادرم را سر کردم، گفتم : " کیه؟ "
جواب نداد.
باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه. آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای.
سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد. نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست.
رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن.
نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد.
قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب.
گفت :" چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟ از دست من ناراحتی؟ "
گفتم :" دزد، دزد آمده بود. "
خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد.
خندید و گفت :" ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً. "
گفتم :" نگهبان مگر چپق میکشه؟ "
گفت :" خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه."
گفتم :" آن کسی که من دیدم نگهبان نبود. "
اصرار داشت که بوده.
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«اشک آهو برای امام زمانش»
🎤 استاد رائفی پور
💯داستان بسیار زیبا و شنیدنی💯
#امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh