eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد تقی سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃«سلام به همه و همه، از همه می خواهم مرا حلال کنند؛ محبت را نسبت به همدیگر فراموش نکنید و تجملات زندگی شما را از هم دور نکند.» 🍃حال داستانی دیگر از شهدای مدافع حرم عمه سادات که گونه به سوی معشوق خویش پر میکشند... 🍃اینبار اما با وصیتت شروع کردم؛ همانی که گفته بودی مبادا برق چشم هایتان را بگیرد و فراموشتان شود که برای چه خلق شده اید. 🍃تو گفته بودی اما ما توان عمل کردن به آن را در وجود خود نیافتیم و اینگونه است که تو رفتی و ما همچنان جامانده ایم😔 🍃به راستی که الگویت را (ع) قرار داده بودی و به ادامه ی راه اربابت برای زنده نگه داشتن دینت و و دفاع از حریم اهل بیت از سه ساله ات گذشتی و خودت به سمت سه ساله ی ارباب پر کشیدی🕊 🍃در امتحانات خالقت پاک ماندی و درنهایت این تو هستی که با سپاه چشم های دلتنگ خانواده ات را به قامتت روشن میکنی🌹 ♡♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ 🥀مزار شهید : مازندران نکا روستای شهاب الدین 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید سجاد خلیلی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃باد که می‌وزد، عطر لاله های خفته در خاک میان شهر می‌پیچد. و چشم‌های منتظر، هشیار می‌شوند که شاید عزیزشان در راه است. 🍃این انتظار سالیانِ سال طول می‌کشد حتی شاید و مادری در میان این انتظار با وصال فرزندشان‌برسند و برای همیشه ساکن آسمانها شوند. 🍃سید سجاد هم از همان لاله های خفته میان خاک بود که دوسال مهمان ماند و تمام این دوسال را پدر و مادرش در انتظار سپری کردند. 🍃جوانِ رشیدشان‌، در راه دفاع از ناموس آل‌الله_علیم‌السلام_ و میان حق علیه باطل به سوی آسمان پر گشود. پسری دلیر و شجاع که از ابتدا عشق را در سینه داشت‌و همین عشق او را به قتلگاهِ عاشقان رساند. همان جایی که سر بر دامان ، به دیدار معبود می‌روند. 🍃اما انتظار همیشه ماندنی نیست! و سید سجاد بازگشت. آمد برای روشنیِ چشم مادرش و برای قوتِ قلب پدرش. آمد تا شهر بویِ گیرد و همگان بدانند هنوز هم هستند عباس هایی که برایِ دفاع از زینب_علیه‌السلام_ جان را سپر کنند♥️ ؛فدایی حرم🕊 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ آذر ۱٣٧۰ 📅تاریخ شهادت : ٢۱ فروردین ۱٣٩۵ 🥀مزار شهید : بهشت فاطمه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 🔻شهیدحاج‌ابراهیم‌همت خدایاتومرا‌عاشق کردی که‌درقلب عشاق بسوزم تومرااشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم تومرافریادکردی که کلمه حق راهرچه رساتردر برابرجباران‌اعلام‌نمایم‌تاروپودمراباغم ودر سرشتی تومرابه اتش سوزاندی‌تومرادرطوفان حوادث پرداختی ودرکوره غم ودرد گداختی تومرادردریای مصیبت وبلا غرق کردی‌ودر کویر فقروحرمان وتنهایی سوزاندی خدایاتو به من پوچی زود گذر رانمایاندی وارزش شهادت را اموختی.   🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چه مظلومانه پرکشیدند مدافعان حرم ،وچه زیباامنیت وآرامش رابه ماهدیه دادند وهیچ فضای مجازی به شهادت این عزیزان نپرداخت عجب بی رحم است این فضای مجازی ✊با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ... 💐 امروز ۲۱ فروردین ماه سالروز شهادت مدافعان حرم: 🕊شهادت شهید مدافع حرم عقیل شیبک 🕊شهادت شهید مدافع حرم حسین بواس 🕊شهادت شهید مدافع حرم مرتضی زرهرن 🕊شهادت شهید مدافع حرم حسینعلی کیانی 🕊شهادت شهید مدافع حرم محسن قوطاسلو 🕊شهادت شهید مدافع حرم سیدسجاد خلیلی 🕊شهادت شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده 🕊شهادت شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقارنسب 🕊شهادت شهید مدافع حرم مجتبی یداللهی منفرد 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات التماس دعا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📝 | 🔻امضایش این بود؛ مَن کانَ للّٰه کانَ اللّٰه لَه هرکس برای خدا باشد خدا با اوست ... 🌷شهید صیاد شیرازی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *صیاد دل‌ها...*🕊️ *شهید علی صیاد شیرازی*🌹 تاریخ تولد: ۲۳ / ۳ / ۱۳۲۳ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱ / ۱۳۷۸ محل تولد: درگز / خراسان محل شهادت: تهران 🌹 *صبح شنبه21 فروردین 1378، وقتی كه او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه می‌كرد📿 مقابل خانه‌اش🚪منافقی در لباس رفتگر در كمین او نشسته بود🧹 لحظه ی موعود فرا رسید. ساعت 6:45 در باز شد🚪 و ماشین تیمسار بیرون آمد🚖 او منتظر ماند تا فرزندش مهدی در پاركینگ را ببندد و به او برسد🌷 معمولاً سر راهش او را هم به مدرسه می‌ رساند، مرد ناشناس در پوشش كارگر رفتگر🧹 به محض خروج امیر صیاد ‌شیرازی از منزل🚪و در حال سوار شدن به اتومبیل خود🚖 به او نزدیک شد🧹 تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد🧹 منتظر ماند تا او خواسته ‌اش را بیان كند🍂مرد مهاجم پاكت نامه‌ ای را به دست تیمسار صیاد ‌شیرازی داد تا آن را بخواند📃تیمسار در حال بازكردن پاكت بود📃كه ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودكاری كه پنهان كرده بود🥀او را هدف چند گلوله از ناحیه ی سر🥀 سینه🥀 و شكم🥀 قرار داد💥 و از محل حادثه گریخت🍂 پیكر غرق به خون تیمسار ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان 505 ارتش منتقل شد🏥 اما سر انجام براثر شدت جراحت🥀به شهادت رسید*🕊️🕋 *سپهبد شهید صیاد شیرازی* *شادی روحش صلوات*
❤️قسمت صد و چهار❤️ .ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: "پشت فرمان تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: "سلام مامان" گلویم گرفت: "سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله " مکث کرد: "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: "آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: "پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: "بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: "آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: "مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید تبریز - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان . ❤️قسمت صد و پنج❤️ وصیت ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این اخرین خواسته ایوب از من بود و می خواستم هر طور هست انجامش دهم. سوم ایوب، روز پدر بود. دلم می خواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: "به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: "می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و شش❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: "آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦 ❤️قسمت نود و هفت❤️ + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم." برایت پایش را توی کفشش کرد _ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: "مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم" کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد نشستم روی زمین _الو ...مامان . بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست بیابان تا بیابان جسته ام، در نشانت را 🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 💞اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💞 ♥️تعجیل درفرج پنج صلوات♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گام برداشتن در عشق هزینہ میخواهد! هزینہ هایے ڪہ انسان را عاشق... و بعد.. میڪند.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید سید احمد پلارک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🍃دل تنگ، گلو انبار ، چشم محتاج اشک و منتظر شکستن دل های نادم از گناه است😔 🍃سرزانوها، زخمی از زمین خوردن های بسیار و نفس لوامه، عصبانی از گوشه ای آه حسرت می کشد. 🍃این جنگ هنوز هم ادامه دارد..اما در این مسیر هستند انسان هایی که راه مبارزه با نفس را نشان دادند و سرانجام شهد شیرین نصیبشان شد .مثل سید احمد پلارک. به گفته مادرش، شب هایش ترک نمی شد و سجده های طولانی اش مونس نماز شب هایش بود. 🍃همانی که خواب شهیدی را دید و به واسطه آن جایگاهش در را مشاهده کرد و پس از آن او بود و بهشت رضا و مزارشهیدی که خوابش را دید. 🍃همانی که در گفت: اگر یه نفر مریض شود بهتر از آن است که همه مریض شود. خودش داوطلب شد و همه را از رودخانه گذراند و در آخر او بود و پاهایی که از سرما یخ زده بودند😓 🍃برای با نفسش، سرویس های بهداشتی را می شست و همیشه بوی بد همراهش بود اما، در زمان شهادتش از بوی خوش، را پیدا کردند🌺 🍃حالا او به معروف است و زائران زیادی دارد که با استشمام بوی گلاب، مزارش را پیدا می کنند♡ 🍃شهدا مبارزه کردند با نفس، حال این ماییم و که هربارمعصیت را مهمان ناخوانده قلب های خسته می کند‌. 🍃ای شهید ... پرونده اعمال پر از گناه و گردن های کج شده از تنها دارایی این روزهای سرگردانی است. 🍃تو را قسم به که اشک هایت در اش زبانزد دوستانت بود نگاهمان کن. تورا قسم به همان هرصبحت و شال مشکی عزایت سفارشمان را به بکن ...😞 ✍نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱۳۴۴. تبریز 📅تاریخ شهادت : ۲۲ فروردین ۱۳۶۶. شلمچه 🥀مزار شهید : بهشت زهرا تهران. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 📍بی نماز ها از شفاعت محرومند 🌟یکی از آشنایان، خواب شهید سید احمد پلارک را دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهش گفت: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم... فقط وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمی آید... 📌خاطره ای از شهید سید احمد پلارک 📚منبع: مجموعه خاطرات ۱۳، کتاب پلارک صفحه ۲۶ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید علیرضا کریمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. 🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. 🍃در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید:" ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۱منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده ، "هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید ، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 🔻شهیدسیداحمدپلارک: خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو کمک نمی‌کردی و تو یاریم نمی‌کردی به این‌جا نمی‌آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را برمی‌داشتی می‌دانم که هیچ‌کدام از مردم پیش من نمی‌آمدند، هیچ بلکه از من فرار می‌کردند حتی پدر و مادرم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مۍگفت: من‌دوست‌دارم‌ وقتۍشهادت‌بیاد‌دنبالم کہ‌شهادتم‌بیشترازموندنم‌ برابقیہ‌اثر داشتہ‌باشہ...! اونجابودکہ‌فهمیدم‌بعضیا تومرگ‌وزندگیشون‌دنبال‌ عاقبت‌بہ‌خیرۍ‌بقیہ‌هستن... حتۍوقتۍکہ‌دیگہ‌تو این‌دنیاۍِ‌فانۍ‌نیستن..! شهیدمحمدرضادهقان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مرتضی هست🥰✋ *سید شهیدان اهل قلم*🌙 *شهید سید مرتضی آوینی*🌹 تاریخ تولد: ۲۱ / ۶ / ۱۳۲۶ تاریخ شهادت: ۲۰ / ۱ / ۱۳۷۲ محل تولد: شهر ری محل شهادت: فکه *🌹او کارگردان فیلم مستند و روزنامه‌نگار حوزهٔ فرهنگی اهل ایران بود🌙کلام شهید← خون دادن برای امام خمینی زیباست💫 اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای از آن هم زیباتر است..🌙همرزم← پای سید روی مین رفت💥پایت روی آن برود، 1300، 1400 ساچمه بیرون می‌ریزد. تقریباً در آن صحنه همه زخمی شدیم🥀من عقب برانکارد سید را گرفته بودم🥀پا از مویرگ‌ها جدا شده بود🥀و سه چهار بار پایش زیر پایم افتاد و روی زمین کشیده شد🥀بی‌شباهت به صحنه‌ی شهادت آقا اباالفضل العباس(ع) نبود🥀که می‌گفتند به پا ضربه زدند و پا از روی اسب کشیده می‌شد.🥀پایش را برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم🥀و شروع کرد مادرش را صدا زدن: «یا فاطمه زهرا(س)🥀 خیلی دردش زیاد بود یک جا دیگر نتوانست تحمل کند گفت: «خدایا! همه گناهانم را ببخش و مرا شهید کن»🥀این آخرین ذکر سید بود و بعد از آن به اِغما رفت و دوربینش به هنگام شهادت خاموش شد📷🥀20 فروردین 1372 بود در فکه و در حال ساخت مجموعه مستند و تلویزیونی روایت فتح📷 که او بر اثر برخورد با مین‌🥀به شهادت رسید.*🕊️🕋 *شهید سید مرتضی آوینی* *شادی روحش صلوات*
❤️قسمت نود و هشت❤️ . آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم، یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟 . ❤️قسمت نود و نه❤️ . صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. 😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹