eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... مرتضی عطایی هستم، متولد سال ۱۳۵۵ در مشهد، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره😌؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است🏢؛ کارهایی مثل لوله کشی 🔧سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمکن، پکیج. هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی حدود ۲۰ سال است که دارم کار تاسیسات می‌کنم. از سال ۷۳ عضو بسیج ✌️ شدم و ۱۵ سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم. مدتی در کار آموزش بسیج کار می‌کردم و مدتی هم در عملیات بسیج فعالیت داشتم. یکی از کسانی که در بسیج با او آشنا بودم، حسن قاسمی دانا بود. او جزو مربیان آموزش 👨‍🏫 بود و من هم توی مجموعه عملیات بودم و به این صورت، دورادور با هم ارتباط داشتیم. اردیبهشت ۱۳۹۳ خبر شهادت حسن قاسمی دانا منتشر شد😢. من اطلاع نداشتم که ایشان به سوریه رفته است. مراسم تشییع از مهدیه مشهد تا حرم امام رضا ♥️( علیه السلام ) بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا (علیه السلام) 🙏 خواستم قسمتم شود من هم به سوریه بروم. گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق جمعی از دوستان مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. طی مسیر صحبت همین قضیه شد. از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست که سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند. جرقه 💡 اولیه همان جا در ذهنم 🤓 خورد. بعد از سفر کربلا و برگشتن به مشهد، یک روز مدارکم 🔖 را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در در گلشهر ثبت‌نام می‌کردند. مدارکم را خواستند، من هم شناسنامه، کارت پایان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روی میز. گفتند: آقا شما که ایرانی هستی😐! گفتم: ایرانی هم دیگه🤷‍♂، پس می خواستی چی باشم؟ گفتند: اشتباه آمدی، اینجا فقط بچه های افغانستانی را ثبت نام می کنند. حسابی خورد توی پرم😧. هر چه التماس 🙏 کردم، گفتند:نه آقا، امکان نداره.🙎‍♂ اصلا خبر نداشتم که فقط بچه های افغانستانی را از آنجا اعزام می‌کنند. از طرفی چون هویتم معلوم و آنجا تابلو شده بودم، دیگر نمی توانستم بروم🙍‍♂ مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم. آنها کاملاً می‌دانستند من ایرانی هستم. اگر همان اول در جریان بودم، مدرک افغانستانی جور می‌کردم و می‌گفتم افغانستانی هستم یا اگر مدرک هم نداشتم می رفتم چند نفر را به عنوان معرف پیدا می‌کردم؛ ولی با این اوضاع بلیتم کاملاً سوخت و دیگر نمی توانستم کاری بکنم.🤦‍♂ آمدم خانه، از تمام مدارک بسیجم کپی گرفتم؛ گواهی های مربی گری، گواهی های خدمت، تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، از همه اینها که حدود ۳۰ برگ می شد، کپی گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: این رزومه کاری منه، بالاخره تو مجموعه آموزش یه کاری از دستم برمیاد🙋‍♂. مجدداً گفتند: نه آقا، این ها فایده ای نداره🙅‍♂. مسئول ثبت نام شخصی بود به نام افضلی که از بچه‌های خود افغانستان بود😒. او گفت: آقا همه اینها که شما میگی درست، ما قبول داریم، ولی نمیشه شما را ثبت نام کنیم. اگر بشه کاری هم کرد، می تونم با مسئولین صحبت کنم، بری تهران برای آموزش بچه های افغانستانی، فقط در این حد. گفتم: آقا، اگر جور بشه، من می خوام برم اون طرف.🙏 منظورم سوریه بود. گفت: نه آقا نمیشه ! خیلی این در و اون در زدم. تا یک هفته هر شب می رفتم گلشهر😶. با اینکه فاصله گلشهر تا خانه حدود ۲۵، ۳۰ کیلومتر بود، اما هر شب نیم ساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. می‌خواستم هر جوری که شده یک راهی پیدا کنم. در آن مسجد همه افغانستانی بودند. گلشهر منطقه ای در پایین شهر مشهد است که محل تجمع و سکونت افغانستانی ‌هاست. البته آنها در سطح شهر مشهد هم زیاد هستند ولی تقریباً مرکزیت شان در گلشهر است. دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود. آنجا اتاقی داشت که کار ثبت‌نام در آن انجام می‌شد. بچه های افغانستانی می‌آمدند، مدارک می‌دادند، ثبت نام می کردند و پیگیر کارهای اعزامشان می شدند. چون هر شب 🌑 میرفتم آن جا، تقریباً با آنها آشنا شده بودم، موقع نماز که می شد همه می‌رفتند نماز، بعد نماز به نوبت اسم ها را می‌خواندند. کسانی که ثبت نام می کردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی بودند. بالاخره یک شب شماره تلفن 📱 افضلی را از یکی از بچه‌های آنجا گرفتم، گفتم شاید به دردم بخورد. او به من گفت: بابا فایده نداره، شما هر چی هم بری بیای، ثبت نامت نمی‌کنیم. به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت ‌نام نکنید. گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید، با شما برخورد می‌کنیم و اخراج می شید. یک روز که در خانه 🏠 بودم، فکری به سرم زد. از طرف بسیج یک دستگاه بی‌سیم 📞 تحویل من داده شده بود به نام بصیر. شبکه این بی سیم ‌ها باز است و موبایل 📱 را هم می شود با آن شماره گیری کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، شاسی آن را بگیری. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه می‌شود شما داری با بی‌سیم صحبت می‌کنی. آن روز به سرم زد با این ‌بی‌سیم یک زنگ به افضلی بزنم😁. نمی‌خواستم کسی در خانه متوجه شود😬. البته کمی زمینه ‌سازی کرده بودم. چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود ۴۰ روز در حرم حضرت سیدالشهدا ♥️ کار تاسیسات انجام دادم. تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد، به خانمم بگویم که مجدداً کار عتبات درست شده و باید به عراق بروم❌. آمدم توی حیاط خانه، بی سیم را روشن کردم و بدون اینکه چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم😑 اصلا نمی دانستم چه حرفی باید بزنم 🤷‍♂ و خودم را چطور معرفی کنم، از طرفی او یک هفته هر شب من را دیده بود و می شناخت🙍‍♂. تنها کاری که کردم، یک پارچه جلوی دهنه بی سیم گرفتم تا به اصطلاح صدایم کمی عوض شود😉. هرچند که صدای خش خش بی سیم می آمد. شماره را که گرفتم، افضلی گوشی را برداشت و گفت: بفرمایین؟😟 یکی دو بار الو الو کردم و چون آنتن نمی داد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم که شماره را گرفتم، گفت: بفرمایین، حاج آقا شمایید؟ چون دو بار قطع شد و شماره هم نیفتاده بود، او کس دیگری را اشتباهی گرفته و فکر کرد من حاج آقا هستم😏. حالا من اصلا نمی دانستم این حاج آقایی که می گفت، کی هست😛. همین طور الله بختکی گل گرفتم و گفتم: بله آقای افضلی! گفت: بفرمایید حاج آقا! گفتم: بنده خدایی را فرستادم بیاد پیشت برای ثبت‌نام، چرا کارش رو راه ننداختی؟🤫🤣 گفت: کی؟ گفتم: یکی هست به نام عطایی😅. گفت: اِ... حاج آقا اینو شما فرستادید؟😵 گفتم: بله🤐🤪. گفت: نگفت از طرف شما اومده! گفتم: بابا کارش رو راه بنداز. پرسید: شما ماموریتید؟🧐 گفتم: آره الان تهرانم.🤓 گفت: بگین امشب بیاد کارش رو راه بندازم. بعد از خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم😨. حسابی خوشحال بودم و نفهمیدم کی غروب شد😍. قبل از غروب با ماشین به آنجا رفتم. افضلی تا من را دید ، از پشت میزش🙇‍♂ بلند شد، اومد بیرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسید: چرا زودتر نگفتی از طرف حاجی اومدی؟ حالا کدام حاجی، نمی ‌دانستم🤷‍♂. حرفی نزدم و ساکت ماندم. افضلی گفت: تو رو خدا بفرما! بعد هم رفت برایم چایی آورد. آن روز حسابی تحویل بازار بود.😄 بعد از این حرف‌ها، افضلی چند تا فرم به و از من مدارک خواست.✔️ فرم ها را پر کردم و مشخصاتم را کامل نوشتم. چون مثلاً حاجی معرف من بود😄، با اینکه او می‌دانست من ایرانی هستم، اما هیچ حرفی نزد🤫. من عکس خودم و خانمم و بچه‌ها را به همراه فرم ها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانی ثبت شد. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هَــستی شَــفیعِه یِ هَــمِه دَر موسِــمِ جَــزا دَســـتِ مَـــرا بِگیــر،تو اِی خـواهَرِ رِضـــــا (س) 😍 🎊 🙋‍♀️ 🎞 📲 💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قیام کننده‌اى که انتظارش کشیده مى‌شود و (سلام بر) عدل آشکار سلامی می دهیم از روی اخلاص سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛ چه حسی می نشیند در میان سینه هامان پس : 🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻 أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند: زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..." 🌷شهید حسن باقری 🔸سایز استوری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام: محمدرضا نام خانوادگی: مهدیزاده طوسی تاریخ تولد: 1341/02/04 محل تولد :مشهد ‌تاریخ شهادت :1364/03/22 ‌مکان شهادت :شط علی روز تولد امام علی (ع) بود🎉 که همراه محمدرضا و خانواده‌اش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغه‌ی عقد ما را آن جا جاری کنند. پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم.💑 اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع می‌کردند😔 روی جعبه‌ی پیچیده در پرچم سه رنگ🇮🇷 که بر دست مشایعت‌کنندگان پیش می‌رفت، یک شکلات🍬 افتاده بود. محمدرضا از لا به لای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات🍬 را برداشت و طرف من بازگشت. شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت😍 گفت «این اولین شیرینی ازدواج‌مان است.» طعم شیرین شکلات در دهانم دوید😋 هنوز که هنوز است، گویی که شیرین‌تر از آن شکلات را نخورده‌ام!😭 خاطره‌ای از کلثوم درودگری، همسر شهید 🌷محمدرضا مهدی زاده طوسی🌷 یادشهداء با ذکر صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چگونه عمل کنیم و چگونه بمـانیم؟ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید مدافع حرم ایشان بسیار به پدرو مادرشان احترام می گذاشتند و هرشب با آنها تلفنی صحبت میکردند و ایامی هم که درماموریت سوریه بودند باوجود سنگینی کار ومسئولیت فرماندهی پهباد که برعهده ی ایشان بود دراولین فرصت ممکن با آنها تماس میگرفتند و عرض ادب میکردند. همیشه در دیدار پدرو مادر دستشان رامی بوسیدند. ایشان در مناسبتهای مذهبی ودر اعیاد بسته های فرهنگی به دوستان وآشنایان هدیه میدادند مثلا شامل سی دی های مذهبی وسخنرانی وکتابهای زندگینامه ی معصومین علیهم السلام وتقویم سال جدیدو همینطور برای جوانها چفیه ی تبرک شده ی مقام معظم رهبری هدیه می آوردند که خیلی مورد استقبال قرار می گرفت.💔 شهید مدافع حرم حسین دارابی🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✅سپاس‌گزاری زیبای سردار دل‌ها ✍️سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته‌ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی‌بهره بودم از دوره مظلومیت علی‌بن‌ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آن‌ها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
برادر شهید شاملو گفت: محمد در بین ۶ برادر محبوب‌ترین فرزند برای پدر و مادرمان بود و خدمت زیادی به آن‌ها می‌کرد و شهادتش ضربه روحی بزرگی برای پدر و مادرم بود.😔 وی با تقدیر از اقدام مهدی ترابی در تیر ماه ۹۹تصریح کرد: شاید هیچ اطلاعی از برادر شهید ما نداشته اما اخلاق و رفتار این شهید دهان ‌به‌دهان چرخیده و این بازیکن پیراهن مزین به تصویر برادرم را پس از گل نشان داد و گل خود را به وی اهدا کرد.👌 شاملو افزود: مهدی ترابی با این اقدام پرچم شهدا را بالا برد و یادی از شهید ما کرد و نام ملایر و شهدای این شهر را زبانزد کرد. وی به نام‌گذاری خانه ووشو ملایر را به نام شهید محمد شاملو اشاره کرد و گفت: صحبت‌هایی از نام‌گذاری استادیوم بزرگ ملایر به نام برادر ما شد اما نام‌گذاری برای ما اصلاً مهم نیست و محبوبیتی که این شهید بین کوچک و بزرگ دارد برای ما کافی است چراکه محمد هدفی بزرگ داشت که به آن رسید.💔 شهید محمد شاملو ملایری🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞معرفی شهید💞 ✅فعالیت شهید اندرزگو فعالیت‌های مبارزاتی خود علیه رژیم را از همان نوجوانی آغاز کرد و در ترور "حسنعلی منصور" نقش بسزایی داشت. با دستگیری همه‌ی همراهانش که در ترور منصور نقش داشتند، شهید اندرزگو زندگی مخفی خود را آغاز کرد و ساواک مدت 15 سال سایه‌وار دنبال او می‌گشت. شهید اندرزگو، از اعضای شاخه نظامی هیئت‌های مؤتلفه بود که تا پایان عمر مهمترین اشتغالش مبارزه و فعالیت برای سرنگونی رژیم ستمشاهی بود. طلبه شدن به دست آیت الله خزعلی🌺✨ حجت الاسلام حسین غفاریان یکی از دوستان شهید اندرزگو در قم، می‌گوید: «روزی آیت الله خزعلی تشریف آوردند قم و دست او را گذاشتند در دست من. من از شاگردان ایشان بودم، گفتند: «غفاریان! مراقب این باش تا من به تو بگویم چه کارش کنیم.» چند ماه از او در خانه‌مان پذیرایی کردیم تا آیت الله خزعلی آمدند و گفتند: «حسنعلی منصور را این کشته. اسمش هم سید علی اندرزگوست.شهیداندرزگوبه دست مبارک آیت الله خزعلی طلبه ومعمم شد. 🕊🌷فرجام نیک سرانجام پس ازسالهامبارزه بارژیم پهلوی درکمین نیروهای ساواک قرارگرفت ودرماه مبارک رمضان به شهادت رسید.💔 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید، در سوریه کودکان سوری را در آغوش می‌گرفت، دست و صورت آن‌ها را می‌شست و موهایشان را شانه می‌کرد، یکی از آرزوهای شهید برایِ این بچه‌های جنگ‌زده این بود که برایشان اسباب‌بازی بخرد تا غبار جنگ را از چهره‌های پاک و معصوم آن‌ها برای مدت کوتاهی هم که شده، بزُداید و لبخند را بر لبان آن‌ها بنشاند حتی جشن تولد شهید را به دلیل علاقه وی به کودکان در یک پرورشگاه برگزار کردیم تا آن‌ها به این بهانه شاد شوند. 🌷شهید حسینعلی پورابراهیمی🌷 📎 به روایت همرزم شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون خواهر معصومه هست🥰✋ *میم مثل معصومه*🕊️ *شهیده معصومه زمانی*🌹 تاریخ تولد: ۷ / ۳ / ۱۳۴۷ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۵ / ۱۳۶۵ محل تولد: آباده،فارس مزار: شهر قم محل شهادت: قم *🌹در شهرستان آباده از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی و متوسط به دنيا آمد.🌙 معصومه آخرین فرزند خانواده اش بود.🌷خانواده در حالی که معصومه چهار سال بیشتر نداشت به شهر مقدس قم مهاجرت نمود.🍃خواهرش← معصومه ۱۷ ساله بود که ازدواج کرد🎊 و بیشتر از ۱۸ ماه با همسرش زندگی نکرد🥀در این مدت کم، او آسمانی شد🕊️خواهرم دختری بسیار مومن و با ایمان بود. همیشه در نمازجمعه شرکت می‌کرد.📿دعای کمیل و نماز شب می‌خواند و آن را ترک نمی‌کرد.💫وقتی خواهرم به شهادت رسید، مادرم خیلی غصه‌دار و غمگین شد.🥀هرگز منافقین را که مسبب این حادثه بودند، نبخشید. می‌گفت دخترم به ناحق از دست رفت.🥀معصومه هر وقت که صحنه‌هایی از جبهه می‌دید، افسوس می‌خورد🍂و دوست داشت دوشادوش رزمندگان به جبهه برود،🌙روز میلاد حضرت معصومه (س) بود🎊خواهرم به حرم رفت و بعد از زیارت کردن🌙در حال مراجعت به منزل خود در جریان عملیات تروریستی(بمب گذاری عناصر ضد انقلاب)💥 در نزدیکی حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س)💫 در شهر مقدس قم او مجروح شد و در نهایت به شهادت رسید.🕊️این شهیده دانش آموز در زمان شهادت ۱۸ سال داشت🥀و در گلزار شهدای شهر مقدس قم به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *شهیده معصومه زمانی* *شادی روحش صلوات*
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۳ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... فرم ها را که گرفت، گفت: آقا، یه شماره حساب هم محبت کن بده. گفتم: شماره حساب برای چی؟ گفت: تو چه قدر پرتی😒! مگه حقوق نمی خوای؟ گفتم: مگه قراره حقوق بدن🤭؟ تا آن موقع نمی دانستم حقوق هم می‌دهند. فکر می‌کردم که این ثبت‌ نام هم مثل ثبت نام ‌های بسیج است. گفت: خیلی پرتی! شماره حسابت رو بنویس. در فرم جایی برای کد ملی و شماره شناسنامه تعبیه نشده بود، من فقط نام، نام خانوادگی، نام پدر سال تولد و محل تولد را نوشته بودم. با خودم گفتم: الان اگر شماره حسابم را بنویسم، اینها بزنند توی سیستم، کد ملی و همه مشخصاتم در میاد.🤭 از طرفی من که اصلا به نیت حقوق نیامدم. به همین دلیل و برای اینکه در مراحل بعدی لو نروم، یک شماره کارت پس و پیش و الکی نوشتم و دادم🤫😅. افضلی بعد از گرفتن مدارک، گفت: پس فردا اعزامه... باورم نمی شد که اینقدر راحت کارم راه بیفتد. از او خداحافظی کردم و خوشحال و شنگول برگشتم.😂❤️ کمی کار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه🏠. به خانمم گفتم: بهم خبر دادن که کارت جور شده و دوباره باید برم عراق. از قضا کارم هم جور شده بود. سری قبل که رفته بودم ستاد بازسازی عتبات، در یکی از هتل ها 🏢 با یک مهندس اصفهانی آشنا شدم😊. کار در ستاد بازسازی عتبات جوری است که همه چیزش فی سبیل اللّه است، یعنی حتی کرایه رفت و برگشت را هم باید از جیب بدهی. با مهندسی که آشنا شدم، به من گفت: اگه خواستی بیا اینجا، من پروژه بر می دارم، کار بر می دارم، بیا برای من کار کن، بهت حقوق هم میدم💵✔️. پیشنهاد خوبی بود. هم ادای دین به حساب می ‌آمد، هم زیارت بود، هم درآمد داشت. به هر ترتیب هم عراق جور شده بود، هم سوریه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوریه بروم. تنها کسی را که در جریان قرار دادم برادر کوچکم محمد بود. به او گفتم : من کارم درست شده، می خوام برم سوریه😍، ولی هیچ کس خبر نداره، غیر از تو. به تو گفتم که اگر یه وقت اتفاقی برام افتاد، در جریان باشی🌸. گفت: باشه.👍 محل تجمع و اعزام، کنار مسجد پارک «کوه سنگی» مشهد بود. روز موعود به آنجا رفتم. زمستان ❄️ سال ۱۳۹۳ بود و هوا به شدت سرد😬، کم کم همه آمدند. دو سه ساعتی 🕒 آنجا بودیم تا این که سر و کله مسولین مربوطه که سه نفر از نیروهای سپاه قدس بودند، پیدا شد😱.کار آن ها سازماندهی نیروها برای فرستادن به تهران بود . حدود دویست نفر جمع شده بودند. همه را به خط کردند. همان اول کار، یکی از آنها آمد جلو و گفت:« آقایون! هرکس ایرانیه، خودش بیاد بیرون ما رو به دردسر نندازه.» هیچکس از صفوف جدا نشد و بیرون نیامد🤫. او دوباره گفت:« هرکس ایرانیه، اگر ما اون رو پیدا کنیم، براش بد میشه، خودتون بیایین بیرون.🤭» باز کسی بیرون نیامد. من خیلی دلهره داشتم😓. او گفت:«خیلی خب!بنشینید.» همه نشستیم با انگشت👆 شروع کرد اشاره کردن به بعضی از نفرات و گفت:« شما....شما...شما....شما.... شما.....شما....شما.......بیایین بیرون😲.» حدود بیست نفر را کشید بیرون. من سومین نفری بودم که مورد اشاره قرار گرفتم😨. چون ثبت نام کرده بودم کمی خیالم از بابت رفتن راحت بود😶 . وقتی مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم:« حتما می خواهند برای سازماندهی نیرو ها فرمانده گروهانی، چیزی انتخاب کنند، نظرش ما را گرفته.😏» خیلی امیدوار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است. او گفت:« کسایی رو که گفتم، این طرف بشینن😌.» ما بیست نفر رفتیم کمی آن طرف تر نشستیم . بعد از این از جمع جدا شدم ، گفت:« آقایونی که جدا کردیم، زحمت بکشن برن خونه هاشون.🙁» همه محاسباتم ریخت بهم.🤨 باورم نمیشد😣. با تعجب تمام گفتم: «بله؟🤷‍♂!» او گفت:«آقا!شما ایرانی هستید! نه مارو اذیت کنید، نه خودتون رو، بفرمایید منزل🙎‍♂ .» هر چه التماس کردیم🙏، فایده ای نداشت و قبول نکردند .🙅‍♂ از آن بیست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من می گفت :«تو ایرانی هستی، خودتم میدونی، ما هم می دونیم، پس برو دنبال کارت🤛.» رفتم به آن دو نفر دیگر رو انداختم، آنها هم همین جواب را دادند و قبول نکردند. در همین گیر و دار، یاد گذرنامه افغانستانی که داشتم افتادم✌️. قضیه بر می گشت به ۱۳سال پیش😉. من به اقتضای شغلم که تاسیسات بود سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. یکی از رفقایی که با او به حج رفته بودم، بهم گفت:«فلانی! اگر گذرنامه غیر ایرانی داشته باشی، سفارت عربستان راحت برای حج تمتع ویزا می ده😄!»
برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام، حداقل باید ۱۰ سال در نوبت قرار می گرفتی تا اسمت در بیایید😢. خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسیدم :«چه جوریه؟! چی کار باید بکنم؟!» گفت:«اگه میتونی یه گذرنامه افغانستانی ای، عراقی ای، چیزی جور کن، من ویزاش رو برات می گیرم.» با یک کارگر افغانستانی به نام «سید محمد» حدود ۸ سال کار می کردم و او را خوب می شناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان🏢 چهار طبقه دستم بود. فردا صبح سر ساختمان🏢 به سید محمد گفتم:« سید محمد! یه گذرنامه افغانستانی می خوام میتونی برام جور کنی؟». گفت:« ها! می تونم، پول بده برات جور کنم😉.» پرسیدم:«چقدر؟» گفت:« صد هزار تومن💵 بده با یه عکس برات ردیف می کنم👌 .» سال ۱۳۸۰ صد هزار تومان خیلی بود. با اینکه سید محمد را خوب می شناختم، اما باز ته دلم گفتم:«این کارگره! ممکنه صد تومنُ بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه😣.»با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله ، صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم دادم به سید محمد. اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد، نمی شود زیاد روی حرفش حساب باز کرد 😕. دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان🏢، آن هم گذرنامه اصل مو لای درزش نمی رفت😌. بعد از گرفتن گذرنامه، با خودم فکر کردم و گفتم :« تو که تا حالا حج واجب نرفتی، حالا هم که میخوای بری، رفتی رشوه دادی، با یک گذرنامه مسئله دار و غیر ایرانی بری! این چه حجیه🙍‍♂؟ به چه دردی میخوره🤦‍♂؟» همان جان قیدش را زدم و از رفتن به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داخل گاو صندوق مغازه. از انجا که می ترسیدم فراد این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلاً این ادم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد، گذرنامه را لای چیزی پیچاندم و آن را با چسب به گاو صندوق چسباندم🙃. وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم، یاد این گذرنامه بودم ،اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود ،به همین خاطر آن را رو نکردم. ان روز در کوهسنگی ،وقتی التماس ها و جزع و فزع ام جواب نداد ، گفتم:«تیر آخرم را هم می زنم😝، هر چه بادا باد.» اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی می شدند .با عجله آمدم سر پارک ،یک ماشین در بست گرفتم ،رفتم مغازه. گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجدداً برگشتم کوهسنگی🤓 .از دور دیدم هنوز اتوبوس ها 🚌حرکت نکرده اند .ماشین🚙 جلوی پارک توقف کرد. تا محل اوتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشد ،بدو بدو آمدم. وقتی رسیدم پیش اتوبوس ها نفسم بالا نمی امد...😣 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا