eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سردار حاجی‌زاده: حاضر بود برای جذب و اصلاح مسیر افراد از آبروی خود هزینه کند. 🔹فرمانده نیروی هوافضای سپاه: حاج قاسم بخاطر صحبت‌های ضد امریکایی آقای روحانی به او نامه نوشت که, دست شما را می‌بوسم 🔸این اتفاق به بعضی هم برخورد و حتی در جلسات خصوصی هم از او گله کردند، اما حاضر بود برای جذب و اصلاح مسیر افراد از آبروی خود هزینه کند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هوایی دگـر داشتند ز دلی شـعله ور💓 داشتند که دل♥️ را به دریـا زدند عجـب پشت پایی به دنیـ🌏ـا زدند 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚜‌🌸🍃🌺🍃🌸⚜ ‌‌‌ ‌ ✘‌‌فرقی نمیکند کجا بزرگ شده ای! ✘فرقی نمیکند تاکنون با چه آدابی زیسته ای! ✘فرقی نمیکند تاکنون دل به داده ای💞 یا نه! ✘فرقی نمی کند تاکنون گوشِ دلـ❤️ـ به سپرده ای یا نه! ⚡️یـا حـــتـــی ✘فرقی نمیکند که تاکنون در برابرشان مودب بوده ای یا جوابِ را با تمسخر داده ای😏!!! ❣آنـهـا مثل منو تو نیستند❌، که با داشته های خودشان کنند و یا دوستمان بدارند... ❣آنــهــا از جــنـس خـــدا هستند.✓پاک و ✓ساده و ✓مهربان😍. ❣فقط کافی است یک بار هم که شده دلت را به دلشان بسپاری👌 ❣ را پیــدا کن. او همیشه حاضر است .در کنار لبخند هایت،و هم نفس با هـق هـقِ 😢. ضـرر نمیکــنــی!‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ 😍 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸رضا بی­‌نهایت صبور بود، وقتی بحث‌مان می‌شد، من نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر می‌زدم و با عصبانیت😠 می‌گفتم تو مقصری، باعثِ این اتفاق شدی! 🔹او اصلا حرفی نمی‌زد❌وقتی هم می‌دید من آرام نمی‌شوم، می­‌رفت سمت در، چون می‌دانست را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه‌ای از من دور💕 باشد 🔸او هم نقطه‌ضعف‌ام را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا شوم، روی پله‌ی جلوی در می‌نشست و می­‌گفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود. ✍🏻 راوی همسر شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾به کوچه کوچه بنالم 🍂 که نیامد😔 🌾غزل غزل بسرایم 🍂ز شاعری که 🌾شکسته بغض گلویم😢 🍂در انتظار عجیبی 🌾خدا کند که 🍂مسافری که نیامد 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - باده میخواهم ولی - ارضی.mp3
5.16M
با (عج) 🍃باده میخواهم ولی از دست دوست 🍃میروم هر جا که خاطرخواه اوست 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 💔 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 💟میروم تا مادر بگیرم 💢این جمله را به همراه عکسی از خودش📸 زمانیکه در پرواز ایران به بود در فضای مجازی منتشر کرد. این جمله عجیب بوی میداد. از آن خداحافظی های بی برگشت🚷 💢طوری که خودش گفته بود اینبار آب نریزید❌ و دیگران را خبر نکنید. ساعاتی قبل از ، زمانی که همرزمش از او پرسید کجا میروی؟ چنین پاسخ داد: 👈پیش به سوی بغل مادر💞 حضرت زهرای مرضیه (س) 💢باشد که ماهم به دچار شویم که چه حالیست این عاشقانه ♥️ ! ⇜اکنون که در آغوش مادری بگو از چه خبر؟ از پهلوی شکسته اش😭 از جگر گوشه هایش⁉️ راستی از (ع) خبر داری؟ یا که باید سراغش را از نخلستان🌴 و چاه گرفت؟ این بر تو چه میگذرد؟ کمی برایمان بگو...😭😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌹خالی نمیمونه هیچ سائلی دستش/تاسفره ی بی بی؛ام البنین هستش🌹 💢عرض سلام وتسلیت بمناسبت ایام وفات حضرت ام البنین(سلام الله علیها) ✔خواستم از طرف خانواده شهید نظرزاده ، خادمین هیئت محبان جوادالائمه(علیه السلام) و خدام کانال شهید نظرزاده ازهمه شما خواهران وبرادران که مثل همیشه مارو در برگزاری مجلس کمک کردند(چه مالی چه یدی) تشکر کنم اجرتون باساقی العطاشا ابالفضل العباس(علیه السلام) 🤲الهی بحق علمدار کربلا عجل لولیک الفرج🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حـجابت ارزشش با خون برابری میکند👌 مواظبش باش خواهرم خواهرم رفت که روسریت نرود❌ جان شمـا و جان ♥️ دعای خیر پشتوانه ی زندگی‌ات خواهرم🙏 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر شاهرخ هست🥰✋ *وقتے شاهرخ سیبیل، حُـر انقلابـــ شد*🌙 *شهید شاهرخ ضرغام*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۲۸ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۹ / ۱۳۵۹ محل تولد: تهران محل شهادت: آبادان *🌹راوی ← کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا❌چاقوکشی🔪پدر نداشت از کسی هم حساب نمی‌برد🥀مادر هم کاری نمی‌توانست بکند، از دست شاهرخ خسته شده بود🥀مرتب از دعواها، دستگیریها، دسته گلها و خرابکاری‌های پسر برایش خبر می‌بردند،🥀اشک می‌ریخت و می‌گفت خدایا پسرم را ببخش🥀 عاقبت به خیرش کن🤲🏻 پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده🌙دیگران به دعای مادر می‌خندیدند🥀آنقدر دعا کرد تا اینکه دعاهای مادر پیرش گرفت📿علاقه‌ای که شاهرخ به امام(ره) پیداکرد باعث شد روی سینه‌اش اسم امام را خالکوبی کند🌙می‌گفت میخواهم مثل حُر بشوم🏴 توبه کرد. دیگر نماز، دعای کمیل دعای توسل می‌خواند آن هم با گریه🥀و در آخر برا دفاع از سرزمینش به جنگ با دشمن رفت💥همرزم← شاهرخ خیلی از تانک های دشمن را منهدم کرد💥و سرانجام در عملیاتی برای زدن آرپی‌جی بالای خاکریز رفت اما گلوله به سینه‌اش خورد🥀 دشمنان بالای سرش هلهله میکردند🙌 همان شب تلوزیون پیکر بی سر شاهرخ را نشان داد🥀و دشمن می‌گفت ما شاهرخ را کشتیم🥀۲ روز بعد حمله کردیم و به خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکرش نبود🥀شاهرخ از خدا خواسته بود همه گذشته‌اش را پاک کند🥀 می‌خواست چیزی از او نماند🥀 نه نام، نه نشان، نه قبر، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر🌙خدا هم او را به آرزویش رساند و پیکرش هرگز پیدا نشد*🕊️🕋 *جاویدالاثر* *شهید ابوالفضل(شاهرخ) ضرغام* *شادی روحش صلوات
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ #قسمت_هشتم 📖وقتی مهمان
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ 📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود. 📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا . 📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود. 📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن بود. 📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ 📖 مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه رسمی به هم گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️ 📖خداحافظی کردم و امدم خانه نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. امده بود خانه، شده بود گمشده مامان انوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟ 📖گفتم:صفورا بود گفت منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..." 📖یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست ، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم 📖مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با اقای بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم 📖من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی امد. بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh