🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟آخرین محرم زندگی عباس بود. یکی دو روز قبل از شهادتش بود که هوای پادگان دوکوهه را کردیم. با هم از اندیمشک پیاده آمدیم دو کوهه. بین راه نوحه می خواندیم و گریه می کردیم. روی پل دوکوهه که رسیدیم، عباس گفت: خواب از اکبر محمدی بخش دیدم که می خواهم برایت تعریف کنم. اکبر محمدی از دوستان صمیمی عباس بود که سال 72 بر اثر تصادف مرحوم شد. گفت: چند شب پیش خواب اکبر را دیدم. کلی با هم صحبت کردیم. من از شهدا می گفتم و او از اخبار آن طرف.
ازش پرسیدم: اکبر! شما دوکوهه هم می آئید؟
گفت: خداوند بالای سر دوکوهه توی آسمان، یک دوکوهه ساخته که همه شهدا می آیند آنجا.
🌷شهید عباس صابری🌷
💬راوی: عباس قنبری
📚منبع: کتابتفحص، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول-بهار 1389؛ صفحه 99.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #کلام_شهید | #امام_عصر
🔻زمانه عجیبی است!!!
برخی مردمان امام گذشته را عاشقند ، نه امام حاضر را...
میدانی چرا؟!
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!!!
و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند...
🌷شهید سید مرتضی آوینی🌷
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰 #کلام_شهید | #امام_عصر 🔻زمانه عجیبی است!!! برخی مردمان امام گذشته را عاشقند ، نه امام حاضر را...
چقدر این حرف از شهید آوینی پر مفهومه
🎨 #کلام_شهید | #نماز
🔻 شهید آیت الله سید اسدالله مدنی: راهی به جز خواندن نماز اول وقت برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی نمیشناسم.
📍 کاری از مرکز طراحان راهیان نور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹✨شهید آیت الله سعیدی: مرا بگیرید و به بند و حبـس کشید تا آنوقت از من سلب مسئولیت شود اگر آزاد باشم فریاد میزنم، افشاگری میکنم. من این لباس را پوشیدهام که پاسدار اسلام و وفادار به رهبرم امام خمینی باشم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آمدم، نبودی، وعده ی ما بهشت....😇
شهید عباس دانشگر🌷
.
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍تکلیف شهید...
🌟«یک روز قبل از اعزامش رفت مسجد و با همه نمازگزاران خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. به همه گفته بود میخواهم بروم خارج از کشورهست. آن موقع همه ی مردم فکر میکردند میخواهد برود المان چون من و برادرش خیلی اصرار به رفتنش داشتيم! اما بابک به جای المان سوریه را انتخاب کرد.
روزی که میخواست بره مادرش خیلی بیتابی کرد اما بابک گفت من خواب حضرت زینب (س) رو دیدم و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. اطرافیان بهش گفته بودند چطور میخواهی مادرت را تنها بگذاری.
بابک گفته بود مادر همه ما انجا در سوریه است من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم میروم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).
🌷شهید بابک نوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔺محمد انصاری از فوتبال خداحافظی کرد او نشان داد میتوان هم فوتبالیست خوبی بود هم انسان خوب
🔹دفاع راست از فوتبال
🔹محمد انصاری در ۳۱ سالگی خداحافظی کرد. او را میتوانید با مصدومیتهایش به یاد بیاورید یا با سه گلی که در لیگ و جام حدفی برای پرسپولیس زد. آنهایی که فوتبالیتر هستند میدانند او سابقه حضور در استقلال هم داشته و با قبول شدن در تست پرسپولیس وارد تیم برانکو شد و ۲۴۰ میلیون تومان قرارداد بست. محمد انصاری را میتوانید با همه اینها به یاد بیاورید اما «حاج ممد» یا «حاجی انصاری» گل طلاییاش را وقتی زد که پیشنهاد تیم چینی را رد کرد تا در پرسپولیسی بماند که پنجرهاش بسته بود. یا زمانی که خطاب به حسن عباسی نوشت «ما لکم ! کیف تحکمون؟!» او را میتوانید با صحنهای بیاد بیاورید که داور خطای روی او را گرفت اما به داور گفت خطا نبوده یا حتی وقتی که آب را در زمین بازی نشسته خورد تا به یک مستحب عمل کرده باشد. انصاری فقط مدافع پرسپولیس نبود او «مدافع» فوتبال بود.
📷طرح از آرش فروغی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹خداحافظ آدم حسابی
▪️غیر از #خاطره های زیاد از فوتبالش⚽️ کلی خاطره از مسلمانیتشمانده است
🔻میشود هرجا باشی و تاثیر گذار باشی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_سی_و_پنجم5⃣3⃣
🍂ماه عسل که رفتیم مشهد، یادم میاد ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ. ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮐﺠﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺮﯼ؟
– ﻣﯿﺮﻡ ﺣﺮﻡ . ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ . ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ !
ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ .
🍁ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻗﻤﺎﻥ ﺭﻭﺑﻪ ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ ﺑﻮﺩ . ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ ﺷﺪ . ﭼﯿﺰﯼ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻡ، ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺣﺮﻡ .
🍂ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺻﺤﻦ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻧﺸﺴﺘﻢ، ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﮐﻨﻢ . ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ، ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺼﻮﯾﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ . “ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟ ”
🍁ﺣﺲ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮔﻨﺒﺪ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ . ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻡ : ﭘﺲ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻧﺒﺮﺩ؟ !
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻮﺭﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ .
🍂ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺗﺎ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻢ . ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺳﯿﺪ؟
ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ !
– ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ !
– ﺧﯿﺮﻩ …
🍁ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﭘﻠﮏ ﺯﺩ ﺗﺎ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﻮﺩ : ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﮐﺎﺭ ﻧﺒﺎﺷﻪ؟
– ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ … ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﻠﻪ ﮔﻔﺘﻢ !
ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ! ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺻﺤﻦ ﭘﯿﭽﯿﺪ . ﭼﻔﯿﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﻨﻢ …
#ﻣﻦ_ﻭﺗﻮ_ﻣﺎﻩ_ﻋﺴﻞ_ﻣﺸﻬﺪ_ﺣﺮﻡ_ﺻﺤﻦ_ﻋﺘﯿﻖ
#ﻋﺸﻖ_میﭼﺴﺒﺪ_ﻫﻤﯿﺸﻪ_ﻧﺰﺩ_ﺁﻗﺎ_ﺑﯿﺸﺘﺮ
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖
#قسمت_سی_و_ششم6⃣3⃣
🍂یه بار ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺳﯿﺪ ﺍﺫﻥ ﺩﺧﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ . ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ . ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ .
🍁ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺻﻼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺍﺻﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﻧﺒﻮﺩ . ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺫﮐﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺳﻼﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ . ﺩﺳﺘﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ .
🍂ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺗﻨﺎﻣﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ . ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﺤﻦ ﭘﯿﭽﯿﺪ، ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﻫﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ : ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺻﻒ ﺑﺴﺘﻦ / ﮐﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﻮﺫﻥ ﺯﺍﺩﻩ …
🍁ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭ ﻏﺼﻪ ﺑﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ / ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻧﺎﺕ ﺳﭙﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ / ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺯ ﻭ ﮔﺪﺍﺯ / ﺁﺏ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ …
ﺑﯿﻦ ﻫﺮ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ . ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ …
#ﺑﺴﺘﻪﺍﻡ_ﺩﺭ_ﺧﻢ_ﮔﯿﺴﻮﯼ_ﺗﻮ_ﺍﻣﯿﺪ_ﺩﺭﺍﺯ
#ﺁﻥ_ﻣﺒﺎﺩﺍ_ﮐﻪ_ﮐﻨﺪ_ﺩﺳﺖ_ﻃﻠﺐ_ﮐﻮﺗﺎﻫﻢ …
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید که #محرمت نبودیم ارباب
این اشک علی الحساب 😢
پیشت باشد 🥺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀
#سلام_مولای_مهربانم❤️
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هر روشنایی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📔 #بخوانید | #کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب:لبخندی به معبر آسمان
🔻روایت زندگی سردار شهیدحاجمحسن دینشعاری؛ جانشین گردانتخریب لشکر۲۷ محمدرسولالله(ص)این اثر با گردآوری نامههای این شهید، مصاحبهها با افراد مختلفی که شهید دینشعاری را میشناختند، گردآوری و تدوین شده است.
✍ نویسنده:گروه تحقیقاتی فتح الفتوح
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شهدا | #شهید_آوینی
🔻شهیدسیدمرتضیآوینی:
زندگی به خون وابسته است و پیکر تاریخ بی خون خدا مرده ای بیش نیست و سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزی است میان خدا و عشاق ؛ یعنی که این است بهای دیدار.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹مصطفی گفت:
- سمیه، یکی از بچه های محل مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.
😳چشم هایم گرد شد:
+ مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!
-میدونم میدونم عزیز، اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگر برم کربلا دیگه درست میشم!
اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را میدانستی. گفتم:
+ باشه قبول. انشاالله خدا قبول کنه!
- وای عزیزم باورم نمیشه!😌🌱
هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت. مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚 کتاب "اسم تو مصطفاست" ، ص ۷۰
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽
✍🏻بخشی از وصیتنامه شهید
❤️از مردم ایران میخواهم تفرقه اندازی نکنید،با هم متحد باشید،دین اسلام را سربلند نگه دارید.
💛نماز را اول وقت و با حضور قلب بخوانید،پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید.
💚پیوند به ائمه اطهار(ع) و به خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت وصیت نامه شهید عباس دانشگر، شهید دهه هفتادی مدافع حرم توسط استاد رحیمپور ازغدی
به مناسبت سالروز شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸 علیرضا فرزند شهید «احمدی روشن» در جلسه امروز رهبر انقلاب با دیدار کارشناسان و مسئولان صنعت هستهای کشور
🔴 #بیداری_ملت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢هنوز موقعش نشده
🔹مامان جان دیشب یه خواب عجیبی دیدم، عادت داشت همیشه مرا با «جان» صدا می زد. موقع خداحافظی هم خودش را لوس می کرد و می گفت «فدات!.» نشستم مقابلش و گفتم: چه خوابی؟ خواب دیدم دمِ در با دوستام نشستم. یک دفعه دو تا فرشته از آسمون اومدن و منو با خودشون بردن. پرسیدم:« منو کجا می برین؟» گفتن: «به ما ندا رسیده که تو رو با خودمون ببریم » خیلی بالا رفتیم ، طوری که اصلا زمین معلوم نبود اما نمی دونم چی شد که دوباره دیدم منو بر می گردونن. باز پرسیدم: «چرا برگشتیم؟» یکی شون جواب داد: «به ما ندا رسید تورو ببریم پایین. هنوز موقعش نشده.» وقتی بلند شدم انگار روح در بدن نداشتم. خیلی سردم بود. دستی روی صورتش کشیدم و گفتم: «خیره ان شاالله» ولی تهِ دلم لرزید .
🌹شهید سیدمحمد عبدی
🌹شهادت: 1394/9/5
🌹علت شهادت: درگیری با اشرار - بابلسر-بهنمير
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸