فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارک باشد آمدن ماه رجب 🎊🌸
💫 ماهی که
🌸اولین روزش باقری،
💫سومینش نقوی،
🌸دهمینش تقوی،
💫سیزدهمینش علوی،
🌸نیمه اش زینبی
و بیست و هفتمش محمدی است.🌸💐
#حلول_ماه_رجب_مبارک🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
روستای همت آباد سفلی، شهداد
خانوادهای عجیب...
سه شهید دادند ولی مقاوم...
درعین مقاوم بودن، بسیار دلتنگ...
نتونستم صبر کنم تا محتواش آماده بشه، فعلا این چند قسمت رو بخونید
شهیده نجمه همتآبادی
شهیده فاطمه نظری
شهیده فائزه نظری
روایت حادثه کرمان از خانوادههای شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
May 11
یاد خدا ۶.mp3
11.3M
مجموعه #یاد_خدا ۶
#استاد_شجاعی | #استاد_صفائی_حائری
✘ چکار کنم بعد از ازدواج، بعد از پولدار شدن، بعد از بچه دار شدن، بعد از مدیر شدن و ...
انس من با خدا و رفاقتم باهاش بهم نریزه؟
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_دوم🌱
حس سرخوردگی و طرد شدگی فزاینده ای در ادموند شکل گرفته بود، خشمی سرکوب شده که قلبش را سوراخ و او را از هر حسی خالی میکرد، اما با این حال تلاش می کرد بر خود مسلط باشد. هر دو نفر غرق در افکار خود وارد پارکینگ شدند، ادموند عصبانیتش را فرو میخورد اما احساس میکرد قلب و مغزش در حال ترکیدن است. از خودش عصبانی بود نه هیچ کس دیگری، شاید دچار غرور شده و این عذابی که میکشید نتیجه گناه خودش بود...
آرتور در حال سوار شدن به ماشین بود که یک دفعه فریاد زد: یا عیسی مسیح، اونجا چه خبره؟! نگاه کن اِد! بی اختیار از ماشین پیاده شدند و با سرعت برق آسایی خود را به آنجا رساندند. تعدادی از دانشجویان پسر به یک دختر جوان محجبه حمله ور شده و او را کتک میزدند. برای چند لحظه همگی ساکت شدند، آنها وکلای جوان و زبردست دانشگاه را شناخته و از عواقب کارشان تازه وحشت زده شدند.
بدون اینکه حرفی رد و بدل شود مهاجمین پا به فرار گذاشتند، ادموند که تا آن لحظه هنوز بر حال و روز خودش مسلط نشده بود، در حالیکه آرتور سعی داشت به دختر کمک و او را از روی زمین بلند کند به ادموند نهیب زد؛ اِد، بیا کمک... و ماجرا برای ادموند تازه شروع شد، زیرا به محض اینکه چشمش به آن دختر افتاد، قلبش از جا کنده شد. رشته افکارش با صدای فریاد آرتور پاره شد؛ اِد! تو چه مرگت شده؟! چرا خشکت زده ؟!! این بدبخت داره می میره، بیا کمک کن لعنتی. ادموند همچنان بی حرکت ایستاده بود و به آن دختر چشم دوخته بود....
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
👌با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سوم🦋
پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم❣
اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ
💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر.
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج)
#سلام✋
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 12 - ارزش حفظ دوست
وَ قَالَ عليهالسلام أَعْجَزُ اَلنَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اِكْتِسَابِ اَلْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: ناتوانترين مردم كسى است كه در دوست يابى ناتوان است، و از او ناتوانتر آن كه دوستان خود را از دست بدهد
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🍂🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
أیْنَ الرَّجبیّون 🌙
رعایت كنندگان حرمت ماه رجب و عاملین به اعمال آن را "رجبیون" نامند. در قیامت فرشته ای ندا می دهد: «أین الرجبیون»؛
كجایند افرادی كه ماه رجب را محترم شمرده و اعمالی از آن را انجام داده اند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سر جلسه ، وقت نماز که میشد، تعطیل می کرد تا بعد نماز داشتیم می رفتیم اهواز اذان می گفتند
گفت:( نماز اول وقت رو بخونیم .)
کنار جاده را آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت خندید گفت: (اومدیم ادای مؤمن هارو در بیاریم نشد ...
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد.
آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh