چشماش مجروح شد
و منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(علیه السلام) گریه نکنه بدرد من نمیخوره ....
#شهیدمحسن_درودی
#شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
وقتی فرمانده را مکبر می بینم
بیشتر دلتنگ مردان بی ادعا می شوم
این همان فرمانده ای است که می گفت:
"کار اگر برای خداست، گفتن برای چه؟"
و ما همچنان
در پیِ نام و نشان....
#شهیدحاج_حسین_خرازی
#نمازسفارشیارانآسمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستوششم🌿
بعد از رفتن آنها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را دوباره با امید بسیاری از سر گرفت. یک نیرویی در درون او، نوید بهبودی عزیزش را میداد. جانمازش را پایین تخت او پهن کرد و به نماز ایستاد، بیش از دوساعتی را در سجاده به عبادت پرداخت و برای سلامتی او دعا کرد، در نیمههای شب کنار تخت ادموند به خواب رفت.
صبح هنگام وقتی پرستار برای تعویض سرم ادموند آمده و او را دیده بود که خوابش برده است، روی او را با یک پتوی گرم پوشانده بود و همین باعث شد که به خواب عمیقتری فرو رود. در خواب میدید که دست در دست همسرش درجایی ناآشنا مشغول قدم زدن است درحالیکه پسربچهای کوچک جلوتر از آنها در حال دویدن است، صدای ادموند را میشنوید که نام او را تکرار میکرد؛ ملیکا، ملیکا جان، ملیکا.
از خواب پرید، بهسختی ذهن آشفتهاش را جمع کرد و به یاد آورد که کجاست اما هنوز حواسش کاملاً سر جایش نیامده بود که در کمال ناباوری احساس کرد ادموند دستش را گرفته و در بیداری صدایش میزند.
- آه، پس به خاطر من موندی! اما بهتره دیگه بری و هر چه زودتر اینجا رو ترک کنی. نگران من نباش، هنوز وقت مرگم نرسیده عزیزم! زندگی دوبارهای به من هدیه شد و از مرگ نجاتم دادند.
- علی منظورت چیه؟ تو رو خدا از مرگ حرف نزن ولی بگو کی نجاتت داد؟
- نمیدونم، شاید از همون رؤیاها بود که قبلاً هم دیده بودم! جایی نشسته بودم، انگار بالای یک قله و همه چیز زیر پام بود، از اون بالا تو رو میدیدم که ازم دور و دورتر میشی اما کاری از دستم بر نمیومد. هر چه فریاد میزدم نه تو و نه هیچکس دیگه ای صدام رو نمیشنید تا به سمتم برگرده و کمکم کنه. در کمال ناامیدی رفتنت رو نگاه میکردم و اشک میریختم. همانجا نشستم و تسلیم شدم، ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، از ترس خشکم زده بود و جرات نداشتم برگردم به پشت سرم نگاه کنم.
بعد از اینکه کلی در دل به خودم قوت قلب دادم، نور شدیدی چشمام رو زد و حس کردم جایی رو نمیبینم اما در همین موقع دستی رو روی شانهام احساس کردم و صدایی که بهم گفت؛ غصه نخور تو تنها نیستی، ما به احوالت آگاهیم و کمکت می کنیم. اگر همه هم ترکت کنند، ما تو رو ترک نمیکنیم و تنهات نمیذاریم، به تقدیر رضا باش که سختیها بهزودی به آسانی تبدیل میشه، حالا بلند شو و راه بیفت و دیدم که از جا بلند شدم و حرکت کردم. همون موقع بود که چشمام رو باز کردم و فهمیدم تو بیمارستانم و تو همسر عزیزم کنارمی.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستوهفتم🌹
- ملیکا جان، تو رو به خدا میسپرم چون هیچ پشت و پناه دیگه ای پاروکی
اون ندارم. هر جا هستی به یاد من باش که من هم تا زندهام و نفس میکشم به کسی غیر از تو فکر نمیکنم و تو تنها همسر من خواهی بود. نمیدونم این جدایی چقدر طول میکشه و من اونقدر قوی هستم که تحمل کنم یا نه اما از خدا میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم به امید دیدار مجددت ادامه حیات بدم. حالا هم برو دیگه، اینجا نمون. ملیکا، خیلی دوست دارم ولی چه کنم که اگه پای جان تو در میان نبود هرگز تسلیم نمیشدم.
ادموند بهسختی خود را بلند کرد و بوسه آرامی بر پیشانی همسرش زد، اشک از چشمان هر دو جاری شد. برای آخرین بار دستان هم دیگر را در دست گرفته و به نشانه محبتی که در دل داشتند، فشردند. هر چقدر وصال شیرین و زودگذر است، فراق و جدایی جانکاه و نفس گیر، ادموند که میدید ملیکا هر لحظه بی تاب تر میشود، پدرش را صدا زد تا او را از آنجا دور کند. ویلیام مثل کوه محکم بود، حتی گاهی اوقات از ادموند هم سرسختتر، ناخدایی قابل اعتماد در سخت ترین طوفان ها، یک دژ محکم برای خانواده و یک تکیه گاه شکست ناپذیر بود.
بعد از ظهر آن روز، هنوز ساعت 4 نشده بود که مصطفی به بیمارستان رفت. ویلیام آنجا بود و با روی باز به او خوش آمد گفت. این دو مرد، در این دوازده روز از غصه فرزندانشان گویی دوازده سال پیر شده بودند، آثار خستگی و نگرانیهای روحی به وضوح در چهره هر دو نمایان بود. مصطفی اجازه خواست که به دیدار ادموند برود و ویلیام او را تا اتاق راهنمایی کرد و آنها را با هم تنها گذاشت.
مصطفی با مهربانی و صمیمیت به سمت ادموند رفت و او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید، در همین حال هزاران مرتبه خدا را شکر میکرد که او سلامتی اش را تا حدی به دست آورده و به لطف خداوند به زندگی بازگشته است. ادموند هم از دیدن او بسیار خوشحال شده بود. کمی با هم به حال و احوال پرداختند و در نهایت ادموند دست مصطفی را در دست گرفت و با حالتی ملتمسانه گفت:
پدرجان، من بعد از خدا امیدم به شماست، منو ببخشید که وظیفه شوهر بودن رو نتونستم درست بجا بیارم و زوج خوبی برای دخترتون نبودم؛ اما از اینجا به بعد جان شما و جان ملیکای من، خواهش میکنم مراقبش باشید و هر کاری که لازمه انجام بدید تا این جدایی اجباری آسیب کمتری بهش بزنه.
وقتی ملیکا در هواپیما نشست دیگر نتوانست بیشتر از این خودداری کند و در آغوش پدرش گریه را سر داد. پدر سر دخترش را میبوسید و برای او دعا میکرد. به ملیکا گفت: دخترم آروم باش، تو باید قوی باشی. الآن امانتی رو از شوهرت به همراه داری که باید همه توانت رو برای مراقبت و پرورش اون بذاری. در مصیبتها همیشه به امامان معصوم توسل کن، یادی کن از حضرت علی زمانی که تنها دارایی زندگیاش، تنها یادگار پیامبر و تنها عشق آسمانی اش، حضرت زهرا را به دست خاک میسپرد.
اون وقت میبینی همه مصیبت های ما در مقابل مصیبت های اونها هیچه. الآن حال و روز شوهرت خیلی از تو بدتره، پس محکم باش. انشاالله برسیم کشور خودمون در اولین فرصت میریم پابوس امام رضا تا دلت رو اون جا صفا بدی، هر چند روزی هم که لازم باشه میمونیم، خب؟ حالا دیگه اشکاتو پاک کن، این مردم عادت ندارند ببینند کسی زیاد گریه میکنه! و لبخندی زد، همسرش هم به تبعیت از او دخترش را بوسید و دلداری داد.
هواپیما رأس ساعت 10:45 صبح لندن را ترک و به سمت استانبول پرواز کرد و سرانجام ساعت 5 بعدازظهر وارد تهران شد.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿📿بِسܩِِ رَبِ شُهَدا و صِـבیقینْ📿🌿
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم🥲
••••
+♥️⛓کانالـے سرشار از عطر و بوے شهدا...
+💙⛓وصیتنامـہے شهدا...
+💛⛓دلنوشتـہ و تصاویر شهدایـے...
+🤍⛓رمان هاے جذاب مذهبـے...
+🧡⛓هر روز معرفـے شهدا...
+💘⛓محفل هاـے تلنگر آمیز...
+❤️🔥⛓پست هاـے سیاسـے ...
+💚⛓پست هاـے مهدویت...
+🖤⛓مداحـے هاـے بہ روز...
+🤎⛓با چالش هاـے جذاب...
+😉⛓با ناشناس جذاااب...
ـ❤️🩹ودرکلراهورسمزندگےبهسبـڪشهدا❤️🩹ـ
"شما همچین مطالبـے رو فقط داخل این ڪانال میتونی پیدا ڪنی:)
بزن رو پیوستن؛ مطمئن باش پشیمون نمیشـے🙃👇🏽
https://eitaa.com/sabkeshohadaa
+شما دعوت شدهـے شهدا هستین...
ܩبادا دعوتشون رو رد ڪنید😉🖐🏽
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه #یاد_خدا ۲۱
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع
۱ـ #غم ها
۲ـ #مکر دیگران و شیطان
۳ـ #فقر دنیا و آخرت
با تحلیل قصههای قرآن!
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
#سلام_امام_زمانم
#سلاممولایما
سلام ای عطرحیاتبخش
سلام ای آرزوی مشتاقان منتظر
سلام ای نجات بخش موعود
سلام ای امیدبخش دردمندان
سلام ای طبیب مهربان قلبهای شکسته
سلام ای مسیح جان های مرده
سلام ای مهربانترین پدر،
ای خوبترین مونس...
سلام ای غریب ترین ...
ای عزیزترین... ای صبورترین...
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 41 - رابطه عقل و گفتار
و قد روي عنه عليهالسلام هذا المعنى بلفظ آخر و هو قوله قَلْبُ اَلْأَحْمَقِ فِي فِيهِ وَ لِسَانُ اَلْعَاقِلِ فِي قَلْبِهِ و معناهما واحد🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: قلب احمق در دهان او، و زبان عاقل در قلب او قرار دارد
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌#روایت_کرمان
رازداری دستها
🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد.
همیشه میگفت: «فقط دو تا دستم میدونن من دارم چکار میکنم.»
🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.»
رضا، برگهی حمایت مالیش از دختربچهی سهسالهی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.»
🥀شهید رضا اکبرزاده
📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهدا در قهقهه مستانهشان
و در شادی وصلشان
عند ربهم یُرزقونند ...
#غواصان
#شهید_هاشم_شیخی
#شهید_محمدهادی_جاودانه
صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️✋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام وعرض ادب خدمت مخاطبین عزیز،باعرض پوزش بابت تاخیرارسال پست ،ایتاازصبح دچاراختلال شده بودوبازنمیشد،الانم دائم قطع ووصل میشه،انشاالله که درست بشه وماخادمین شرمنده شمانباشیم🌹🌹🌹
🌊 قهرمانان برای عبور از اَروند آماده میشوند ...
۱۹ بهمن ۱۳۶۴ خرمشهر
شب قبل از عملیات والفجر ۸
توجیه غواصان گروهان والعادیات
لشکر۱۰ سیدالشهدا(علیهالسلام) توسط
شهید رسول کشاورز برروی ماکت منطقه
شهید سیدمصطفی خاتمیان نیز در تصویر
دیده میشود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سرانجام اسیری که صدام هم نتوانست تغییرش دهد
🔹شهید محمدرضا شفیعی وقتی ۱۴ ساله بود، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز ۱۵ ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمیدادند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد.
🔹این شهید والا مقام در جریان عملیات کربلا ۴ به اسارت دشمن درآمد و با بدنی مجروح اسیر میشود. وضعیت جسمانیاش مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقیها توجهی نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به شهادت رسید.
🔹صلیب سرخ که از شهادت محمدرضا آگاه میشود، مسئولان بعثی را موظف میکند برای او قبری در شهر کاظمین در نظر بگیرند. پس از ۱۶ سال پیکر این رزمنده قمی تفحص شده و به کشور بازمیگردد.
🔹صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم.
شهید#محمدرضا_شفیعی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سالروز شهادت سردار سرلشکر پاسدار:
🕊 شهید حاج #احمد_سوداگر
سردار سرلشكر شهید دکتر حاج احمد #سوداگر از فرماندهان و طراحان عملیات برجسته دوران دفاع مقدس و پایه گذار بسیاری از مراکز علمی، فرهنگی و پژوهشی پس از این دوران است، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاههای قدس، کربلا، نجف و فرماندهی لشکرهای 7 وليعصر (عج)، 25 کربلا و 27 محمد رسول الله (ص) ، معاون اطلاعات عملیات سپاه پاسداران، تاسیس دانشکده اطلاعات و امنيت سپاه و پایه گذاری کاروانهای راهیان نور تنها بخشی از مسئولیتهای اوست.
حاج احمد، جانباز ۸۲ درصدی که تحت هیچ شرایطی کم نیاورد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
√ خدا برای من چکار کرده تا حالا؟
(تو هم این جمله رو زیاد میگی؟)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چهل روز از حادثه تروریستی کرمان گذشت....
نام و یادشون گرامی باد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh