فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالَم تو را میخواهد...🤍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🦋
#جمعه_های_دلتنگی💔
#امام_زمانی💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸۲۷ بهمن؛ سالروز شهادت شهید محمدحسین یوسف الهی
🔹سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در بخشی از وصیت نامه خود خطاب به همسرش خواسته بود که در کنار مزار شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود.
🔹شهید محمد حسین یوسف الهی، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود که در سال ۱۳۶۴ و در ۲۴ سالگی به شهادت رسید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه ها یکی یکی رفت و خبر از تو نیومد
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
#جمعه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_صوت_مهدوی
🎙استاد پناهیان
🔸مضطرانه برای ظهور دعا کنیم...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلویکم
📜خوب راستش حاج آقا فکر می کنم پدرم از داماد جدید و مشکلاتی که اونجا براش پیش اومده براتون تعریف کرده باشه؟!
حاج آقا صادقی صحبت محمد را قطع کرد و با تعجب پرسید:« میخوای بگی که ایشون همون تازهداماد نکون بخت ماست که اول زندگی مشترک مجبور به جدایی شده؟؟! خدای من امان از وقتی که خداوند چیزی رو برای آدم مقدر کرده باشد همه دنیا هم جمع بشن نمی توانند مانع انجامش بشن.
📜 به سمت ادموند رفت با گرمی پدران های با او روبوسی کرد.
مراسم احیای شب نیمه شعبان تا اذان صبح ادامه داشت، بعد از آن نماز صبح به جماعت برگزار شده و جمعیت کم کم در حال پراکنده شدن بود. حاج آقا صادقی و محمد در بین جمعیت با نگرانی به دنبال ادموند می گشتند، سرانجام او را در حالی یافتند که روبهروی یکی از درهای اصلی ساختمان مسجد روی زمین نشسته زانوانش را در بغل گرفته و به دور دست ها خیره شده بود.
📜 حاج آقا کنار او نشست و گفت؛:«مرد مومن ما را نصف جون کردی اشتباه نکرده باشم سه بار مسجد رو تو آب کردیم اونوقت تو اینجا برای خودت راحت و آسوده نشستی و خلوت کردی؟؟! ادموند خودش را جمع کرد و خطاب به محمد و حاج آقا گفت:« من واقعا متاسفم فکر نمی کردم نگران بشید وگرنه هرگز مرتکب چنین عمل غیر مسئولانه نمی شدم بابت سهل انگاری م که خیلی عذر می خوام! حاج آقا کمی با تعجب به ادموند نگاه کرد و سپس به محمد گفت:« محمدجان ادبیات داماد شما منو شگفت زده کرد، بابا جانم پدر قدرت حق داشته از دوری این گل پسر ناراحت باشه.
📜محمد با لبخند حرف او را تایید کرد و حاج آقا صادقی در حالی که از روی زمین بلند می شد دستش را به طرف ادموند دراز کرد و گفت:«پاشو پسرم پاشو بریم یکم استراحت کنیم تا روشنایی روز چیزی نمانده یکی دو ساعتی استراحت کن کلی کار داریم باید برای سفر مهیا بشیم هم لبخندی زد و به فارسی گفت ممنونم .
صبح شده بودسریع از جایش بلند شد و رخت خوابش را جمع کرد آبی به دست و صورت زد و به طبقه پایین رفت به محض ورود او حاج آقا صادقی که رفتارش نسبت به شب قبل زمین تا سهم آن تغییر کرده و بسیار مهربان تر شده بود او را نزدیک خود دعوت کرد.
📜_ همه افراد حاضر در جمع رفتار دوستانه ای با او داشتند حاج آقا به سرگروه های هر کاروان دستورها و توصیه های لازم را ارائه داد بعد از اطمینان از آمادگی کامل کاروان ها برای خدمات به مسافران و پیش گیری های لازم امنیتی همه با هم خداحافظی کرده و جز 4-5 نفر کسی باقی نماند. علی، رضا و سهیل پیش حاج آقا آمده و گفت:«حاج آقا تکلیف این آقا خارجی چی میشه قراره با کی بره؟!
_با خودم یا گروه من و سید جلال میاد!
_اما حاجی صلاح نیست این خارجی هنوز معلوم نشده کیه و چی کاره است جواب استعلام شد که نیومده هنوز نکنه...!
_لا اله الا الله رضا از تو بعیده استغفار ک، برای چی پشت سر بچه مردم طرف در میاری این آقا داماد حاج مصطفی است، میفهمی چی داری میگی ساعتها به کندی حرکت میکرد.
📜انتظار همان قدر که شیرین است وقتی بیش از حد طولانی شود می تواند کشنده هم باشد ادموند شیرینی انتظار را تجربه میکرد چون باور داشت که به زودی به وصال یارش خواهد رسید اما نگرانی وجودش را پر کرده بود...
ادامه دارد...
تالیف:#آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلودوم
📜حضور اشکار و واضح لوگان درمان خوابها دلیل نبود و از روبرو شدن وضعیتی که در آن گرفتار شده بود.
بسیار دلهره داشت سرانجام انتظار به پایان رسید او به همراه حاج آقا صادقی، حسین، پسر حاج آقا، علیرضا، سهیل و سید جلال به سمت نجف اشرف پرواز کرد.
📜 در طول مسیر برای پدر و مادرش بسیار احساس دلتنگی می کرد، آنها را تنها گذاشته بود اما چاره ای نداشت. حاج آقا کنار نشسته بود هنوز زمان زیادی از برخاستن هواپیما در گذشته بود که از او پرس:« راستی علی آقا نگفتی این لوگان کیه که در خواب نگرانش بودی و دائم صداش میزدی؟!
ادموند که رشته افکارش پاره گشته بود کمی خود را روی صندلی جا به جا کرد و گفت:« ماجراش طولانی در حقیقت لوگان نوه عمه مادرمه اما چون در بچگی هم بازی هم بودیم و مادران ما هم سن هستندپسر عمه واقعی می دانم.
📜 ادموند نمیدانست مقصدشان کجاست چیزهای کمی از آن جا شنیده بود دیگران هم درترجیه دادند سکوت اختیار کند تا خودش همه چیز را تجربه کند.
از تاکسی که پیاده شدند ادموند احساس عجیبی داشت مانند عاشقی که از دور و پنهانی نظاره گر معشوق است و دائم در این تحول و هراس به سر میبرد که نکند از وجودش باخبر شود و این لذت اندک ولی غیر قابل وصف را از او بگیرد. با هر قدمی که بر می داشت حال کودکی را داشت که بعد از مدتها سر گردانی و پریشانی پدرش را می بیند که به رویش آغوش گشوده است.
📜 دیگران متوجه تغییر حال و هوای شدن حرفی نمی زدند تا حال خوش او را خراب نکند. ادموند به این اسطوره زندگیاش رسیده بود. آرامگاه او برای ادموند آشنایی غریبی داشت. انگار بارها در این مکان حضور داشته است محو تماشای آن بنای ملکوتی و مست دلنشین شده در هوای این که رو به روی ضریح مقدس امیر المومنین امام علی «علیه السلام» قرار گرفت البته در سینه آرام و قرار نداشت ناخود آگاه بازوی حاج آقا را فشار داد و آن که نگاهش را از ضریح مبارک بردارد گفت:«اینجا چقدر آشنا است این مقبره متعلق به کیه؟؟!
📜- قبر مطهر امیرالمومنین حضرت «علی علیه السلام» اولین پیشوای شیعیان پسرم.
رنگ از صورت ادموند پرید آن چنان حالش منقلب شد که حسین و سهیل متوجه لرزش بدن او شده و خواستن او را تا ضریح همراهی کنند که سید جلال و حاج آقا مانع شدند او را رها و دورش را خلوت کردند.
📜 ادمود باورش نمی شد اینجا آرامگاه کسی است که سالها پیش در نوع جوانی و جوانی با خواندن و داستان هایی درباره او را ابر قهرمان بشریت میدانست حاج آقا و سید جلال از دور مراقب بودند سید جلال آهسته گفت:«این پسر خیلی از خارجی های تازه مسلمان شده فرق داره یه جوریه!
- حاجی لبخندی زد و زیر چشم نگاه به سیدجلال کرد و گفت:« مثلا چه جوری؟؟! پشت سر داماد حاجی مصطفی حرف در نیار سید تو کار دیگه ای نداری؟!
📜حرف در نیاوردم حاجی جدی میگم. یه جوریه گرفتارش میشی ما همش دو شب باش آشنا شدیم ولی انگار 100 سال پیش ما بوده شجره نامه هاشو تازه دیدی واسه شیعه شدن همین یه نفر انگلستان حاضر با ما مستقیم وارد جنگ بشه شاید این هیئت از دست رفته رو برگردونه.... و خندید...
ادامه دارد...
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمتپایانی_فصل1
📜-داری شوخی می کنی سید؟! حالا مگه شجره نامه این بنده خدا رو هم در آوردید؟!
-پس چی؟! همین طوری یکی بیاد بگه من داماد ام فلانی راه بیفته با ما بیاد، ما هم هیچ کاری نکنیم؟! تازه پدر و پسر آنقدر معروف است که نیاز چندانی به جستجوی زیادی نداشتیم. کل اطلاعاتشون ظرف سه ساعت رو سایت ما قرار گرفت!
📜 انگلیسی ها فکر کردن خیلی زرنگن.
_بر منکرش لعنت! ولی حالا این خانواده تو لندن چطوریه؟! تحت تعقیبند؟!
-هم آره هم نه! پسر اره، پدر نه! در مورد پدرش مدرکی ندارن که علنی معرفیش کنن. هم دست به پسر معرفی کنند، اما مهاجرت شون را غیرقانونی اعلام کردند.
ظاهراً تو دانشگاه کالج لندن و منطقه زندگی اینا هم کلی تجمع و اعتراض آمیز علیه دولت برپا شده که چرا باعث فرار خاندان پارکر از انگلستان شده و همین قضیه باعث شده دولت از از ترسش بکش کنار کار بزرگی کردند این پدر و پسر، حقیقتاً بزرگ!
📜علی رضا نسبت به سهیل کنجکاو تر بود و دائم سوال می پرسید!
- علی آقا قبل از این که مسلمون بشی اسمتو چی بود؟
-ادموند، البته هنوز در شناسنامه ادموند ولی من دلم می خواهد که منو علی صدا کنند.
-ادموند یعنی چی های انگلیسی هم معنی دارد؟!
📜حاجی با مهربانی گفت خوب معلومه پسرم مگه میشه که جامعه بدون در نظر گرفتن هویت و اصالت تاریخی اش برای مردم اسم گذاری کرده باشد؟!
ادمود جواب:« داد حق با ایشان همه اسم ها برای خودشون معنی دارند اسم منم یعنیwealthy protector.
راستش تو زبان شما نمیدونم چه معنی داره اما باید کم کم کنید.
📜سید جلال گفت:« یعنی مدافع توانگر!
اسم جالبی داری انگار خیلی بهت میاد!
_ممنون، بله اسم زیبایی.
اولین بار اسم رو یکی از پادشاهان انگلستان در قرن دوم روی خودش گزارش حاضر نشده بود جایی رو که زمان جزء معدود پادشاهان مسیحی و به شمار میآمد با پادشاه بت پرست دانمارک تقسیم کن،
کشته شد بعد هم بریدند تو انگلستان ازش به عنوان یاد میشه بهش میگن:«Edmund the martyr
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست...
ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست...
🌱قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت...
که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست...
#اللهمعجللولیکالفرج_🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 48 - راه پیروزی
وَ قَالَ عليهالسلام اَلظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ اَلْحَزْمُ بِإِجَالَةِ اَلرَّأْيِ وَ اَلرَّأْيُ بِتَحْصِينِ اَلْأَسْرَارِ🌹🍂
و درود خدا بر او، فرمود: پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه، و انديشه صحيح به راز دارى است
🍂🌼🍂🌼🍂🍂🌼🍂🌼🍂🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عشق را خواهی بسنجی
عهد وایمانش بسنج
او که پای دین خود
جان میدهد عاشق تر است..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹?🌹🍀🌹
آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر شهدا بودند. از صبح علي الطلوع كار را شروع كرده بودند.
نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده ي بيل مكانيكي كه سرباز زحمت كشي بود بنام «بهزاد گيج لو» چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند.
در گرماي شديد كه استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!!
بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، ولي چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اين كه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...!
دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ي عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!»
ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه هم چنان در مورد اين كبوتر حرف هاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جست وجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد، سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد.
در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد! ما با بيل دستي بقيه ي خاك ها را كنار زديم. پيكر تكيده ي شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد از زير خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند.
راوي : شهيد حاج علي محمودوند
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌌』•
.
.
↫ زائر خدا
-ملاقاتی خصوصی
🪐فضیلت نماز شب را خدا میداند
آیت الله العظمی #جوادی_آملی
『در دل شب دیداری با حضرت عشق
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"وصیتنامه دلانگیز شهید #مهدی_محمد_حسین_یاغی ، از شهدای مدافع حرم اهل لبنان و از رزمندگان حزبالله"
🔹«مادرم! مرا ببخش. رضایت تو مدخل بهشت است. دوست داشتم تو را در آغوش بگیرم و ببوسم اما هر بار خجالت میکشیدم و دور میشدم. حرارت دستانت شوق را در من بر میانگیزد. فرزندم! ای فرشتهام؛ ای بزرگترین دارایی که خداوند به من بخشید؛ ای شادی عمرم؛ ای گنج گرانبهایم تو را با قلب و روحم در آغوش میکشم و شوقم را به تو منتقل میکنم، آن زمان که احساس دلتنگی کردی، رفتم و وصیتم را برای تو گذاشتم. تو را میبینم و صدایت را میشنوم و لبخندت مرا تسلی میدهد...»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
۲۷بهمن ماه سالروز شهادت سردار شهید
#حسین_یوسف_الهی 🕊🌹
خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی
همرزمان این شهید بزرگوار میگویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یک بار داخل ماشین امیر نشسته بودیم و غذا میخوردیم که کودک فال فروشی به شیشه زد. امیر شیشه را پایین داد و پرسید:«که غذا خورده ای؟
و کودک فال فروش جواب داد :« نه
امیر غذای خود را نصفه گذاشت و رفت تا برای کودک فال فروش از همان رستوران غذا بخرد. کودک فال فروش وقتی همراه امیر از رستوران برمیگشت میخندید و حسابی خوشحال بود.
#شهید_امیر_سیاوشی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شبها همیشه قبل خواب گوشی رو میگرفت دستش تا پیامهاش رو چک کنه.
هر وقتی لطیفه جالبی میخوند اول خودش ریز میخندید بعد هم برای من تعریف میکرد و اینبار با صدای بلندتر باهم میخندیدیم. میگفت:
دلم نمیاد تنها بخندم... اینجوری حالش بیشتره.
خیلی اهل شوخی بود. همیشه تمام سعیش رو میکرد که اطرافیانش رو بخندونه و شاد کنه.
هر وقت میدیدمش روحیه میگرفتم...
#شهید_آرمان_علی_وردی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
°
من از تکرار خوشم نمیآید
دلم نمیخواهد چیزی را
مدام برای کسی تعریف کنم...
.
اما میدانی چیست؟
دلم میخواهد
از تو ببینم
از تو بشنوم
از تو بگویم... بارها و بارها
.
من زیاده روی و اسراف
در دوست داشتنت را دوست دارم!...
.
.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
عاقبتتون_شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خوشا آنانکه که پا، در وادیِ حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند ...
📌بهمن ماه ۱۳۶۴
اردوگاه بهمنشیر آبادان
عکاس : حمید داوودآبادی
#رزمندگان_گردان_شهادت
#لشکر۲۷_حضرت_رسولﷺ
《صبحتون و عاقبتمون شهدایی🌦》
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
اگر قبرستان جاییست که مردگان را در آن قرار می دهند ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگی را آیا به معنای زندگی راهیست؟ اگر مقصد پرواز است لانه ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در اوج می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد.
#شهید_مرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh