eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی عمل و عملیات همسر شهید بعد از عملیات آمده بود مرخصی رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جای تعجب داشت.اگر تو عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید.همین را به خودش هم گفتم،گفت:« قبل ازعملیات تیرخوردم.» کنجکاوی ام بیشترشد با اصرار من، شروع کرد به گفتن ماجرا: تیر که خوردبه بازوم،بردنم یزد تو یکی از بیمارستانها بستری شدم چیزی به شروع عملیات نمانده بود.دیرم می شدکه کی از آن جا خلاص شوم. دکتری آمد معاینه کرد و گفت:«باید از بازوت عکس بگیرن» عکس که گرفتند معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم فقط می گفتم :«من باید برم ،خیلی زود.» دکترهم می گفت:«شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.» وقتی دید اصرار دارم به رفتن ناراحت شد عکس را نشانم داد و گفت:«این رو نگاه کن تیرتو دستت مونده کجا می خوای بری؟» به پرستارها هم سفارش کرد مواظب ایشون باشید باید آماده بشه برای عمل این طوری دیگر باید قید عملیات را می زدم.قبل از این که فکرهر چیزی بیفتم، فکراهل بيت (عليهم السلام) افتادم و فکر توسل حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا تو حال گریه و زاری خوابم برد. دقیقاً نمی دانم شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری بود.تو همان عالم جمال حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم آمده بودند عیادت من،خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند بعد فرمودند:«بلندشو،دستت خوب شده.» با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.» فرمودند: «نه، تو خوب شدی.» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی عمل و عملیات حضرت که تشریف بردند من از جا پریدم و به خودم آمدم انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم. درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم سریع از تخت پریدم پایین ،سر از پا نمی شناختم، رفتم که لباس هایم را بگیرم، ندادند. «کجا؟ شما باید عمل بشی.» «من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم.» جر و بحث بالا گرفت بالاخره بردنم پیش دکتر پا تو یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم :«مسؤولیتش با خودم ،قبول نکرد» چاره ای نداشتم جز این که حقیقت را به اش بگویم ،کشیدمش کنار و جریان را گفتم، باور نکرد و گفت:« تا از بازوت عکس نگیرم نمی گذارم بری» گفتم :«به شرط این که سرو صداش رو در نیاری »قبول کرد و فرستادم برای عکس .،نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبری از گلوله نبود. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی مکاشفه همسر شهید یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد.می گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی، داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو جعبه ها پیش خودم فکر کردم حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه، به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند، انگار اصلا آن زن را نمی دیدند قضیه کار عجیب برام سؤال شده بود ،موضوع عادی به نظر نمی رسید کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:« خانم جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین» رویش طرف من نبود، به تمام قد ایستاد و فرمود:«مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟» یک آن یاد امام حسین (سلام الله علیه) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد واقعاً خدا به ام لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. دانستم چه بگویم. آن خانم همان طور که روش آن طرف بود فرمود:« هر کس که یاور ما ،باشد البته ما هم یاری اش می کنیم.» نزدیک پل هفت دهانه ماشاء الله شاهمردادی (مرشد) یکی از بچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز افتاده بود سی چهل متر آن طرفتر، دو سه دفعه بلند شد.به جان کندن و سختی، یکی دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد، بار آخر که افتاد هر کاری کرد دیگر نتوانست بلند شود. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نزدیک پل هفت دهانه موقعیت بدی داشت.درست تو دیددشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت ما هم از بالای خاکریز،شدیدآتش می ریختیم به طرف دشمن. عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت، باید خیلی فرز و چالاک از آن رد می شدی او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کارتو گلها گیر کرد. کمی بعد خودش را هم به زورتوانست نجات دهد. لحظه های نفس گیر و طاقت فرسایی بود یکی داشت جلوی چشممان جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد. دو سه تا دیگر از بچه ها خودشان را زدند به دل آتش، آنها هم دست خالی برگشتند. دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم گفتم:«این بار من میرم.» گفتند:«تو اولاًهیکلت کوچیکه، دوماً وارد نیستی به چم و خم کار» گفتم:«شما کاری تون نباشه درستش می کنم» مهلتی برای چون و چرا نگذاشتم سریع رفتم سنگر خمپاره اندازها،پشت خاکریز، جایی را نشانشان دادم و گفتم:« یک خمپاره ی فسفری ۱ ". بندازید همون جا.» انگارفکرم را خواندند گفتند:«کارش حرف نداره این جوری جلوی دید دشمن گرفته میشه ولی باید مواظب گلها باشی.» «دیگه توکل برخدا میرم ان شاءالله که بتونم بیارمش.» سریع خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم، تا عمل کرد از خاکریز زدم بیرون، به هر دردسری بودخودم را رساندم به آن زخمی،ملاحظه ی آه و ناله اش را نکردم زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم هیکل او درشت بود و من نه سن و سال بالایی داشتم و نه جثه ی آنچنانی، حملش برام شاق بود و دشوار، دشمن هم با این که دیدش کور شده بود ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز آتش می ریخت. تا نزدیک خاکریز آوردمش مشکل گل و لای گریبان مرا هم گرفت از اثر دود و دم خمپاره ی فسفری، تنگی نفس هم پیدا کرده بودم، آخرش هم موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نزدیک پل هفت دهانه حالت اغما پیدا کرده بودم و تو آن همه گل و لای نمی توانستم جم بخورم همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد سریع برگشت و مرا هم نجات داد آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کرد. «چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟» «خودش رفت آقای برونسی ،هرچی به اش گفتیم نرو گوش نکرد.» تا اسم برونسی را شنیدم گویی جان تازه ای پیدا کردم می دانستم فرماندهی گردان عبدالله است، ولی تا حالا ندیده بودمش چشمهام را باز کردم تار و واضح صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی به ام داد. خودش مرا گذاشت توی یک ایفا، کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را .کرد .گفت: «هواش رو داشته باشید که تو ایفا اذیت نشه.» از یکی با آه و ناله :پرسیدم: «منو کجا می برن؟» می برنت بهداری پشت خط ،چون اون جا مجهزتره.» باید می آمدم باختران اما مسیرش را بلد نبودم مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد زده بودم به راه و داشتم می رفتم از شنیدن صدای یک موتور ،انگار دنیا را به ام دادند.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دویست سیصد متری باهام فاصله داشت جاده را می شکافت و سریع می آمدجلو، خدا خدا می کردم نگه دارد. چه خوبه تا یک مسیری ببردم پاورقی ۱ - نوعی از مهمات دود زا ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نزدیک پل هفت دهانه چند قدمی ام که رسید سرعتش را کم کرد درست جلوی پام نگه داشت به خلاف انتظارم،خیلی گرم باهام سلام و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده های مخلص و با حال معلوم می شد.پرسید:«کجا می ری اخوی؟» «با اجازه تون می خوام برم باختران،بلد هم نیستم از کجا باید برم.» لبخندی زد و گفت: «سوار شو.» به ترک موتورش اشاره کرد. از خدا خواسته زود پریدم بالا، گازش را گرفت و راه افتاد. هم صداش برام آشنا بود هم چهره.اش، ولی هر چه فکر کردم کجا دیدمش یادم نیامد چند بار آمد به دهانم که همین را به اش بگویم روم نشد، آخرخودش سرصحبت را باز کرد مرا به اسم صدا زد و گفت:«ازاون حماسه ی شما چند جا تعریف کردم» هم از شنیدن اسمم تعجب کردم هم از شنیدن کلمه ی حماسه با نگاه بزرگ شده ام گفتم: «ببخشین کدوم حماسه؟!» خندید و گفت:«ازهمون اول فهمیدم که منو نشناختی» گویی تازه زبانم باز شد. «راستش خیلی به چشمم آشنا هستین ولی هرچی فکر می کنم بجا نمی آرم» گفت:«پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه خمپاره ی فسفری».... تازه دوزاری ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاری نصیبم شده ،کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال دربیاورم.،باورم نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده گردان عبدالله باشم همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می لرزاند "۱". پاورقی ۱- گاهی چنین حرف هایی فقط به لفظ است درباره ی گردان عبدالله، ولی حقیقتی تام و تمام داشت؛ دشمن آن قدر حساب می برد از این گردان، که اولا همیشه می گفت تیپ عبدالله در ثانی با عقده و کینه ای تمام از آن به عنوان تیپ وحشی ها یاد می کرد! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🌷 چه‌ انتظار عجیبی! چه‌ انتظار عجیبی!؟ 🌷 تو‌ بین‌ منتظران‌ هم، عزیز من‌ چه‌ غریبی یا صاحب الزمان عجل الله 💚 🌹 تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهانی 🌹 که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جانی 🌺 تو بيا که چشم مردم به ره عنايت توست 🌺 که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲 صبحتون امام زمانی 💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 233 - نهی از جنگ طلبی وَ قَالَ عليه‌السلام لاِبْنِهِ اَلْحَسَنِ عليهماالسلام لاَ تَدْعُوَنَّ إِلَى مُبَارَزَةٍ وَ إِنْ دُعِيتَ إِلَيْهَا فَأَجِبْ فَإِنَّ اَلدَّاعِيَ إِلَيْهَا بَاغٍ وَ اَلْبَاغِيَ مَصْرُوعٌ🍃🌹 و درود خدا بر او، فرمود: (به فرزندش امام مجتبى عليه السّلام فرمود) كسى را به پيكار دعوت نكن، اما اگر تو را به نبرد خواندند بپذير، زيرا آغازگر پيكار تجاوزكار، و تجاوزكار شكست خورده است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونگی جز آیین منه این ستون‌ها ستون دین منه خستگی راه و خواب موکبا عمریه رویای شیرین منه تا 🏴 🎙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هر وقت پیش ما به مادرش زنگ می‌زد می‌گفت: سلام مامان جان ... بچه ها مسخره می‌کردند می‌گفتند چقدر بچه ننه‌ای!! این حرف ها مال بچه سوسول ها است نه شما! می‌گفت من کوچیکشم! نوکرشم! احترامش برام واجبه. خادم الشهدا هم که می‌شد، روزی چند بار تلفنی با مادرش حرف می‌زد. همیشه می‌گفت: مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همیشه مـــی‌گفت: نباید به گناه نزدیک بشــیم! بـایـد برای خـودمــون تـرمـز بــذاریـم، اگر بگیم فلان کار که به گنـــاه نزدیکه ولــی حروم نیـسـت رو انـجـام بـدیـم، تا گناه فاصـــله نداریم..! شهید‌‌_مسعود‌_عسگری..🌷🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بسم ربّ الحسین علیه السلام🥀 به غیر از همین خانواده پناهی ندارم به غیر از حسین و حسن، تکیه‌گاهی ندارم🏴 اگرچه دلم لذت بی‌ثمر خواست، گاهی ولی غیر این روضه‌ها خاستگاهی ندارم🏴 عرض سلام و تسلیت خدمت شما بزرگواران قبول باشه ان شاءالله عزاداریهاتون🤲🏴 ان شاءالله با یاری خداوند منان و همراهی شما سروران بمدت روز و هر روز به نیابت از یک والامقام زیارت عاشورا قرائت می‌کنیم از شما خوبان خواهشمندم در صورت امکان و تمایل ، ما را همراهی بفرمایید ان شاءالله روزی یک مرتبه زیارت عاشورا را قرائت کنیم و ثواب یک چله را ببریم همگی ان شاءالله از خانواده‌های معظم شهدا اگر عکسی از شهید بزرگوارشون دارند میتوانند برای ما ارسال بفرمایند ان شاءالله تا به نیابتشون چله برگزار کنیم. سی‌ ونهمین روز از ماه عزا و ماتم به نیابت از شهید والامقام 🥀 عسگری ⚫️ @ya_roghayeh_salamollah 🏴 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 وصیتنامه کودک شهید غزه‌ای که وصیت کرده حتما وصیتنامه اش منتشر شود. 🩸وصیت من به شما: ▪️اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از حکام عرب نخواهم گذشت. ▪️حاکمانی که ما را خوار کردند. ▪️روزگار سختی را بدون آب و غذا سر کردیم، ▪️علی رغم سن کم، موهایم سفید شده است. ▪️خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد. ▪️به نزد خدائی که خالق هفت آسمان است از شما شکایت می‌کنم. ▪️مرا ببخش مادر، تو را خیلی دوست دارم. ▪️از دوری من ناراحت و محزون نشوی. ▪️نامه من برای مردم مصر، یمن، اردن، الجزایر، لیبی، لبنان، تونس، سودان، سومالی و مالزی است. 🩸این امانتی از طرف من به شما: ▪️غزه را به حال خود رها نکنید! ▪️غزه را فراموش نکنید! ▪️شما را سوگند می‌دهم و به شما وصیت می‌کنم. ▪️همه‌تان را دوست دارم، 🩸امانتی است بر گردن شما: ▪️ما را خوار نکنید. ▪️هرکس نامه مرا دید بر عهده‌اش است که آن را منتشر کند. ▪️به اذن خدا من شهید هستم. محمد عبدالقادر الحسینی ۲۰۲۴/۳/۲۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
من اجازه نمی‌دادم شهید خیزاب زمانے ڪه محاسن خود را اصلاح می‌ڪنند آن را دور بریزند و نگه می‌داشتم تا در آب روانے بریزم، چند بارے قبل از شهادتشان فرصت نشده بود که برویم و محاسنشان را دور بریزیم محمدمهدے این مسئله را می‌دانست ، یک روز ڪه با گریه از من اصرار ڪرد آن‌ ها به پسرمان دادم ڪه ببیند و به محض دیدنشان گریه‌اش شدت گرفت و ساعت‌ ها روے آن‌ها خوابید تازه آن لحظه من روضه حضرت رقیه(س) را درک ڪردم ڪه لحظه‌اے ڪه ایشان طلب پدر ڪرد سر پدر را برایش بردند.💔🥀 ♥️🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
روسری و مانتوی زینب پر از خاک بود و صورتش سرخ شده بود؛ مادر با تعجب پرسید: چیزی شده زینب جون؟ چرا اینقدر نامرتبی؟ زینب چیزی نگفت. خواهرش بغض کرده بود گفت: او حسابی بحث کرد و بعد با زینب درگیر شد. مادر با تعجب پرسید: کی؟ شهلا گفت: نمیدونم، فقط بین حرفاش از کمونیست و مجاهدین خلق دفاع میکرد و به امام خمینی توهین میکرد. مادر دلش آشوب شد و سرش گیج رفت... اسم زینب وارد لیست سیاه منافقین شده بود... 🥲 🕊🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ③① 🖤شهید مدافع‌حرم ▪️مادر شهید نقل می‌کند: حسین‌آقا خادم و عاشقِ مسجد بود و تمام وقت‌های آزادش را در آنجا می‌گذراند. نزدیک ایّام محرّم که می‌شدیم، برای رفتن به مسجد بال درمی‌آورد؛ مسجد را آماده‌ی ایّام عزا می‌کرد؛ در و دیوار آنجا را سیاه‌پوش، آبدارخانه را تمیز و وسایل پذیرایی را مهیّا می‌کرد. ▪️هیچ‌وقت نمی‌گذاشت بزرگترها به آبدارخانه بیایند و ظرف بشویند. یکی از آقایان می‌گفت: «وقتی چای خوردم، دیگه همه ظرف‌ها جمع شده بود، استکانم رو برداشتم و رفتم آبدارخانه تا بشویم ولی حسین آقا اومد، من رو بغل کرد، کنار کشید و گفت "تا ما هستیم، شما نباید این کار رو بکنید".» ▪️شهید مشتاقی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و به کوچکترها محبت می‌کرد. مسجدی‌ها می‌گفتند که هر چندبار که درخواست چای می‌دادیم، حسین آقا با رویِ خوش برای ما می‌آورد. خانم‌ها به من می‌گویند: «ما انگار هنوز حسین آقا را می‌بینیم که در یک دستش، سینی استکان‌ها و در دست دیگرش، کتری است و از آبدارخانه بیرون می‌آید تا از ما پذیرایی کند.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سخت است ؛ از رقیه بگویم به دخترت ای کاش بعدِ واقعه دختر نداشتی... 📸 آغوش پدرانهٔ فرمانده بجای پدر «حاج یدالله کلهر» در آغوش سردار حاج‌ علی فضلی مراسم سوم شهید ؛ سال۱۳۶۵ مسجد روستای بابا سلمان ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°●💚🌿●° هنگام صحبت با نامحرم ، سرش را پایین می انداخت.حجب و حیا در چهره اش موج می زد. وقتی برای کمک به مغازه ی پدرش می رفت ، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست می گرفت و سرش را بالا نمی آورد. می گفت: پدر جان لطفا شما جواب دهید. 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh