🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده_موفق #قسمت_پنجاه_سوم: هوای نفس همیشه جوان! 🔻💖🔰🔰🔅 استاد
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده_موفق
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
استاد پناهیان:
🔴نفس بنی آدم جوان باقی میمونه ولو
اینکه استخوانهاش از شدت پیری درهم بپیچه
💟
این چه کلام شریفی است که از معصوم بما رسیده
🔶 خب ما باید ببینیم که اون زمان آیا احساس دیگه نداریم؟!
✔️بله داریم !
این احساس رو چجوری باید ارضا بکنیم ؟
چجوری سرحال باقی بمونیم❓
👆✅
🔰 یه جوری آدم باید برنامه زندگیشو تنظیم بکنه که در "دوران پیری" هم سرشار از
✔️احساسات
✔️هیجانات مورد نیاز
✔️لذائذ و محبتها
و شیرینی های مورد نیازش باشه🌺
👈 به یک چیزی عشق بورزه آرامش پیدا بکنه
😌
⛔️⛔️ بعضیا متاسفانه زندگیشون همین چند ساله جوونیه ؛
یجوری برنامه ریزی نمیکنند که روحشون "همیشه با نشاط شاداب و سرحال باقی بمونه"
✅✅ یکی از فواید "دقت در دستورات دینی" اینه که توانایی به انسان میده همه ی عمر رو زندگی کند👈 واقعا؛
🌺همه ی عمرلذت ببره
🌺همه ی عمر سرحال باشه☺️
وای بر خانواده ایی که دوران شیرینی شون
👈یعنی ماه عسل شون فقط یک ماه طول بکشه !!!
⛔️اونیکه ماه عسلش سی روز طول بکشه اون زندگی نکرده..
✔️ ماه عسل در قاموس یک انسان تربیت شده ی دینی👈 سی سال طول میکشه بصورت "مقدماتی"
👈 بعد از سی سال دیگه دوران اصلیش شروع میشه تا آخر عمر ماه عسلش ادامه داره🌺
😋❤️
اصلا این نگاه که ماه عسل سی روز رو ما شیرین تلقی کنیم
یک نگاه "غیر دینی" به انسانه🚫
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پس همکاراتون ....
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلی جدی گفت از خودشون بپرسید
آمپول آرام بخشی روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون
علی صندلی آورد و کنارم نشست
لبخندی بهم زدو گفت:خوبی اسماءمیدونی چقد منو ترسوندی
حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم
- لبخند تلخی زدم و گفتم:من چرا اینجام علی از کی،،، الان ساعت چنده !
هیچی یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگران نباش چیزی
نیست. ساعت ۴ بعد از ظهر ،
مامانم اینا کجان
این جا بودن تازه رفتن
علی امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست
بریم
_ با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی چی بریم دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم من جمعه جایی نمیخوام برم
به حرفش توجهی نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشه از جام بلند شدم.
سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء داری چیکار میکنی بیا بخواب
_ علی من خوبم ،برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء چرا بچه بازی در میاری بیا برو بخواب سر جات
- علی تو نمیای خودم میرم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در، دستمو
گرفت و مانع رفتنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم که سوزن سرم زخمش کرده بود
رو گرفت
دستمو از دستش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
گریم از درد نبود از حالی که داشتم بود درد دستم رو بهانه کردم
اصلا منتظر یه تلنگر بودم واسه اشک ریختن
علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد
دکتر وارد اتاق شد. رفتم سمتش، مثل بچه ها اشکامو با آستین لباسم پاک
کردم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر میشه منو مرخص کنیدمن خوب
شدم...
دکتر متعجب یه نگاه به سرم نصفه کرد یه نگاه به من و گفت: اومده بودم
مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردی؟چرا از جات بلند
شدی؟
آخه حالم خوب شده بود .
از رنگ و روت مشخصه با این وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولی من میخوام برم. تو خونه بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار های من دکتر بالاخره راضی شد که مرخصم کنه
علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردی
لبخندی از روی پیروزی زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستان رفتیم بیرون
بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که
شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم
پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو
بهشت زهرا خواهش میکنم.
- آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به
وهلل من راضی نیستم
به چی
_ این که تو رو ، تو این حالت ببینم. اسماء من نمیرم
کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده که،مگه
نگفتی فقط یکم فشارت افتاده
سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسه ی خون بود
طاقت نیوردم، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
تمام راه بینمون سکوت بود
از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما به راهم ادامه دادم
جای همیشگیمون قطعه ی سرداران بی پلاک
شونه به شونه ی علی راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعه نه از گل یاس خبری
بود نه از گلاب و آب
علی میخواست کنارم بشینه که گفتم: علی برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم
برو
ای بابا،باشه میرم
_ میخواستم قبل رفتنش به درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین
داشتم که حاجتشو از اون هم خواسته و بیشتر از اون به این یقین داشتم
که حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهی کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طوری که من متوجه...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh