eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
امام خامنہ ای : در دهه هفتـاد #جنگ_فرهنگی علیہ ما شروع شد حالا ببینید متولدین #دههٔ_هفتاد می‌روند #
7⃣3⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب‌ 📝بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای موسسه بود.چندباری هم سعی کرد ما را ببرد . فرم‌هایش را آورد📑 که پر کنیم و عضو شویم. نشد🚫؛سرگرم درس خواندن📖 بودیم.درس از همه چیز مهم‌تر بود برایمان. 📝وقتی در کار می‌کرد گفت: یک نمایشگاه زدیم بیاید ببینید. رفتیم.🚶بیشتر کتاب‌ها📚 راجع‌به زندگی و اهل‌بیت(ع) بود. 📝می‌گفت:اگه کتاب بخونید زیاد می‌شه؛ اون‌وقته که ایمانتون قوی می‌شه👌.خودش کتاب را زیاد می‌خواند. یک کانال هم زده بود توی تلگرام📱 به اسم گروه فرهنگی هنری . 📝بیشتر از شهدا🌷 و مطلب می‌فرستاد.روی وسایلش حساس بود👌. دوست‌داشت همیشه باشد. مراقب بود کمدش یک وقت‌به هم نریزد❌. 📝همیشه تاکید می‌کرد که بچه ای سمت آن نرود😁. بیشتر لباس های می‌پوشید شلوارسفید مثلا. جلوی آینه 🖱خیلی می‌ایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به می‌کشیدو موهایش را شانه می‌زد👨. 📝همیشه بوی عطر می‌داد. به خودش می‌رسید و برای خودش ذوق می‌کرد. خنده‌مان می‌گرفت😄. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂دلا #یاران عاشق❣ زود رفتند 🍃از این وادی همه #خشنود رفتند 🍂من و تو مثل یک مرداب #ماندیم 🍃خوشا آن
1⃣9⃣9⃣ 🌷 💠نماز شب 🔸معمولا من و محمودرضا در اتاق پذیرایی درس📚 می خواندیم. پذیرایی ما اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و یا زمانی که قصد خواندن داشتیم اجازه ورود به آنجا را داشتیم . 🔹یک شب بعداز نصف شب🌖 برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم قبل من آنجاست. اما نه برای درس! داشت می خواند. آن موقع 13 سالم بود جا خوردم😦 آمدم بیرون و رفتم به اتاق خودم. 🔸فردا شب باز محمودرضا در پذیرایی بود و در حال نماز📿چند پشت سر هم همین طور بود. یک شب در نظر گرفتمش ، حدود دو ساعت⏰ طول کشید. صبح بهش گفتم: خواندن برای تو ضرورتی ندارد. کمبود خواب پیدا می کنی ! در مدرسه چرت می زنی ! 🔹تازه گذشته از آن تو هنوز خیلی سنت پایینه و شاید نماز های هم بر تو واجب نشده باشد🚫 چه برسه به نماز شب، آن هم اینجوری. صحبت که کردیم فهمیدم یکی از دوستان اش در مورد فضیلت نماز شب برای محمود رضا صحبت کرده و محمود رضا چنان از حرف های آن طلبه تحت تاثیر واقع شده بود که تا یک هفته نماز شب را ادامه می داد. 🔸اما به هر حربه ای بود مانعش شدیم و فعلا از نماز شب خواندن منصرفش کردیم 💥ولی هنوز چهره و حالت زیبای اش سر نماز شب را فراموش نمی کنم🗯 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 تدارکات و پشتیبانی گردان 🔻همکار شهید 🌷حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود
8⃣9⃣0⃣1⃣ 🌷 💠رفتم که سر مچشو بگیرم 🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم داشته باشه. 🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) 🔰واقعا باورش برام که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس ؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن بود. 🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا نشده⁉️ بیا بریم الانه که بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال و من طبق وظیفه ای که دارم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن میخ آهنین در سنگ. این ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم. 🔰خواستم کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من . با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 و از انبار زدم بیرون. 🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار هنوز تموم نشده. 🔰گفتم مسلمون تو این هوای و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری ، زنگ می زنم📞 به و می گم که این پسر دیوونه شده. 🔰(راستش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت . ولی من راضی نشدم✘ تا ازش نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵 راوی: همکار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_دیالمه: ⭕️در هر شغلی که هستیم اگر ذره‌ای👌 #عدم_خلوص در ما باشد، امروز سقوط نکنیم #فردا سقوط
5⃣4⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰اگه بخوایم پنج نفر👥 رو تو انقلاب اسلامی جوان حزب اللهی بدونیم✅ یکی از اونا بدون شک 🌷 است. 🔰عمرش کوتاه بود، زیاد. هم مبــ💥ـارزه کرد، هم مناظره. هم با شاه👑 هم با گروهک ها. هم کف خیابون، هم پشت . 🔰دیالمه یک بچه تمام عیار در انتظارات امام و آقا بود. یعنی متخلق به اخلاق و ، متنعم به آگاهی💬 و بصیرت و متشخص به روحیه 👌 🔰خیلی قشنگ لباس👕 می پوشید؛ فوق العاده تمیز و مرتب. کت و شلوارش ساده، تمیز✨ واتو کشیده بود. کفش هایش👞واکس خورده. محاسنش و زیبا و همیشه شانه زده. خودش همیشه 😌 🔰دیالمه روی بچه ها کار نمی کرد❌ روی عقل💭 و خرد آن ها کار می کرد. به همین خاطر آن ها راهشان را انتخاب می کردند✔️ و چون می دانستند چه کار دارند می کنند، می ایستادند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ 📖جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان بشنود -من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر از مدرسه امده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. 📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد _سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍 هدی سرش را انداخت بالا +نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد -نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا 📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید را کوتاه کنم" 📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را که اذیت نشوند. با اخم گفت: من نمیگذارم❌ اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟ 📖اصلا یک نامه📩 مینویسم به مدرسه، میگویم چون موهای دخترم است، اجازه نمیدهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 امد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید 🌷 💥و اما.. ما باید هرچه سریع تر #رشد_فرهنگی را در سطح عموم ملت بالا ببریم👌 چرا که یک
7⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰اگه بخوایم پنج نفر👥 رو تو انقلاب اسلامی جوان حزب اللهی بدونیم. یکی از اونا بدون شک 🌷 است. 🔰عمرش کوتاه بود، زیاد. هم مبــ💥ـارزه کرد، هم مناظره. هم با شاه👑 هم با گروهک ها. هم کف خیابون، هم پشت . 🔰دیالمه یک بچه تمام عیار در انتظارات امام و آقا بود. یعنی متخلق به اخلاق و ، متنعم به آگاهی💬 و بصیرت و متشخص به روحیه انقلابی👌 🔰خیلی قشنگ لباس👕 می پوشید؛ تمیز و مرتب. کت و شلوارش ساده، تمیز واتو کشیده بود. کفش هایش👞واکس خورده. محاسنش و زیبا و همیشه شانه زده. خودش همیشه 😌 🔰دیالمه روی بچه ها کار نمی کرد❌ روی عقل💭 و خرد آن ها کار می کرد. به همین خاطر آن ها راهشان را انتخاب می کردند✔️ و چون می دانستند چه کار دارند می کنند، محکم می ایستادند💪 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📝اوایل ک زیاد
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣1⃣ 📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را می کرد. 📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و مشغول صحبت از کارشان می شدند. 📝گاهی آن قدر در مورد کار و و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و فقط داریم شمارو تماشا می کنیم. 📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار. 📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند. 📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی و غریب بود. 📝پسرمان حامد، به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای جون تو قرآن و دعا📖 می خوند. 📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد‌‌. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•|❄️❣|• 🗣💥 🌸هنگآمـے ڪ دستـ هایتـ را🖐 نــذر ڪردنـِ حـجابتـ 🧕مےڪُنے هنگآمے ڪ چشــ👀ــمآنتـ را بـَر «حرامـ» مےبـندے 🍃هنگآمے ڪ بآ و وقـآر😌 از جـادهـ‌ے تـلخِ گنآهـ..🛣 مـــےگـُذرے🤩 🌸هنگآمے ڪ وجـودتــ را از نگآهـ هاےِ چـرڪیݩ مےپوشانـے😇 آنگـاهـ پیشڪش بـُلندآے آسمانـ ها💫🕊 🍃ڪ آسـمانـ استـُـ 🌫 خودتــ از جـنسـِ مآهـ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 🔶قبل از حسن آقا، داماد #خانواده بودم یک جای ثابتی از منزل پدر خانمم مخصوص م
🍃🌺🍃🌺🍃 🍁مهریه مون حسن بود... هفت سفر عشق💖مکه و کربلا وسوریه و... که تموم سفرها رو دوتایی با هم رفتیم.خیلی به اهمیت می داد. میگفت: مسلمون باید ظاهرش هم بوی مسلمونی بده... خیلی هم بود. 🍁خیلی به وادکلن و این چیزا اهمیت می داد. رو بچه ها هم خیلی تاکید داشت و میگفت باید باشن.هیچ وقت صدای را نشنیدم،نماز شبش،زیارت عاشورا و🏴 نماز اول هیچ وقت ترک نشد. 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ 📖جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان بشنود -من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر از مدرسه امده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. 📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد _سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍 هدی سرش را انداخت بالا +نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد -نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا 📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید را کوتاه کنم" 📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را که اذیت نشوند. با اخم گفت: من نمیگذارم❌ اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟ 📖اصلا یک نامه📩 مینویسم به مدرسه، میگویم چون موهای دخترم است، اجازه نمیدهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 امد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh