🌷شهید نظرزاده 🌷
همه عکس هاشو📸 واسه دل خودش میگرفت... نه تو فضا مجازی📱 پخش میکرد نه جایی میذاشت❌. خودت را که #برای_
5⃣6⃣6⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰یک روز ما از سمت واحد خود به #ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد❄️ همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم.
🔰 #بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در😐، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با #سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام #الله مجید و زیارت عاشورا📖 بود
🔰 تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی⁉️ با خنده گفت همینجوری میگن😄. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های #مذهبی📚 و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست😟، بعد از چند دقیقه با سفره، نان🍪 و مقداری غذا🍲 امد
🔰گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم #نمازم را تمام میکنم.ما به خوردن شام مشغول شدیم و #بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد❌ میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم
🔰تا آنجایی که مثل #پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد☺️ خلاصه شام که تمام شد نماز 📿را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به #آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری😉 بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع⛔️ رفتن ما به آشپزخانه شود.
🔰ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه #تحریک می شدیم.خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد💪 و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست😦 در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری #آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود☺️ و خندهاش را از ما می دزدید.
🔰این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که #سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
راوی:سجاد جعفری
#شهید_بابک_نوری_هریس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
.|یا لطیف|. انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب به پدر شهید حسین ولایتی فر #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_
3⃣8⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهیدی که هنوزهم حلال مشکلات است
⚜یکی از دوستان #شهید به خاطرهای بعد از شهادت🌷 او و نظر کردن شهید به رفقایش اشاره کرده و آن را چنین روایت میکند: سر #مزارحسین بودیم که یکی از رفقا پرسید: «برادرت کجاست⁉️ چند وقتی است ندیدیماش.» داستان برادرم را برایش تعریف کردم.
⚜گفتم: «برادرم به خاطر شکایتی که از او شده زندان⛓ است.» جزئیات را روایت کردم: «برادرم ساکن #کیش بود. آنجا به دختری علاقمند شد❤️ و از طریق خانوادهاش پیگیری کرد. آنها هم ابتدا به صورت #مشروط میپذیرند.
⚜شرطشان این بود که برادرم خودش را به خانواده# اثبات کند. برادر من هم هر کاری کرد تا اعتماد آن خانواده را جلب کند👌. از خریدن #جهیزیه برای دختر مورد علاقهاش تا خرجهای کذایی😔. برادرم که فکر میکرد💭 با این کارها دل خانواده دختر را به دست آورده است💞، به آنها اعلام کرد به همراه خانواده ام میخواهم بیایم #خواستگاری.
⚜اما آنها درخواستش را رد میکنند❌. حتی آن دختر میگوید: «من اصلا به تو #علاقهای ندارم🚫.» برادرم وقتی میفهمد در این مدت فریب خانواده را خورده عصبانی😡 شده و با خانواده #درگیر میشود. در حین درگیری، لگدی هم به بخاری که آنجا بود میزند. بخاری روی زمین میافتد و آتش🔥 در خانه شعلهور میشود.
⚜همه به سلامت از خانه خارج شدند اما خانه کاملا سوخت🏚. حالا آن خانواده از برادرم #شکایت کردهاند. در دادگاه هم برادرم را به پرداخت 85 میلیون تومان💰 جریمه محکوم کردهاند.
⚜او هم که این پول را نداشت❌، مجبور میشود به #زندان برود. این مدت بارها خواستیم رضایت خانواده را بگیریم. هر بار نمیشد🚫. قبول نمیکردند رضایت بدهند. دیگر قطع امید کرده بودیم😔.» وقتی این ماجرا را تعریف میکردم، بغض گلویم را گرفته بود😢.
⚜هم #شهادت رفیقم، هم ماجرای برادرم خیلی ناراحتم کرده بود💔. بیشتر از یک سال🗓 از زندان رفتن برادرم میگذشت و هیچ کاری هم از دست ما برنمیآمد. آن شب تا دم سحر🌓 با رفیق شهیدم #دردودل کردم.
⚜وقتی رفتم خانه🏡 اذان صبح بود. #نمازم را که خواندم از شدت خستگی بیهوش شدم. صبح با صدای #مادرم از خواب بیدار شدم. با خوشحالی گفت: «داداشت آزاد شده😃. آن خانواده اول صبح رفتند و رضایت دادهاند.» صدای مادرم هنوز در گوشم میپیچد👂.
⚜ #خوشحالیش وصف شدنی نبود. من در آن حالت یقین داشتم که دل سنگ آن خانواده را #حسین نرم کرده بود. با خودم گفتم رفیقمان👥 هنوز هم مثل قدیم دنبال حل کردن #مشکلات ماست✅...
#شهید_حسین_ولایتی_فر
📚منبع:خبرگزاری تسنیــم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. 💢 #فاميل دورشان با چند تا بچه ي قد و نيم قد از عراق #آوار
یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران #جنگ اینطور نوشته🔻
🔰برای گشت شبانه ما را برده بودند
خسته و کوفته آمدم
فکرکردم یک #چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و #نمازم را میخوانم
🔰بر اثر #خستگی زیاد خوابم برد
دیدم ساعت از نیمهشب گذشته و نمازم #قضا شده است
🔰سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد‼️
خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت
#شهید_حسن_باقری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠پدر بزرگوار فرمانده شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی): 🌷وقتی #حاج_قاسم خبر #شهادت مرتضی را شنید تا صب
💠 پهلوان پهلوانان
✍در درگیری شکست محاصره #سامرا شهید حسین پور آنقدر حماسه و #رشادت از خود نشان داد که نیروهای #عراقی به او لقب «اسدالسامراء» دادند یعنی #شیر_سامراء! و به این نام معروف بود!
🌸در عملیات سامرا #فرماندهی نیروها را بر عهده داشت و به حق باید او را از اصلی ترین عوامل عقب زدن #تکفیری ها از اطراف حرم امامین #عسکریین علیهماالسلام دانست.
🌸خودش تعریف می کرد: «وقتی به سامراء حمله کردند ما یک خط #پدافندی دور شهر ایجاد کردیم. آن روز ها حرم #خالی شده بود. شبها محل استراحت ما داخل حرم بود.
🌸ضریح مبارک درش باز بود. من #نمازم را کنار قبور مطهر امام هادی علیه السلام و امام عسکری علیه السلام می خواندم و همانجا #استراحت می کردم!»
🌸هر چه نیروها و مجاهدین عراقی بیشتر با مرتضی کار می کردند بیشتر #شیفته مرام او می شدند.
🌸عراقی ها به بزرگان و #قهرمانان افسانه ای خود، مثل #شهدایشان، لقب «بطل» میدهند؛ یعنی #پهلوان. اما این مجاهدین مرتضی را «بطل الابطال» یعنی #پهلوان_پهلوانان لقب داده بودند!
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرمانده_شهید_حججی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شست بارانـ🌧 همه ی کوچه، #خیابان ها را پس چرا مانـده #غمت بر دلِـ💔 بارانے من⁉️ #شهید_محمدرضا_دهقا
1⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نمازعیدفطر
🔰 #دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز📿 عیدفطر به مسجد محل🕌 بردم. مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی🍱 و اسباب بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود.
🔰در #قنوت رکعت اول حواسم به سمت #محمدرضا کشیده شد،از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد😅 و در همان چند دقیقه اول⏰ همه را نوشجان کرده بود خیالم راحت بود که مشغول است.
🔰اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست❌ بانگرانی #نمازم را تمام کردم. از صدای #اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است♀ شرمنده شدم.
🔰 #چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم، محمدرضا را از #صف_اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفشهام👡 را هم نپوشیدم🚫 و #پابرهنه به خانه برگشتم.
🔰محمدرضا همه #مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها #بازی میکرد.چون بچه بازیگوشی🙃 بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم #مسجد و هیئت نبردم❌
🔰اما مسجد و هیئت را به #خانه آوردم و روی #اعتقادات بچه ها کار کردم👌
📚برگرفته از کتاب #ابووصال
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنــگـــــــ🔔ــــــر
#شــهادت قسمت ما میشد ای کاش...
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
⇜"دلِ مــادر خـودم" را میشــ⚡️ـکنم
و در عـین حـال بر احوالِ دلِ💔 #مادران_شهدا گریـه میکنم...
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
⇜به #نامحرم نگــاه میکنم!
و در عیـن حال هیئت🏴 میروم
و بر #امام_حسین اشک میریزم😭
و از #شهدا🌷 دم میزنـم...
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
⇜از اهل بیت و شهدا🌷 دم میزنـم
و #نمـازم اول وقت نیست✘
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
⇜عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم😔
تکلیف مدار نیستم...
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
⇜از #عشقِ امام خامنه ای💖 دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان #بی_توجهـم😞
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
⇜ #چادر سر می کنم
ولی گفتگو با #نامـحــرم برایم عادی شده...
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
⇜حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد💕
باید #قتلگاهی رقم زد
باید کشت💔
▪️منیت را
▫️تکبر را
▪️دلبستگی را
▫️غرور را
▪️غفلت را
▫️آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
#شهادت_درد_دارد!
دردش کشتـ⚡️ـن لذت هاست...
💥امان از #نفس توجیه گر💥
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔘میگفت: با فرماندهان #سپاه رسیدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. وقتی از مشکلات اداره ی امور جنگ💥 گفتم آق
✨﷽✨
🌷یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران #جنگ ☄اینطور نوشته
برای گشت #شبانه 🌙ما را برده بودند
خسته و کوفته آمدم فکرکردم یک #چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و #نمازم را میخوانم
🌷بر اثر #خستگی زیاد خوابم برد
دیدم ساعت⏰ از نیمهشب 🌙گذشته و نمازم #قضا شده است سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد‼️خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت
#شهید_حسن_باقری 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#تلنــگـــــــ🔔ــــــر
#شــهادت قسمت ما میشد ای کاش...
❌میتــرسم از خــودم زمـانی که؛
⇜"دلِ مــادر خـودم" را میشــ⚡️ـکنم
و در عـین حـال بر احوالِ دلِ💔 #مادران_شهدا گریـه میکنم...
❌میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛
⇜به #نامحرم نگــاه میکنم!
و در عیـن حال هیئت🏴 میروم
و بر #امام_حسین اشک میریزم😭
و از #شهدا🌷 دم میزنـم...
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
⇜از اهل بیت و شهدا🌷 دم میزنـم
و #نمـازم اول وقت نیست✘
❌میترسـم از خودم زمانی که؛
⇜عاشق #شهادت هستم
و اخلاق و ادب ندارم😔
تکلیف مدار نیستم...
❌میترسـم از خـودم زمـانی که؛
⇜از #عشقِ امام خامنه ای💖 دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان #بی_توجهـم😞
❌میترسـم از خـودم زمانی که؛
⇜ #چادر سر می کنم
ولی گفتگو با #نامـحــرم برایم عادی شده...
❌میترسم از خـودم زمانی کـه؛
⇜حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد💕
باید #قتلگاهی رقم زد
باید کشت💔
▪️منیت را
▫️تکبر را
▪️دلبستگی را
▫️غرور را
▪️غفلت را
▫️آرزوهای دراز را
باید از خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
#شهادت_درد_دارد!
دردش کشتـ⚡️ـن لذت هاست...
💥امان از #نفس توجیه گر💥
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh