1⃣6⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#پسر_بزرگه، #پسر_كوچيكه
🌷سر كار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر كوچيكه را گرفتند. دلم لرزيد. گفتم: «يك هفته پيش اينجا بود. يك روز ماند، بعد گفت مى خوام برم اصفهان يه سر به خواهرم بزنم.» اين پا آن پا كردند. بالاخره گفتند: «كوچيكه مجروح شده و مى خواهند بروند بيمارستان، عيادتش.»
🌷همراهشان رفتم. وسط راه گفتند: «اگر شهيد شده باشد چى؟» گفتم: «اِنّا للّه و اِنّا اِلَيه راجعون.» گفتند: عكسش را مى خواهند. پياده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت: «چرا اينقدر زود اومدى؟» گفتم: «يكى از همكارا زنگ زد، امشب از شهرستان مى رسند، ميان اينجا.» گله كرد. گفت: «چرا مهمان سرزده مى آورى؟» گفتم: «اينها يه دختر دارن كه من چند وقته مى خوام براى پسر كوچيكه ببيندش، ديدم فرصت مناسبيه.»
🌷رفت دنبال مرتب كردن خانه. در كمد را باز كردم و پى عكس گشتم كه يك دفعه ديدم پشت سرمه. گفتم: «مى خوام يه عكسشو پيدا كنم بذارم روى طاقچه تا بينند.» پيدا نشد. سر آخر مجبور شدم عكس ديپلمش را بكنم.
🌷دمِ در، خانم گفت: «تلفنمون چند روزه قطعه، ولى مال همسايه ها وصله.» وقتى رسيدم پيش بچه هاى سپاه گفتم: «تلفنو وصل كنين. ديگه خودمون خبر داريم.» گفتند: «چشم.» يكى دو تا كوچه نرفته بوديم كه گفتند: «حالا اگر پسر بزرگه شهيد شده باشد؟» گفتم «لابد خدا مى خواسته ببينه تحملشو دارم.» خيالشان جمع شد كه فهميده ام هم بزرگه رفته، هم كوچيكه.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكرصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh