🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣ #قسمت_هشتم سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
9⃣ #قسمت_نهم
همه دور سفره نشسته بودیم..
همه چیز آماده بود گرچه 🍀هفت سین🍀 مون دوتاسین کم داشت،
ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود،
خیره به تلویزیون بودیم
که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری😒 که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت،
همین و بس،
پدری که رفت تا یک شهر در #امنیت باشه،
همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن،
عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا :
_یامقلب القلوب والابصار یا ...
چشمامو بستم،😢😔
پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که 🌷عباس🌷 هم بود،
خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست،
جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند،
عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با #شهادت،😢
پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم،
خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...🙏😢
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
چشمام بسته بود
که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.☺️😍😘😊
روبوسی ها که تموم شد،
شیرینی🍰 تعارف کردم و نوبت غذا🍛 شد،
محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط،
عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا،
دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم،☺️
وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد،
عمو جواد تو 💫سپاه💫 بهترین رفیق بابا بود،
پنج سال پیش بعد 🌷شهادت بابا🌷 در نزدیکی مرز، عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه،
سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،
همیشه محمد میخندید و میگفت
_همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!😁
هر سال کنارشون خوش بودیم
تا اینکه پارسال پسرشون 🌷عباس🌷 که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و ....
آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!😒😣
٭٭٭٭٭
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!!😒
خب سختیای خودشو داشت
اینکه نگاش نکنم،
این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم،
این که نشنوم چطوری میخنده
و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم
و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش،
اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!😔😣
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_6003727941748393323.mp3
6.47M
#شور احساسے
🍃حسین آقام ...
🍃همه میرن تو میمونی برام
🎤 #سید_رضا_نریمانی
سیدرضا براے #خادم_هیئتش خونده☝️
آهاے #رفیق تو نوڪرے رو یادمون یادے
با گریههات تو میدون اومدےو خون دادے💔
تو خوب بودے ندیدم از تو حتی یک بدے
تو سوختیو دل رفیقاتو آتیش زدی
سفر بخیر گمونم از مدینه اومدے💔
#به_یاد_شهیدامیداڪبری🌷
#شهید_حادثه_تروریستی_زاهدان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#بــابـــا
⇜حالا که رفته ای👤
★ #شب_بیداری هایم زیاد شده😔
💔شبـ بیداری هایی از بارانـ🌧 تر
★شبـ بیداری هایِ #بُغضهایِ😭
💔سنگین و گلوگیر
★واشک هایی که #تورا فریاد میزنند
⇜حالا که رفـتهای
#هرشب آسمانم بی تو💕
بارانیست😭
فرزند
#شهید_امید_اکبری🌷
#شهید_حادثه_تروریستی_زاهدان
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5769595341569525138.mp3
4.63M
#استودیویی
#پیشنهاد_دانلود
#مدح_زیبای_امام_باقر "علیه السلام"
جمال منان، سلیل احمد، شفیع محشر
شعر:استادسازگار
باصدای
#کربلایی_سید_امیر_احمدنیا
#صلوات
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
1_52842126.mp3
4.35M
💠 سرود بسیار زیبا
✍ زمین پر از عطر بهاره
🎤🎤 حاج محمد طاهری
🌺 #میلاد_امام_محمدباقر (ع)
🌸 #ماه_رجب
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⭕️ #ابراهیم از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستـ☀️ان با کار و تلاش فراوان مخارج💰 تحصیل خود را به دست میآورد
⭕️و از این راه به #خانواده زحمتکش خود نیز کمک میکرد. او با شور و نشاط و محبتی💞 که داشت، به محیط گرم خانواده صفا و #صمیمیت دو چندان میبخشید.
#شهید_محمدابراهیم_همت
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #ابراهیم از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستـ☀️ان با کار و تلاش ف
3⃣1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰با شروع #عملیات رمضان، در 🗓تاریخ 23/4/61 در منطقه شرق #بصره، فرماندهی تیپ 27 محمدرسولالله(ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این #یگان به⇜ لشکر، تا زمان #شهادتش، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
🔰در عملیات #مسلمبنعقیل(ع) و محرم در سمت #فرمانده قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید👊 در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت #سپاه یازدهم قدر را که شامل: 🔅لشکر 27 حضرت رسول(ص)، 🔅لشکر 31 عاشورا، 🔅لشکر 5 نصر و 🔅تیپ 10 #سیدالشهدا بود، به عهده گرفت.
🔰سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی او در عملیات #والفجر_چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا #هرگز از خاطرهها محو نمیشود🗯 اوج #حماسه آفرینی این سردار بزرگ در عملیات #خیبر بود.
🔰در این مقطع، #حاج_همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیویاشـ🌍، خواب و خوراک و هرگونه بهرة مادی از دنیا را برخود #حرام کرد و با ایثار خون❣خود برگی خونین در📆تاریخ #دفاع_مقدس رقم زد.
🔰سرانجام، #محمدابراهیم_همت 🗓17 اسفند سال 1362🗓 در #جزیره_مجنون به شهادت رسید🕊🌷
#شهید_محمدابراهیم_همت
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 2⃣ #قسمت_دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که غیبت شما، به معنای نبودن نیست، بلک
❣﷽❣
⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔
3⃣ #قسمت_سوم
😔هیچ کس به من نگفت: که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک میکند، نمیدانستم که شما دعا کردنمان را دوست داری و فرمودهای که خیلی برای فرج من دعا کنید.
😢به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد تو نمیآیی.
👌اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت، بهاء الدینی بزرگوار سفارش کردهای که در قنوت نمازش «اللهم کن لولیک…» را زمزمه کند، ما هم از همان دوران نوجوانی، قنوتمان را زیبا میخواندیم.
😢خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز، دعای مستجاب دارم که میتوانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظهورت بردارم.
💭ای کاش در نوجوانی میفهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشایم و آمدنت را زمزمه گر باشم تا سهمی هر چند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.
🔹بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
🔹دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
🔹بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
🔹زپشت پرده غیبت به ما نظر دارد
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده :حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت
=================
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
سفر پرماجرا_57.mp3
6.79M
#سفر_پرماجرا ۵۷
✴️اهل زُهد؛ راحت جان میدَن!
زُهد؛ یعنی چی؟
یعنی اونقدَی به چیزی دل نبندی،که از دست دادنش، داغونت کنه
و بدست آوردنش سرمستِت❗
از نعمتهات لذت ببر،
اما وابسته شون نباش👆👆
🎤🎤 #استاد_شجاعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
👆👆👆عکس باز شود #وصیتنامه شهید احمد مشلب 🌸🍃درباره ی امام زمان🌸🍃 #شهید_احمد_مشلب کانال شهید نظرزاد
زمـیـنــ🌎
همچون
#قفس میماند
#بعضیها
آفریدہ میشوند
برای پرواز🕊
#شهید_احمد_مشلب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 0⃣1⃣ #قسمت_دهم چشمام بسته بود که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
امروز که روز آخرشون بود...
تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستانی چیزی که البته بیشترشم به اصرار مهسا بود! و انکار
من! 😔
رو چمن با مهسا جای دنجی رو پیدا کرده بودیم و نشسته بودیم،
میدونستم مهسا دو دقیقه نمیتونه سکوت کنه و از طبیعت لذت ببره پس خودم بحث و باز کردم
در حالی که هردومون به طبیعت روبرومون خیره بودیم گفتم:
_برنامه ات برای آینده تحصیلی ات چیه؟
سریع برگشت طرفم و دستشو مشت شده شبیه بلنگو گرفت جلوی صورتش
- برنامه تحصیلی من برای آینده طبق نظر کارشناسی ...😄
خندیدم و گفتم:
_باشه خانم کارشناس، به علت اینکه من باهات در نهایت ادب صحبت کردم پوزش میطلبم!😀
هردومون خندیدم😀😄
در حالی که لبه ی روسری شو مرتب می کرد گفت:
_میدونی معصومه من اصلا علاقه ای به درس ندارم، بدم میاد، چرا همه باید درس بخونن😕
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خب تا مغزشون آکبند نشه مثل تو😃
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_مرسی بابت تعریف و تمجیدت😐
لبخندی زدم و گفتم:
_خب عزیزِ من تو اگه درس نخونی میخوای چیکار کنی؟ هوم بگو؟
+خب میتونم برم هنری، شغلی چیزی یاد بگیرم همه چیز که درس نیست😇
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره خیلی خوبه درست میگی، ولی حتی اگه بخوای هنر هم بخونی بالاخره تا یه حدودی باید درس خونده باشی ، نه؟!😊
نگاه بی حالی بهم انداخت
+دیگه از این حد بیشتر؟! دیپلمم رو که گرفتم دیگه🙁
_خب آره! فقط من نمیفهمم تو که به رشته های هنری علاقه داشتی چرا رفتی رشته ی
تجربی؟!😟
+چه میدونم، جوگیر شدم، دیدم تو تجربی خوندی گفتم منم کم نیارم
خندیدم و گفتم: 😄
_امان از دست تو مهسا، انگیزه ات نابودم کرد
لب و لوچه شو آویزون کرد:
+خب مگه چیه! جوگیر بودن جرم است
عایا؟!!☹️
لبخندی زدم و گفتم:😊
_خب پس از این به بعد سعی کن درست تصمیم بگیری ، اگه میخای کنکور تجربی بدی خودتو آماده کن براش، اگرم که میخای بری دانشکده ی هنر پس تکلیفت رو از همین الان روشن کن که بدونی ادامه ی راهت باید چی کار کنی
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:
_یعنی تو کمکم می کنی مامان رو راضی کنم بزاره برم دانشکده ی هنر
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم ، محکم لپمو بوسید و گفت: 😍😘
_آخ جووون، مرسی آبجی جونم
لبخندِ رو لبم پررنگ تر شد ..
یه لحظه صدای پایی از عقب شنیدم و بلافاصله
صدایی که منو مخاطب قرار میداد پیچید تو تمام وجودم ...
- معصومه خانم
احساس کردم گوشام سِر شد، نه نه شایدم آتیش گرفت، نه اصلا من توهم زدم
مهسا زودتر از من برگشت پشت رو نگاه کرد
منم سرمو کج کردم تا صاحب این صدا رو ببینم،
باورم نمیشد، 🌷عباس!🌷
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
چشمامو سریع انداختم پایین...
گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت
مهسا که تعلل منو دید گفت:
_چیزی شده عباس آقا؟😟
همونطوری که سرش پایین بود گفت:
_چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته😊
احساس کردم دهانم خشک شده،
آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم
چند قدم که از مهسا دور شدیم
و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت:
_واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه... راستش .. راستش ...
وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه ..😔😣
از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت:
_میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم
خاستگاری!!!
پس مهسا درست میگفت..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم:
_بفرمایین😕
با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره
- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم...
وای که دیگه داشتم کلافه می شدم،
یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش
- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم
دیگه اعصابم داغون شده بودم،😬
وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم:
_میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین😒😬
انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت:
_نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ...
دستشو بین موهاش کشید و گفت:
_نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ...
نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت ازحرکاتش خنده ام می گرفت،
سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Hossein Danesh - Dooste Shahide Man (320)_1395-4-3-21-11.mp3
13.99M
تقديم همه كسايي ك #رفيق_شهيد دارن🌹
از طرف شوق پرواز...
هديه به تمامي عاشقان و رفيقان شهدا🌷
#بسیار_زیبا👌👌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh