14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍شهیدی که به واسطه لقمه حلال پدر اهل مکاشفه بود...
#شهید_کاظم_عاملو
#شهدا_شر_منده_ایم
#مدیون_شهداییم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو دارم مثل مادرم حضرت زهرا هیج نشونی ازم نباشه...🥀💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 دختران، پسران، خانم ها، آقایان
با شما هستم
اگر زندگیتان را دوست دارید...
اگر نمی خواهید زندگیتان متلاشی شود😢؛
این کلیپ رو ببینید و بهش عمل کنید🤌
#️⃣ #صیانت_از_زندگی
🎙استاد عزیزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
30.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ شعرخوانی شهید مدافع حرم علی بیات همراه همرزمانش در وصف #امام_حسن_مجتبی(ع).
▪️انتشار به مناسبت شهادت امام حسن مجتبی (ع)
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمدرضا_بیات(علی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
وقتی در جمع فاطمیون قرار میگرفت،
یک به یک با نیروها روبوسی میکرد.
وقتی به او میگفتم:
حاجی نیازی به این کار نیست؛
حاج قاسم میگفت:
در بین بچهها شاید کسی از اولیای الهی باشد.
✍🏻به روایت یک تن از فرماندهان ارشد فاطمیون
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه_
عبدالحسین دستپاچه گفت:«هیچی ،هیچی اونا از رفقا بودن»
ساکت شد.انگار فکری کرد که پرسید:«حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرف های آن ها و حرف های خودم را تعریف کردم خنده اش گرفت گفت:« آخر کاری جواب خوبی دادی به شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توی قضیه را در بیاورم فایده ای نداشت فردا صبح زود رفتم مغازه ی همسایه مان مال یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم برای بچه ها، تا مرا دید سلام کرده و نکرده گفت: «دیدی دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت، بی اختیار .نشستم گفت:« نمی خواد خودت رو ناراحت کنی الحمدالله به خیر گذشته.» چند لحظه ای گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید گفت:« همون موتوری ها که اومدن
از شما سؤال کردن اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
آدرس خونه ی شما رو می خواستن:«
توأم آدرس دادی؟»
قیافه ی حق به جانبی گرفت گفت:« من از کجا بدونم اون بی دین ها برای چی اومدن!»
یک مشتری آمد تو مغازه اش، زود راهش انداخت که برود،، وقتی رفت با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت:« ولی
نمی دونی «یدالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یدالله پسرش بود می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
یدالله خیلی منو دعوا کرد می گفت:«چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو ترور کنن!»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار_
مکث کرد و با تردید ادامه داد: «راستش رو بخوای برام سؤال شده بود که این آقای برونسی چکاره هست که اومدن ترورش کنن؟» " 1 ".
من حسابی ترسیده بودم، برای خودم هم سؤال شده بود که مگر عبدالحسین چکاره است؟ مثل آدم های از همه جا بی خبرگفتم :«اصلا نفهمیدم اون موتوری ها برای چی اومدن؟»
گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یدالله رفت بسیج محل رو خبر کرد تا صبح دور خونه ی شما نگهبانی می دادن. » نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: «عجب!»
منتظر حرف دیگری نماندم شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست
شما خیلی ناراحتم»
«چرا؟»
«شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی»
به روی خودش هم نیاورد خندید خونسرد و خیلی طبیعی گفت:« مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟»
قیافه اش جدی شد پرسید:« اصلاً
کی این حرف رو به شما گفته؟»
«همین مادر یدالله»
سری تکان داد رفت طرف جالباسی،کتش را انداخت روی دوشش،هوا هنوز تاریک روشن بود که از خانه رفت.
پاورقی
۱- عبدالحسین همیشه به نیروهای هم محلی اش می سپرده که به خانواده هاشان هیچ حرفی درباره مسؤولیت او
نگویند
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh