🌷شهید نظرزاده 🌷
#در_محضر_شهید 7⃣3⃣ زندگی #بی_شهادت ریاضت تدریجی برای رسیدن به #مرگ است #شهید_محمد_عبدی 🌹🍃🌹🍃 @sh
#در_محضر_شهید 8⃣3⃣
شهادت نوع #مرگ را عوض میکند #وقت مرگ را عوض نمی کند
از مرگ نترسید
جوری در #زندگی حرکت کنید که خداوند #شهادت را نصیبمان کند و از دنیا ببرد.
🍃در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
🍂روبه صفتان زشت خو را نکشند
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#در_محضر_شهید 9⃣3⃣ من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی چیزها را از دست می دهد. چشم گن
#در_محضر_شهید 0⃣4⃣
چنان #زندگی کن
که کسانی که تو را می شناسند
و #خدا را نمی شناسند
بواسطه #آشنایی با تو،
با #خدا آشنا شوند.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مادرشهید یکبار که باهم صحبت می کردیم از امین پرسیدم من اگر بمیرم چه کار می کنی⁉️ گفت: "مادر نتر
#نگاهت را قاب می گیرم
در پس آن #لبخند معصوم
که به من
شور و نشاط #زندگی میبخشد😍
#شهید_امین_کریمی🌷
#شهید_روز_تاسوعا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#علی_حاجی_زاده از فرماندهان خط شکن لشکر 17 علی بن ابیطالب از ماشینی🚕 که #آقا_مهدی(شهید مهدی زین الد
#شهید_مهدی_زین_الدین:
#حسین_وار جنگیدن یعنی
👈دست از همه چیز کشیدن در #زندگی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🌿🌿🌺🌿🌿🌸 از زبان #مادر.غوّاص.شهید: نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّ
#زبان_حال_شهدای_غواص
💢تصورش هم زنده به گورم میکند
هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ،
چسبان و پلاستیکیِ #غواصی.
درست تا زیر لبت را محکم پوشانده
#دست_وپاهای_بسته..
💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی
و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬
تیر خلاص یا #شکنجه در اردوگاه⁉️
💥اما..
💢صدای بلدوزر🚜، #وحشت را در نفست به
بازی میگیرد. ترس، #چشمهای_مادر،
دستهای #پدر، زبان درازی های خواهر
☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با
توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل..
💢آب یخ که شقیقه ات را به درد
می آورد😣. آخ.. #خدایا به دادم برس..
تنهایِ تنها. #بلدوزر، پذیرایی اش را
آغاز میکند..
💢خااااااک.. #خاااااک
نفست را حبس میکنی به یادِ زمان
خریدن برای #زندگی در زیر آب..
صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان،
قلبت را تکه تکه میکند💔
💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد،
چسبیده به #لباسِ_غواصی، آتش
میگیرد. دستهای بسته ات را تکان
میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان
صدقه های #مادر را طلب میکند.
💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌
#اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از
دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی.
اما انگار خاک #ظالم است. هی سنگین
و سنگین تر میشود😥.
💢دلت #نفس میخواهد..
ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی
زندگی را. مهمان نوازی میکنی. عمیق...
#اما_خاک..
💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل
میشود. خدایا کی #تمام_میشود😭
صدای ترک خوردن استخوانهایِ
قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی
دوست داری گریه کنی😭 و #مادر باشد
تا بغلت کند💞
💢کاش #دستانت را محکم نمی بست🚫
حداقل تا دلت میخواست، جان
میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ
جان دادن. #گرما و گرما و گرما..
💢خدایا دلم #مردن میخواهد.
مادر بمیرد...
#چندبار مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰با انتشار #خبرشهادت_سید، درب حوزه حمزه محشری به پا بود.تصویر بزرگی از سید در کنار خیابان نصب شده بود و صدای نوحه📣 فضا را پر کرد.
🔰چشمم افتاد به موتورسواری🏍 که مدام میزد توی پیشانیاش و زار زار گریه میکرد😭 صدایم کرد و گفت: «من همونم که چند ماه پیش به خاطر #دزدیدن_طلا دستگیرم کردین! این شهید🌷 همون سید بامرام و خوشرو نیست که اون شب اجازه داد برم⁉️»
🔰تا پاسخ مثبت مرا شنید صدای #گریهاش بلندتر شد😭 و گفت: «به خدا من بعد از #حرفهای_سید عوض شدم، خلاف را کنار گذاشتهام📛 و چسبیدهام به #زندگی و زن و بچهام!!»
🔰یادم آمد آن #شب سید به او قرآن کوچکی📔 هدیه داد و گفت: «توی شب میلاد #علمدارکربلا و در پناه قرآن برو! اما دیگه از این کار #دست_بکش🚷
#شهید_سیدمجتبی_ابولقاسمی🌷
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨❣✨﷽✨❣✨
💢مکالمه دو جنین در شکم مادر: ⇩
❌اولی: تو به #زندگی بعد زایمان
اعتقاد داری⁉️
➕دومی: آره #حتما. یه جایی هست
که می تونیم راه بریم شاید با دهن
چیزی بخوریم😍
❌اولی: امکان نداره😒
ما با جفت تعذیه می شیم.
طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه🚫
اصلا اگه #دنیای_دیگه هم هست چرا کسی
تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشون بده.
➕دومی: شاید #مادرمونم ببینیم.
❌اولی: مگه تو به مامان #اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش⁉️
➕دومی: به نظرم مامان #همه_جا هست.
دور تا دورمونه💫
❌اولی: من مامانو #نمی_بینم
پس وجود نداره😐
➕دومی: اگه ساکت ساکت باشی
صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی
#حضورشو حس می کنی😌
♨️این مکالمه چقدر آشناست….!
تا حالا #بودنِ_خدا را اينطوری
به همين سادگی حس نكرده بودم.
#حقیقتـــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴یاد شهید #عباس_بابایی به خیر؛ اوایل ازدواج به خانومش می گفت؛ آدم مگه روی زمین نمی تونه بشینه، حت
✍همسر شهید :
🌷| یک سالی از #زندگی مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش دعوت کرد، #برویم خانه شان🏡
گفته بود ( یک مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان )
همراه عباس و دختر چهل روزه مان رفتیم👌
از در که #وارد شدیم، فهمیدیم آن جا جای ما نیست.خانم ها و آقایان #مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردند😤
از سر اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی #نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم.😓خدا حافظی کردیم و آمدیم بیرون
پیاده راه #افتادیم سمت خانه🚶 عباس ناراحت بود.بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد‼️
قدم هایش را بلند بر می داشت که #زود تر برسد
به خانه که #رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر گریه😭
مدام خودش را سرزنش می کرد که #چرا به آن مهمانی رفته
کمی که آرام شد، وضو گرفت
سجاده اش را گوشه ای #پهن کرد و ایستاد به نماز
تا نزدیک #صبح صدایش را می شنیدم
قرآن می خواند و اشک می ریخت😢
آن شب خیلی از #دوستانش آنجا ماندند.برای شان مهم نبود که شاید خدا راضی نباشد
ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛ حتی در مبارزه با #نفس اماره اش✌️ |🌷
#شهید_عباس_بابایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
جبهه یک #زندگی قشنگ بود،
بسیاری از اوقات متوجه نمیشدی لباسهایت را چه کسی شسته، وقتی متوجه میشدی که روی بند افتاده و یا تا کرده و مرتب روی ساک و وسایل شخصی گذاشته شده بود
اگر چه #ظاهرش رختشویی ست ...
اما روح و باطنش #تذهیب_نفس بود.
🌹
پ ن : عملیات خیبر، جزیره مجنون، سال ۱۳۶۲
📸 #عکاس: محمود عبدالحسینی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh