❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
✨وضو گرفتم....✨
و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم
باید خودمو قوی تر می کردم
من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕
پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم،
لباس ساده و مناسبی رو تن کردم
بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم،
صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜
لبخندی رو لبم نشست،😊
از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره،
منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏
"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد
بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون،
با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈
از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒
یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊
_راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت:
_الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد،
عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕
چند دقیقه ای حرف زدیم
و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا،
با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه،
بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه،
همه جوابشو دادن...
ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم،
وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊
دلم سوخت به حال همه،😔😣
همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم
آهی کشیدم که مهسا گفت:
_عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5773986017916748826.mp3
13.99M
🎧🎧🎧
دوست شهیـــد من😍
خنده نکن، دلا رو دیوونه نکــن⭕️☺️
🎤🎤 #حسین_دانش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_38333708.mp3
2.13M
💠 #برای_خدا خوشکل کار کن👌
🎤🎤 #استاد_پناهیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💞همسر شهید محمد تقی سالخورده: محمدم خیلی دوست داشت زینب #حافظ_قرآن شود. چند روزقبل از رفتنش #زینب
#دایی_جونمـ
خیلی دلمـ💔 برات تنگ شده
وقتی برا #اولین بار تو رو با چتر تو آسمون دیدم..گفتم: #دایی_بالا ...دایی بالا ...
همه خندیدن😄 و #تو شدی دایی بالای ما بچه ها ...
#عاشقت بودم❤️ و هر جا می دیدمت می پریدم تو بغلت💞
#امروز که تو مدرسمون یادواره برگزار شد، با افتخار لباس #پاسداری پوشیدم و عکس📸 مقدس #تو رو تو دستم گرفتم و به خود مي باليدمـ😌
#دايی_بالا_دوستت_دارمـ😍 و ...
#عاشقتمـ❤️
خواهر زاده ی شهید
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مراسم جشن ولادت
#امام_جواد(علیه السلام)
💺سخنران:حجت الاسلام نصیری
🎤شاعر:کربلایی علی زمانیان
🎤مداح:کربلایی سیدامیراحمدنیا
کربلایی حسین شیرمحمدی
⌚️زمان:شنبه(25اسفند)ساعت19:15
#عکس_باز_شود
خواهران برادران
#هیئت_پیروان_ولایت
#هیئت_محبان_جواد_الائمه(علیه السلام)
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh