4_5785029778994103905.mp3
4.88M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #علوی
🔖 ملاک قبولی عمل 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️یادمون میره #امام_زمان مارا میبیند
🎤استاد #رائفی_پور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹روز #شهادت حضرت معصومه (س) خدام، پرچم حرم🚩 را به منزل #شهید اوردند وخانواده شهیدزاهدپور🌷 میزبان #خا
🔰علی زاهد پور فرزند ارشد شهید:
🔹پدرم طی #آخرین_تماس تلفنی☎️ از سوریه از من خواست برای #شهید شدنش دعا کنم. لحظه لحظه ی زندگی ام با پدر #خاطره ای فراموش نشدنی است، اما یک موضوع بیشتر در ذهنم💭 مرور می شود و آن اینکه، پدرم طی آخرین تماس تلفنی خود از من خواست برای #شهید_شدنش دعا کنم و آرزو داشت که فرزندان وی نیز ادامه دهنده راهش باشند.
🔸پدرم شیفته #دین_خدا، عاشق♥️ اهل بیت (ع) و جهاد در راه خدا بود، او همیشه آرزوی شهادت🌷 در سر داشت و به آرزوی خود نیز رسید. به نظر من او در تمام طول زندگیاش یک #پاسدار ساخته شده بود، ایمان کامل، فهم درست از اسلام و اصول انقلاب و حرکت در خط امام (ره) و ولایت👌 از جمله شاخصههای اخلاقی و معرفتی او بود.
🔹مهمترین دغدغه پدرم پیروی و حمایت💗 از مقام معظم رهبری (مدظله العالی) بود. وظیفه ما جوانان این است که همانطور که #شهدای ما خواستند، پیرو خط رهبری بوده✊ محور را #ولایت فقیه و رهبری قرار دهیم هر جایی که #رهبرمان از ما خواست در صحنه باشیم✌️ باید حضور پیدا کنیم👥
#شهید_اسماعیل_زاهدپور🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۶۰ استاد پرهیزگار .MP3
954.3K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_شصت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⚜اکثـر رزمنـدههـا در#نمـاز جماعت ظهرو عصـرو مغرب وعشاء📿 شرکت میکنند. ولی تعـداد شرکت کنندگان در نـمـاز جمـاعت #صبح کم است
⚜#شهیدصیـاد به من گفت: به همـه
اعلام کن🔊 فردا قـبل #اذان_صبح در
حسینیه حـاضر بـاشنـد. صبح همه درحسینیـه🕌 حـاضر شدند
⚜شهیدصیـاد بلنـد شد وگفت: برادران،
شما به دستور من که یک #سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل اذان صبح📿 درحسینیه حاضرشدید.💥ولی به امر #خـدا که هرروز صبح با صدای اذان شمارا به #نمـازجماعت میخواند، توجه نمیکنید❌
#شهید_علی_صیادشیرازی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شانزددهم 6⃣1⃣ 🍂تا آن روز هیچ وقت سر قبر یک #شهیدگمنام نرفته بودم در این قطعه دی
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
🍂پس از پایان تعطیلات نوروزی دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاسها آمد. سرما خورده بود🤒 با آن که از چشمهای ورم کرده و قرمز میشد به شدت بیماری اش پیبرد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود
🌿بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم:
_سلام خدا بد نده، به خاطر بیماری یه هفته دیرتر اومدی؟؟
با لبخند و شوخی گفت:
_خدا که بعد نمیده. آره دیگه رکب خوردم؛ فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته. نگو نامرد کمین کرده بود ما را شکار کنه😅 الحمدلله الان خیلی بهترم. یک هفته پیش باید حالمو می دیدی البته اون موقع هم بد نبود. ولی هفته قبل تر دیگه واقعا تعریفی نداشتم.
+امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره قرار اون روز من اومدم، ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.
🍂_ای بابا جدی میگی؟؟!! اگر می دونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کار من زود تموم شد. به هر حال شرمنده
+نه بابا شرمنده چی؟! تقصیر خودم بود و البته ترافیک.
_حالا اگر دوست داشتی یه روز دوباره باهم میریم من معمولاً هر هفته میرم بهشتزهرا البته به جز یکی دو هفته اخیر، که زمین گیر بیماری شدهام
+آره ... حتما حالت بهتر شد با هم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هر چی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
🍂_نه پدر من اونجا نیست! ما چند گروه👥 شدیم و هر کدوم یک قطعه از #شهدا را انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
+عجب. باشه ...
🌿دلم می خواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرف هایم را بزنم اما چیزی مانعم می شد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم:
_راستی من چند تا سوال داشتم. هر وقت حال داشتی یه وقتی بزار با هم صحبت کنیم.
+ باشه هر وقت خودت خواستی ما در خدمتیم.
_الان که حالت مساعد نیست میخوای بزاریم برای بعد ...
+نه بابا خوبم، مساعدم. فردا که کلاس داریم، پس فردا خوبه؟؟ ساعت و جاش با خودت.
🍂_عالیه پارک ملت. ساعت ۵ چطوره؟
+خوبه. چشم. نظرت چیه کمکم جمع کنیم و بریم؟؟
تا سر خیابان با هم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود هرچند به تیپ و قیافه هم نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی با محمد داشته باشم. اما قلبم به او نزدیک بود💕 حرف ها و سوالاتم را مرور میکردم.
🌿درباره شهدا پدرش مذهبی ها ... اما لابلای افکارم چهره آن دختر رهایم نمی کرد چرا آن قدر آشنا بود!! من او را می شناختم؟! شاید اگر صورتش کمتر پوشیده شده بود زودتر یادم میآمد کجا دیدمش. البته گاهی چهره بعضی از غریبه ها آنقدر برایت آشناست که انگار مدتهاست آنها را می شناسید. حتما او هم یکی از همین غریبه هابود روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی💖 که ظاهرشان ربطی به من نداشت ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh