🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_وسوم 3⃣3⃣ 🍂کوچه تاریک بود. چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیک
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
🍂بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت #بهشتزهرا رفتم یک دسته گل💐 خریدم برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی🌷 بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
🌿همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به #خاطراتم برمیگشتم. از روز دعوا با آرمین ... آشنایی هم با محمد ... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جواب شان بیشتر به مزار شهدا بیایم ... ملاقاتم با #فاطمه♥️ نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم ... اتفاقات دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم ... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی💔 میدانستم هیچ کدامشان اتفاقی نبوده.
🍂یک ساعتی گذشت نزدیک ظهر بود فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتماً نگران شده بودند و مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است🙁 اما بالاخره باید به خانه میرفتم. دیدن #فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد با صدای بلند سلام کردم مادرم در حالی که سرش را با روسری بسته بود🤕 و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و قیافه اش خسته بود معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپز خانه برگشت.
🌿پشت سرش حرکت کردم کنار گاز ایستاده بود و ماهی🐟 درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد شانه اش را بوسیدم و گفتم:
_منو میبخشی ؟!
قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد😢 صورتش را پاک کرد و برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت:
+چرا سر و صورتت آنقدر ژولیده است کجا بودی؟؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم:
_منو میبخشی ؟؟
🍂آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت:
_تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن به داداش مهرداد گفتم ساعت ۴ میریم، دیر میشه.
🌿به دست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادرم مرا مورد بازخواست قرار میداد اما اگر از چیزی ناراحت میشد به آسانی فراموش نمی کرد❌ علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود طوری که حتی در خانه ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند😬 متوجه شدم که قرار شده برای عذرخواهی به خانه عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت: ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وپنجم 5⃣3⃣
🍂گفت:
_دیشب که تو اون کار رو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره.
چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه؟! فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشم فروکش کند. البته هنوز سر حرفهایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد.
🌿بعد از نهار راهی خانه عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم تصویر #فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود😍 نمی دانستم درباره من چه فکری می کند⁉️ حتماً از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست.
🍂چطور باید درباره این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم😞 همه اینها به کنار چطور با پدر و مادرم درباره #فاطمه حرف بزنم؟؟
🌿آنها که مرا از دوستی با محمد هم من می کردند⛔️ قطعاً رضایت به بودن فاطمه نمیدهند ذهنمـ💬 پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره متعجب افتادم وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه #پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهرهاش😍 لبخند ملایمی روی لبم نشاند ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_24916934.mp3
4.1M
تقدیم به #همسران_شهدا🌹
🌾دلمـ💔 غمگینه غمام سنگینه
🍂چه کردی با این #دل بی کینه
🌾تو که گفتی #غصمون شیرینه
🍂یه روزی #آسون ولم کردی
🌾نگفتی که برنمیگردی😔
🍂حالا شبها تا سحر بیدارم
🌾با کابوسِ #آخرین_دیدارم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌼دلم گرفته💔و چندیست وا نمیشود
🍁نه این #شب_فراق تو فردا نمیشود
🌼گاهی بیا به دیدن من، مهربان من♥️
🍁عاشق تر از نگاه #تو پیدا نمی شود
🌼بهار بی تو💕 گذشت بهارم نیامدی
🍁آخر به پرسش حال نزارم #نیامدی
🌼تنها امید نگاه به خون❣ نشسته ام!
🍁دیدی کسی به جز تو #ندارم نیامدی
#شهید_محمد_اینانلو
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_9987693.mp3
5.13M
🎧فایل صوتی
🎤سخنران: حجتالاسلام #هاشمی_نژاد
🔖ارزش توبه درجوانی🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگو_برداری_از_شهید 🔻عزتی ابدی و ماندنی 🔸شهید هادی یکی از این مردان پاکیزه✨ شناخته شده چون از #ن
🔻رضا هادی برادر شهید ابراهیم هادی میگوید:
🌴دستگیریهای #ابراهیم بسیار معروف بود هیچ فرقی بین دوستانش👥 نمیگذاشت. از هر مدلی دوست و #رفیق داشت. طوری که برخی ایراد میگرفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی⁉️
🌴خیلیها را میشناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با #رفتارهای ابراهیم جذب💖 شده بودند ابراهیم یک نظریه ای داشت میگفت: "این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه #امام_حسین بکنید آقا خودش دستشان را میگیرد"
🌴ابراهیم یک موتور گازی🏍 داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیتهای #نفت را جابهجا میکرد میگفت: شما در ناز و نعمت زندگی میکنید اما آنها سردشان😖 میشود
🌴خیابان ۱۷ شهریور #جوبهای بزرگی داشت وقتی باران میگرفت سیل🌊 راه میافتاد کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و #پیرزن و پیرمردهایی که گیر میکردند را کمک کند..."
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#علمدار_کمیل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
@shahed_sticker۴۷۱.attheme
129.7K
• #شهید_مسلم_خیزاب
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠خاطرات خودنوشته شهید 🔸صبح موقع بیرون آمدن از خانه🏡 #مامان مثل هر روز تا پشت در ورودی آمد. کلی هم س
ما را نگاهی از #تو
تمام است، اگر کنی😍
ای آنکه بر #بساط
"عِندَ ربّهِم یُرزَقون" نشستهای!
دستی برار✋ و ما #دلمردگانِ دنیایی را بیرون بکش!
#شهید_رسول_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۷۲ استاد پرهیزگار .MP3
950.1K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_هفتاد_ودوم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
میدانم که مادرت آرزوی #دامادی ات را داشت ...😔 💥اما ... مُهری که خــــورد در شناسنامـــهات 📖 می ار
💟دوران #نوجوانی اش را به خوبی گذراند و از بحران های آن دوره خبری نبود❌ چون ورزش🏋 می کرد، صورتی بدون جوش داشت که برای خودش تعجب آور بود.
💟ولی همیشه #قدبلندش را دوست داشت، اما از کم پشت بودن ریشش می نالید😕 خدا را به خاطر داده هایش شاکر بود🙏 و از خدا می خواست انرژی جوانی اش در راه مثبت و #مفید استفاده کند.
♦️نقل از: مادر شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بے قـراری و شوق پرواز🕊 از چهره ات😍 مےبارد... خستگے را خستہ😪 ڪردی #افلاڪیان_خاکے ... صورت هاے #غب
🍂می دانم به قول شهید آوینی: کسی که #شهید نشود باید بمیرد !😔
👈پس خدایا به #شهدای عزیزت قسم و به #حسین(علیه السلام) سید الشهدا قسم؛ مرگ مرا شهادت در رکاب "امام زمان(عجل الله)" قرار بده و مرا از این نعمت بهره مندساز و مرا عزیز گردان💖
#شهید_رسول_پورمراد
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
#لذت_آغوش_خدا 73
#استاد_پناهیان
#مبارزه_با_راحت_طلبی 1
♨️اولین قدم
🔷 اولین قدم برای خودسازی، مبارزه با مفهومی به نام "راحت طلبی" هست.
✔️ برای اینکه بتونیم با این هوای نفس فراگیر به خوبی مبارزه کنیم بهتره که اون رو بیشتر بشناسیم.☺️
🌺 امام صادق (ع) در کلام شریفی میفرماید: «تفسیر عبودیت و بندگی، "بخشیدن همه چیز" است؛
و وسیله و سبب عبودیت، "مبارزه با هوای نفس" می باشد و اینکه "خودت را مجبور به کارهایی کنی که دوست نداری"،
✅✅✅ و کلید این موضوع، «ترک راحت طلبی» و دوست داشتن دوری از مکان های گناه است
و راه بندگی، فقیر دانستن خود نسبت به خداوند متعال است..
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_64391434.mp3
4.46M
🎧پادكست هاي صوتي1⃣
🌼امام مهدي عج در قرآن🌼
🎤 #استاد_اباذری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مداحی یا رقیه(س) دین و دنیام بانوای: مدافع حرم #شهید_حسین_معزغلامی🌷 السلام علیک یا رقیه بنت الحس
🔰گفتم: دارم از استرس میمیرم😢
گفت: یک #ذکر بهت میگم هر بار گیر کردی بگو؛ من خیلی قبولش دارم. گره یک کار منم همین باز کرد که #خودش هم به سختی اجازه خروج گرفت😔
🔰گفتم: باشه داداش بگو
گفت: تسبیــ📿ـح داری ؟!
گفتم: آره
گفت: بگو #الهی_بالرقیه سلام الله علیها حتماً سه ساله ارباب نظر می کنه منتظرتم 😊
🔰قطع کردم چشمامو بستم😌 شروع کردم
الهی بالرقیه سلام الله علیها
الهی بالرقیه سلام الله علیها
۱۰ تا نگفتم که یهو گفت: این پنج نفر آخرین لیسته. بقیه اش فردا
🔰تعجب کردم😟 همینجور ذکر می گفتم که یهو #اسمم رو خوند بغضم ترکید😭 با گریه گرفتم رفتم سمت خونه حاضر شم وقتی #حسین را دیدم گفتم درست شد اشک تو چشماش حلقه زد گفت #الهی_بالرقیه (سلام الله علیها)
#شهید_حسین_معزغلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_وپنجم 5⃣3⃣ 🍂گفت: _دیشب که تو اون کار رو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه.
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وششم 6⃣3⃣
🍂چند روزی گذشت از محمد خبری نبود نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم که بخشی از نتایج کار دست #محمد بود و بچهها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت. تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ما زنگ زد.
🌿_الو
+رضا جان ! سلام محمدم. خوبی؟
_سلام. کجایی؟ خوبی؟
+الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارهای پروژه رو انجام بدم فکرم پیش بچه هاست شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ما را از همسایه سمت چپیمون بگیر یه دره قهوه ای بزرگ من باهاشون هماهنگ می کنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه کنار جا کفشیه. از در رفتی تو سمت چپ یک اتاق که میز مطالعه مون اونجاست کشوی میز و باز کن همون رو #ورقههای پروژه را سنجاق کردم گذاشتم فقط زحمت مرتب کردن هاش هم میفته گردنت. شرمندهام انشالله برات جبران کنم
🍂_این چه حرفیه باشه حتما میرم اتفاقاً بچهها هم نگران پروژه بودند. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه.
+ممنون. خدا سایه پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم می گفت: اومده بودی دم در خونه اگر کار واجبی داری بگو
_کار واجب نه، حالا بعدا دربارش حرف میزنیم ...
+باشه داداش ... پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ
_خدا حافظ
🌿باران نم نم می بارید🌧 آماده شدم به سمت خانهشان حرکت کردم کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود وارد خانه شدم همه چیز مرتب بود👌 و سر جایش قرار داشت دور تا دور سالن پشتیهای قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه سفید سه گوش پهن بود. از جالباسی کنار در یک چادر سفید گلدار🌸 آویزان بود نگاهی به عکس پدر محمد انداختم.
🍂وارد اتاق شدم که محمد گفته بود کیف چرمی قهوه ای💼 محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود که حدس زدم باید کیف #فاطمه♥️ باشد. کشوی میز را باز کردم برگههای محمد درست همان رو بود؛ آنها را برداشتم چند ورق از سنجاق جدا شده بود دانه دانه از کشور بیرون آوردم حدود ۱۰ تا ۱۲ تایی میشد مشغول مرتب کردن کاغذ ها بودم که ناگهان ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh