🌷شهید نظرزاده 🌷
+ #عاشق شدی تاحالا؟ -بله 😌😍 +کی بود؟ چیشد که عاشقش شدی؟ -شهید مدافع حرمه، توهم #نگاهش رو میدیدی #
#عشق_به_خانواده 💕
جواد به خانواده #عشــق میورزید
و شماره همسـرش را در گوشی
به ۷۲۱ ذخیره ڪرده بود،
می گفت #فلسـفه این شماره اینه ڪه
در هفت آســمان و دو عـالم
یڪ نفر #همسـر من نمیشه 💞
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا
در جریانات فتنه سال ۸۸
فتنه گران ساعت عروسےمان را از دستش کشیدند😞 و انگشتانش را شکستند..!😭💚
#روایت_فتنه
#همسر
#شهید_قدیر_سرلک
#شهید_مدافع_حرم
🔥🌸🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💗 به پدرانتان #افتخار کنید . ♨️ #رهبر_انقلاب: فرزندان شهدا به نام #پدرانشان افتخار کنند. آنها کسان
6⃣2⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خاطراتی از همسر شهید
🔰من همیشه میگویم ازدواجمان💍 از دو #توسل شروع شد. ماجرای این توسل کردن برای خودمان خیلی جالب بود. #شهید_نوری همیشه میگفت: من، شما را از حضرت زهرا(س)🌸 گرفتم.
🔰تعریف میکرد یک روز که به #مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع)🕌 نذر میکند ۴۰ #زیارت_عاشورا به حضرت زهرا(س) هدیه🎁 بدهد تا خدا یک #همسر خوب نصیبش بکند. ایشان ۴۰ شب پشت سر هم این زیارت عاشورا📖 را میخواند و دقیقاً در #آخرین شبی که زیارت عاشورا را میخواند فردایش شوهر خالهاش مرا به ایشان معرفی میکند☺️
🔰آن زمان خودم در کنگره #شهدا کار میکردم و یک هفتهای میشد که به شهدا متوسل💞 شده بودم و میخواستم یکی مثل خودشان👥 نصیبم کنند. نتیجه #توسلهایمان این شد که در اسفند سال ۱۳۸۸🗓 شهید نوری به #خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشناییهای اولیه کاملاً سنتی مراسم خواستگاری برگزار شد. ۱۱خرداد سال ۱۳۸۹ عقد و مهر همان سال عروسی💍 کردیم.
🔰از همان روزی که به خواستگاریام آمد، مطمئن بودم #علیرضا با شهادت🌷 از پیش من میرود. حتی زمانی که داشت وسایلش را جمع میکرد و گفت: میخواهم به #سوریه بروم، من گریه میکردم😭 و میگفتم تو اگر بروی #شهید میشوی. ۲۰ روز سوریه بود و ۲۹ اسفند ۹۳ ⏰ساعت ۸:۴۵ #صبح_جمعه شهید میشود🕊
🔰زمان دقیقش را هم به خاطر این میدانم که #لحظه_شهادت ساعتش روی مچ دستش⌚️ بوده و موج انفجار باعث میشود باتری🔋 ساعت بخوابد. حلقه ازدواج💍 و ساعتش را بعد از #شش_ماه در روز #تولدم برایم آوردند.
🔰یک بار سر مزار خواستم هدیه تولد🎁 برایم بفرستد که روز تولدم یکی از #همرزمانش این وسایل را برایم آورد. کتاب ارتباط با خدا با دفترچهای📚 که عربی جملاتی رویش نوشته بود و عکس #من داخلش بود هم جزو وسایل بود.
🔰وضو گرفتم و با کتاب ارتباط با خدا #زیارت_عاشورا خواندم و به ایشان هدیه کردم و جالب است که فردایش دیدم ساعتش⌚️ کار میکند.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_علیرضا_نوری
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ازدواج_به_سبک_شهدا😍
❣ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا..؟!
🍂گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک #شهدا تنگـ💔 می شود...
🎉ازدواجی به سبک #شهید_ردانی_پور
🎀که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم #حضرت_معصومه🕌 بود...مراقب بود در مجلسش گناه نشود🔞 آخر #حضرت_زهرا مهمان ویژه ی👌 مجلسش بود...
🎉ازدواجے مثل #شهید_میثمی
🎀که شبِ عقد از همسرش💞 مُهر در خواست کرد تا #نماز_شُکر بجا آورد... میتوانست مثل خیلی های دیگر #شب_عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد ⚡️اما فهمید که #همسر نعمت خداست😍 و در قبال نعمت باید #شکر کرد نه عصیان🚫
🎉یا مثلا ازدواجی شبیه به #شهید_مدق
🎀که همسرش گفت نمیخواهم #مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن📖 و شاخه نبات🌹 باشد...او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه #پشتوانه است و حق زن است👌 و ...
🎉یا دلم برای ازدواجی به سبک #شهید_کلاهدوز تنگ شده...
🎀که خرید عقد همسرش یک #حلقه💍 و یک جفت کیف👜 و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با #سی_چهل نفر مهمون👥 برگزار کرد...
🎉یا شهید #محمد_ابراهیم_همت
🎀که زندگیشان را در اتاق کوچکی روی #پشت_بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی🍲 در #اوایل_زندگی...
🎉یا شهید مهدی_باکری
🎀که اهل #سادگی و از تجملات بیزار؛
که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری🏡 شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر #کم بود در یک پیکان🚘 استیشن جا می شد...
🎈آن روز ها مراسم را #ساده میگرفتند در #انتخاب_همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند👌 نه پول و ظواهر😊
⇜خدایی #عمل میکردند
⇜و علوی زندگی میکردند...
🎈این روزها سخت درگیر تجملات و #ظواهر شدیم😔 و معترض هم هستیم که چرا اینقدر #طلاق و بدبختی زیاد است...
🎈ما بجای #توجه به👈 "شعائر" الهی
به👈 "ظواهر" دنیوی توجه مکنیم....
🎈به راستے که همه ی ما میدانیم راه #اهل_بیت و #شهدا چیست. و وای به حال ما که #میدانیم و اینگونه عمل می کنیم😔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سردار رحیم صفوی درباره #شهید_همت چنین میگوید: «او انسانی بود كه برای خدا كار میكرد و #اخلاص در عمل
🌷مادر شهید می گوید: سختیهایی که #همسر شهید همت کشید، فکر نکنم🗯 در زمان ما کسی کشیده باشد❌
🌷خودش می گفت: خدایا من چه کنم
⇜با این همه #تنهایی (روزها، ماهها)
⇜و دزد (چند بار در نبود همت)
⇜و عقرب (یک روز 25 عقرب کشتم حتی در رختخواب #کودکم)
⇜و موشک🚀 (خانه شان در معرض موشک باران و او تنها در شهر #دزفول غریب بود)
🌷امّا در پرتو زندگی با #همّت که اینچنین با محبت💖 بود، می گفت: «در اوج تمام آن #سختیها، محرومیتها، ترسها😰 و حتی ناامیدیها، خودم را #خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم.😍
به نقل از: مادرشهید
#شهید_ابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گـمانمـ💭 سازنـــــده ی اولین پنجـــــره ی دنیـ🌏ــا می خواست #انتـــــظار را روی دیـــــوار بِکــ
1⃣3⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خواهرانه
🔰از شیرینیهای سنتی به ویژه شیرینی #پادرازی برای الیاس پختم🍩 تا در #سوریه خود و همرزمانش👥 بخورند، به او گفتم مقداری از شیرینیها را هم برای #خادمان حضرت زینب(س) ببرد
🔰وقتی برای #بار_آخر بعد از اعزام از پشت تلفن☎️ به من زنگ زد گفت: که این #سفارش من را انجام داده است✔️ صدایش از پشت تلفن گرفته بود و بهخوبی حس میکردم گریه کرده😭
🔰در آخرین صحبتهایمان به من #وصیت کرد که فراموش نکنم❌ که همیشه کنار #همسر و فرزندانش باشم و نگذارم تنها💕 بمانند.
🔰متأسفانه بعد از #شهادت برادرم گاهی بسیار بیتابش💓 میشدم و دلتنگی برای #الیاس اذیتم میکرد😔 بااینحال هیچگاه از رفتن او برای #دفاع از حریم اهلبیت(ع) ناراحت و پشیمان نبوده و نیستم🚫
🔰 من معتقدم #شهدا برگزیده شده👌 خداوند برای قرار گرفتن در این راه هستند و براساس #راهی که اعتقادات آنها نشان میدهد حرکت میکنند👣 و همین موجب شده با #ثبات و محکم در این مسیر قدم بردارند. به نظرم این #برگزیده شدن یکروزه به وجود نمیآید❌ بلکه از همان کودکی👶 نشأت میگیرد.
🔰الیاس همیشه تأکیـ💥ــد داشت پیرو #ولایتفقیه باشیم و به بانوان هم سفارش میکرد #حجاب خود را همواره حفظ کنند. این سیره همه شهدا🌷 چه در ایام دفاع مقدس و چه اینک در میان #شهدای_مدافع_حرم دنبال و نسل به نسل انتقال داده میشود✅
راوی: خواهر شهید
#شهید_الیاس_چگینی🌷
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا🌷 💞 به حمید گفتم: چی شده امروز بدون #عجله صبحونه میخوری ؟ [ حمید چون #تعقیبات نماز صبح
🔻 #عاشقانه_شهدا
🔰همسرم #پسر_عمه ام بود. آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با عید غدیر خم عروسی🎊 برگزار شد. #عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت💞 رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت🌷 آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم.
🔰اونشب تاصبح خوابم نمیبرد❌ وبه #همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تاببینم نفس میکشه. ساعت۴🕰صبحانه آماده کردم و وقت رفتن #3بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو #هیچوقت فراموش نمیکنم😔 موقع خداحافظی گفت: دلم رو لرزوندی💓 اما #ایمانم رو نمیتونی بلرزونی❌
🔰بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود،ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و #حلالم کنه. صبحی که میرفتن، گفتم: کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره🚷 دوباره ته دلم میگفتم: #نه، بخدا راضی نیستم دردبکشه💔
🔰دست زدم دیدم خیلی #سرد بود. وقتی دستاش سرد بودمیگفت: فرزانه با دستات گرمش کن😢 تو معراج تو اون ۱۵ دقیقه نمیدونستم چی بگم. فقط بغلش میکردم💞 میگفتم:
#خیلی_دوستت_دارم_عزیزم
#خیلی_دوستت_دارم❤️
🔰همه لحظات #حسش میکنم. خاکُ می بوسیدم ومیریختم روش. میگفتم #تا_ابد همسر منو ببوس. گفتم: تو چقداز من خوشبخت تری که میتونی تاقیامت #همسر منو درآغوش بگیری😭
🔰کفشاشومیپوشم👞 حس میکنم پاهام به پاهاش میخوره. همیشه وقتی ماموریت گل🌹 میخرید، بهش گفتم عزیزم از این به بعد #من باید برات گل بیارم. #شهادت پیام خوشیِ اما زجر آوره برای اونایی که میمونن😔
#همسنگر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃 ⚜محمدرضا #خـاکی بود. خیلی اهـل تفریـح و گـردش و بیـرون رفتن بود. واسه رفـقاش مرام و #معـرفت
🔻مادر شهید:
🔸محمدرضا فوقالعاده👌 از خودش مراقبت میکرد، #ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی✨ و صداقت درونش #خدا خریدارش شد.
🔹محمدرضا موقعیتهای زیادی داشت و میتوانست #کارهای زیادی که همه جوانان میکند را انجام دهد ⚡️اما محمدرضا در چارچوبهای #مشخص حرکت میکرد✔️ با تمام وجود میگفت من #سرباز امام زمانم و سر این موضوع میایستاد✊
🔸با دوستانش خیلی صمیمی بود💞 و راحت با #همسر یکی دو تا از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت میکرد ولی نگاه و رفتار #حرامی نداشت❌ یکبار صحبت خواستگاری #محمدرضا شد من گفتم: محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه🏘 روزی صدتا عروس میبیند
🔹این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر #مسخرهبازی و بگو بخند کرد و گفت: «صدتا چیه دویستتا سیصدتا، بیشتر #مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی #بیرون میروی مگر چشمبند🕶 میبندی که اینها را نمیبینی⁉️ اما محمدرضا طفره میرفت
🔸خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت: مامان #به_خدا قسم نمیبینم🚫 اگر من بخواهم سرباز #امام_زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم😍 آیا با این #چشمهایم میتوانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم😦 و #نتوانستم چیزی به او بگویم.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شرمنده ام که #از_دنیای_من، تنها کپسول اکسیژنش سهم تو شد! و من هنوز در #غفلتم که ریه هایم را، از صدقه
#چــنــدخــطـ_دلـــتــنــ💔ــگــی
من یک #نسل_سومی هستم! .
نه #جنگ دیده ام؛
و نه #شهدا را زیارت کرده ام..... .
حتی زمان حیات #امام را هم درک نکرده ام.......😔😔
نه در #دوکوهه شب هایم را سحر کرده ام و نه در قبر های #گردان_تخریب شبانه ضجّه زده ام......😭💔
نه با لالایی #گلوله به خواب رفته ام و نه با نوای #ای_لشگر_صاحب_زمان_اماده_باش از خواب برخواسته ام.....😔😔
نه پرپر شدن #رفقایم را جلوی چشمان خیسم دیده ام و نه حتی بدون #سر دویدن همرزمانم را....😭😭
نه صدای #هق_هق رفقایم را در #نمازشب شنیده ام و نه گریه های #شب عملیات را دیده ام.....😔💔
من فقط #ادعای عاشقی شهدا را دارم...😔
. هیچ کدام از دوستانم روی پاهایم جان نداده اند...😭😭
#خبرشهادت رفیق شهیدم را برای #همسر جوانش نبرده ام.....😔😔
من با پرسشِ بی پاسخ #بابای_من_کجاستِ فرزند رفیق شهیدم مواجه نشده ام...😭😭
ای #جانبازان_عزیز
ای #ذخایر_انقلاب
ای #یادگاران_شهدا..
ای #شهیدان_زنده..
من فقط یک #مدعی هستم......
مدعی #عاشق شهدا بودن......😔😔
اما همین #ادعا مرا بیچاره کرده.......
من هیچ یک از این صحنه ها را ندیده ام...
اما تصورش هم سخت دلتنگم میکند... 😭💔
و اما شما که همه ی اینها را دیده اید
چگونه با #دلتنگی خود کنار می آید...؟ 😔
من میدانم که شما با #خاطرات زندگی میکنید
و بالاتر از خاطرات با #شوق_وصال...😔😔
شما را به قطره قطره خون #همسنگرانتان قسم میدهم وقتی در خلوت خود از #رفقایتان یادی کردید، یادی هم از ما کنید که سخت محتاج #دعایتان هستیم.😔💔🙏
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔰چند خاطره کوتاه از زبان همسر شهید
🔹همیشه وقتی از منطقه به خانه🏡 میآمد و من در خانه نبودم، #پشت_در میایستاد و در را باز نمیکرد. من میگفتم: شما که کلید داری پس چرا داخل نمیروی⁉️ میگفت: نه عیال جان! دوست دارم #شما در را برایم باز کنی. اگر شده ساعت ها هم پشت در میایستم تا شما بیایی و در را باز کنی😍
🔸یادم هست یکبار من #مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم کنار در ایستاده است. من گفتم: میرفتی داخل. گفت: «نه❌ مگر میشود من #همسر داشته باشم و در را خودم باز کنم😉
🔹جنسهای کوپنیمان را که میگرفتیم، میآورد و بین همه همسایهها🏘 تقسیم میکرد و میگفت: آنها #بچه دارند، تعداد نفراتشان بیشتر است و نیاز دارند. اما ما #کمتر مصرف میکنیم.
🔸ماشین #سپاه دستش بود وقتی من آمدم و گفتم: میخواهم بروم سر مزار برادرم♥️ مرا با خودت میبری؟ گفت: #عیال_جان! ناراحت نشوی اما نمیتوانم شما را برسانم. من هم با بچه سختم بود. گفتم: چرا؟😕 سر راهت است مگر چه میشود؟
🔹میگفت: عیال جان! اگر قرار باشد شما را برسانم🚗 باید آن دنیا جواب #بیت_المال را بدهم، نمیتوانم. بعد من میگفتم: #دوستانت وقتی ماشین دستشان است، زن و بچهشان را میرسانند. به من گفت: آنها میتوانند جواب بدهند اما #من نمیتوانم جواب بدهم📛
#شهید_سیدیحیی_سیدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اینجا👆👆 از شدت خستگیِ زیاد بیھوش شده بود... ما براے انقلاب یڪ دقیقہ از #استراحت وخوابمان نمیزنیم، آ
🌺🌼دل تنگی هایمـ💔 کار دست دلم داده است. به هر سو که می روم من هستم و اشک و #امام_رضا
🌸امروز هم حکایتِ #خادم افتخاری اش، به گمانم مرتضی عطایی🌷 کنار #پنجره_فولاد روضه ی "خرابه ی شام" را خواند و با نوحه ی #سالار_زینب، دم ِعشق را گرفت که با پروازِ🕊 به مقصدِ #دمشق حاجت روا شد.
🌺آنقدر عکس و فیلم🎞 از مدافعان حرم برای خانواده ی شهدا سوغات آورد که #آوینی_سوریه شد.
🌸هربار با رفتنش، همسرش💞 به رسم عشق چله ای برای سلامتی اش در #حرم امام رئوف می گرفت. اشک های همسرش سبب شد که مدتی با نام #جانباز ِمدافع دلتنگ شود برای دوستانش که بار سفر را بستند و رفتند😔
🌺چه سخت است حال #جامانده ای که دلش تنگ و چشمانش بارانی😭 است
🌸شاید سفارش دوستان #شهیدش پیش ارباب بود یا رضایت #همسر دل شکسته💔 اش برای شهادت یا مناجات خودش در روز ِ#عرفه با معشوق که با تیری که به #گلویش اصابت کرد💥 به آرزویش رسید.
🌺 #سربازِ بی بی، دیگر نگران نباش. در روز قیامت شرمنده ارباب نمی شوی. چون #گلوی تو هم خونی است. فقط تو را #قسم به "اشک های بعد از شهادتت" دعایمان کن🙏
🔹باید گذشت از این دنیا🌎به آسانی
🔸باید مهیا شد از بهر #قربانی
🔹سوی #حسین رفتن با چهره خونی
🔸زین سان بود زیبا #معراج انسانی
📅تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۱۲/۰۴
📆تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/۲۱
🗺محل شهادت: لاذقیه.سوریه
🗺محل دفن: بهشت رضا.مشهد
#شهید_مرتضی_عطایی
#سالروز_ولادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چهرهای منور به مهر ازلی با چاشنی همیشگی لبخند😍 عبا و عمامه بر دوش، تصویری است که بر سر در عمارت ساد
📜فرازی از #وصیتنامه
✍ #همسر فداکار و مهربانم آنقدر در حق من لطف، گذشت و ایثار کردی و آنقدر از خواستههای #بهحق خود گذشتی♥️ که تنها جملهای که در برابر اینهمه سختیهایی که متحمل شدی میتوانم بگویم آن است که #شرمندهام...
✍بار سنگین زندگی و #تربیت فرزندان به دوش شما بود، سختیهای تنهایی💔 و غربت و ... را #عاشقانه تحمل کردی تا من در تحصیل و درس خواندن📚 اذیت نشوم، مرا #حلال_کن و برایم طلب مغفرت کن.
✍مرا در #قم دفن کنید تا در پناه بیبی فاطمه معصومه (س) که سالها "جیرهخوارش" بوده باشم مقداری تربت #سیدالشهدا (ع) و مقداری از تربت شلمچه شهدای بزرگ🌷 همراهم بگذارید شاید مشمول #شفاعت آنها شوم، همچنین دستمال مشکی اشکم😭 که خدا قبول کند در روضههایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید.
#شهید_محمدحسن_دهقانی
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
#کرامت_شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از #شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم.
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری #لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و #گلزار را به قصد رفتن ترک کردم.
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام #همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم #هدیه_حضرت_آقا
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که #حضرت_آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که #شال_سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
•به نام او
•که جایگاهش
•قلب من♥️ است
#عشقی متعال
حسی وصف ناپذیر
دل هایی در هم آمیخته 💞
دو دوست، دو همراه👥 دو همسفر و دو #همسر
همسرانی که روح شــــان در هم تنیده شده برای پرواز🕊 دل از هم می ستانند و #دلدار هم میشوند و سرانجام دل هاشان را به دلدار حقیقی دل های عالمیان می سپارند💖 از برای #جاودانگی_عشقشان
⇜مرد ما عمار همت است
⇜و زن، سمیه فطرت
↵اینجا، هم دوشی و هم جوشی و هم خروشی جاریست👌
↵اینجا، لبریز از لطافت ابریشم کلام #خداست.
↵اینجا، قرار خزان🍂 پا بر جاست.
↵اینجا، مقربان #عرش_خدا از میان سادگی ها به پا می خیزند.
↵اینجا، سرزمین آشفته دلانی است که آخرین دوستت دارم♥️ هایشان موسوم گشته به #یادت_باشد.
✍ به قلم: #زهرا_مهدیار
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سالروز_ولادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰محمودرضا #شکسته بود خودش را و به راحتی می شکست. در این خصوصیت اخلاقی در #اوج بود☝️ 🔰بدون اغراق به
🔰تهران که بود، با ماشین🚗 خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ بقول #همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم👥 بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد📳 همهاش هم تماسهای #کاری.
🔰چند باری خیلی جدی به او گفتم #پشت_فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است⚠️ ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی خسته و #بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود👌 خیلی.
🔰من هیچوقت توی ماشینش احساس #خطر نکردم❌ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود☺️ یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از #محمودرضا یاد گرفتم؛ توی #سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با #تصادف نمیرم⁉️»
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 💢شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهداء(ع)
1⃣6⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
💠زندگی_به_سبک_شهدا
. 📝 همسر #شهید علی تجلایی :
💜 از #جبهه که می آمد می پرسید: «چی یاد گرفتی؟» یک بار با #خنده گفتم «یک حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه! :
✔#امام_علی(ع)و فاطمه زهرا(س)کارهای خونه رو با هم تقسیم می کردن. مثلا
#حضرت_زهرا هیزم می آوردن و حضرت علی عدس پاک می کردند!...»
💜 من به #شوخی گفتم. خیلی خندید، بعد گفت:
«حالا بلند شو عدس بیار پاک کنم! چون شنیدم، مکلف شدم این کار رو بکنم!» ✔ گفتم«عدس نداریم ولی لپه داریم!» لپه ها رو آوردم.
ریخت توی سینی داشت پاک می کرد که زنگ خانه را زدند.
💜سینی را هل داد زیر تخت!! #مادرم بود. احوال پرسی کرد و زود رفت.. به شوخی گفتم«چی شد؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنی؟!!» گفت«نه، باخودم گفتم یا #مادر منه یا مادر تو.اگه مادر من باشه ممکنه ناراحت بشه که عروسم بعدازاینهمه مدت که شوهرش اومده خونه به پسرم کار داده،
مادر تو هم باشه حتما میگه نسیبه رو لوس می کنی!… نمی خواستم ناراحتشون کنم.
💜لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم.
تو بدونی کافیه!… برای من مهم تویی!…»
. ✔ به #علی_تجلایی با آن همه #ابهت و رفتار #نظامی اش نمی آمد توی #خانه لپه پاک کند یا ظرف بشوید، ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم، سریع می آمد کمکم!...✔
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
💞نکته ای از زندگی:
آقایون، خانوما!
جدای کمک کردن در کارها به هم،
جدای #احترام به خواسته های هم
و جدای گوش دادن به صحبت های همسر....
خیلی مهمه که جلوی خونواده ی #همسر و خونواده ی خودمون
با رعایت احترام و #ادب هوای همسرمونو داشته باشیمـ❗
سردار #شهید_علی_تجلایی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شاید مادر، در این ۲۹سال فکرش را هم نمیکرد، بیاید روزی که اینجا بر سر دو سنگ مزار آب بریزد ... فرزن
🍃🌺🍃🌺🍃
💞 عاشقانه شهدا
🍃بابام تو#دماوند یه باغچه ای داره #سیزده_بدر رفته بویم اونجا داشتیم تو کوچهباغا قدم میزدیم که یکم جلوتر از من رفت و گفت "حاج خانوم عکس شهادتمو بنداز."
🍃من هم شوخیشوخی چند تا عکس گرفتم گفت "#شهید که شدم اینارو بذار #پروفایلت ...!"
همیشه بهم میگفت
"بعد شهادتم صبور باش و مقاوم"
خدا هم واقعاً منو واسه شهادتش آماده کرده بود
🍃اخلاقش جوری بود که میدونستم بالاخره شهید میشه و
به دلم افتاده بود چون رفتنی بود و من مخالفت میکردم با#سوریه رفتنش آخرشم خود #داعش اومد سراغ #همسر دلاورم
🍃همسرم به فدای امام حسین علیهالسلام ناراحت نیستم چون همسرم تو بهشت منتظرمه
حالا هم کنارمه و مراقبمه
🍃این آخریا درباره شهادتش خوابای عجیبی میدیدم
آخرین خوابم این بود که
خودمو تو جایی مثه#بهشت دیدم، سبز و زیبا، با چادر مشکی ایستاده بودم،روبروی یه تابوت مزین به #پرچم_ایران رفتم جلوتر همسرم بود. نشستم کنارش و باهاش حرف میزدم که یهو از خواب پریدم
🍃گفتم: "خیره انشاءالله...!
حتماً طول عمرش بیشتر میشه"
ولی روزی که آوردنش#معراج_شهدا، درست همون صحنهای بود که تو خواب دیده بودم
🔺به روایت همسر شهید
#شهید_جواد_تیموری🌷
#شهید_حمله_تروریستی_داعش_به_مجلس
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#من و شهید 20 تیرماه سال 95🌼🍃 رسماً به عقد یکدیگر درآمدیم.😍 بعد از یک ماه قصد رفتن به سوریه را کرد
2⃣7⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌼🍃
یکی از #شرطهایش این بود که چون #رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به #عنوان مدافع حرم باقی بمانم و #نمیخواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از #همسر آیندهام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای #دفاع از حرم بیبی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید.🌼🍃
همسرم از #شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به #سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. 🌼🍃
حتی خود# شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از #دخترهای نسل امروزی در این وادیها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.🌼🍃
بنده این شرط را #قبول کردم چون به این موضوع خیلی #اعتقاد داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمیتواند به شما آسیب وارد کند.🌼🍃
برگشتم به #خواستگارم گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بیبی #زینب(س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق میافتد.🌼🍃
پس بهتر است که #مرگمان به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من #خودم به عنوان یک خانم نمیتوانستم برای دفاع از حرم #زینب (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگیام که توانایی این کار را دارد #اجازه ندهم برود.🌼🍃
شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد میخواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم.🌼🍃
حتی خود #شهید به علت اعتقادی که داشت به من میگفت چون تو #دختر سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که #شهید در اعزامهای قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود🌼🍃
در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی #حسین آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم.🌼🍃
در جواب گفتم هرچه خدا صلاح میداند همان خواهد شد و نمیخواستم در روز محشر #شرمنده حضرت بیبی زینب (س) باشم.🌼🍃
#شهید_حسین_حریری🌼🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
ای وای بر این #لحظه های استخوان سوز😭
پس کو❓
چه شد❓
#آن قامت رعنا و پیروز‼️
#اشک 😭زلال #همسرت را کَس نفهمید❌
فریاد #سرخ مادرت را کَس نفهمید
و بغض در گلو مانده# پسرت را ....
#قیمت این لحظه چند ⁉️
پیکر مطهر #شهید_سعید_کمالی
#مدافع_حرم
در آغوش دردانهاش ،💔
و وداع #جانسوز مادر و #همسر شهید کمالی در مشهد مقدس🌷
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣ #قسمت_هشتم 💢 #چــندروز بعد حسین
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣ #قسمت_نهم
📝واقعاً هم به شاه👑 نزدیک شد. سال های پنجاه و پنج و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه ی اول
گفت: این راهی که با من می آیی خیلی #سخته. آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره. فهمیدم که زندگیِ راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سرکار، ولی گفت:
📝دلم می خواد نسبت به #زندگی دید بازی داشته باشی. خیلی خوبه که درس خوانده ای. من هم از این که رفته ای دانشگاه خیلی خوشحالم☺️ ولی برای من #تربیت بچه ها از هر چیزی مهم تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن دَرست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه🚫 مخصوصاً اگر بچه ی کوچیکم داشته باشیم.
📝اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بزاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش میدن، #جاوید_شاه است. ما هم چون#نظامی هستیم، مجبوریم خونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه جایی ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. #مهم تربیت بچه ست.
📝حرفش را قبول داشتم✅ جلسه ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از #خانواده و خانه به دوشی را برای خودم حلاجی می کردم. آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت.
وقتی به دنیا آمد، #آقایوسف گل💐 و شیرینی گرفت و آمد خانه ی ما. همان موقع جوابِ «بله» را از من گرفت☺️
📝عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت #حضرت_زهرا(س) مراسم عقدمان بود؛
خیلی ساده و مختصر. سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده ی خودش
سر عقد یوسف یک دستبند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود😍 قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند. مثل برج ایفِل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همینطوری برای #همسر آینده اش خریده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣#قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشی
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
6⃣ #قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
💢از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
💢 به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
💢 نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
💢 پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
💢 نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
💢 حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
💢 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
💢 بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
💢 گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
💢 همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
💢زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💥دلنوشته #همسر شهید:
💢 همسر شهيد بودن، يک #حس ويژه است . درعين حال كه همسرت را از دست دادهای ميدانی زنده است . دركنارت است و #همراهت است . ميدانی
💢 زندگی ات را #نظارهگر است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو ميگذرد .
گرمای دستش ديگر نيست ولی هميشه دستگيرت است . نيست ولی با #شادی ات خوشحال است و با غمت دلگير میشود .
💢 قلبش💖 نمیزند ولی هميشه احساسش زنده است و ميتوانی هميشه خانمش باشی . كسی او را پشت سرت نميبیند ولی میدانی #محكمترين حامی ات است .
#شهید_امیر_سیاوشی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 15 📖 وقتی از کنار مزار شهیدان می گذشتیم رو به من کرد و گفت: خدا کند جنازه من به د
💢قبل از شروع مراسم #عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از #خدا بخواهد، اجابتش حتمی است☺️ گفتم: چه آرزویی داری؟
💢در حالی که چشمان #مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من دارید💞 و به خوشبختی من می اندیشید، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید
💢از این جمله تنم لرزید😔 چنین آرزویی برای یک #عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما #علی_آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم🤲 ناچار قبول کردم
💢هنگام جاری شدن #خطبه_عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم🌷 و بلافاصله با چشمانی پر از #اشک نگاهم را به علی دوختم😢
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود
💢مراسم #ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همگی به فیض #شهادت نائل شدند🕊
🔰عروس نیز به جمع آسمانی شان پیوست(دیروز روز خاکسپاری همسر بزرگوار شهید تجلایی🌷 بود)
راوی: #همسر فاتح سوسنگرد (خانم نسیبه عبدالعلی زاده)
#شهید_علی_تجلایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣6⃣ #خاطرات_شهدا🌷 💠 راز شهادت #شهید_محمد_مهدی_مالامیری، بعد از سه سال از زبان پدر 🌷☘🌷☘
🌹💥🌹💥🌹💥🌹
🔺نمی توانم در کنار #همسر و فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشمم کودکان سوریه و #عراق، والدینشان سربریده میشوند؛
🔻 آموختههای من از اسلام و #تحصیل دروس حوزوی چنین اجازهای به من نمیدهد.✨
#شهید_مدافع_حرم_جاویدالاثر
#شهید_محمدمهدی_مالامیری🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚#عزیز_تر_از_جان
♻️آقا ابوالفضل بی تاب #رفتن شده بود. گاهی صدای دعاهایش🤲 را می شنیدم. #چشمانش پر از شوق رفتن بود.
دلش 💕نمی خواست بماند میل رفتن داشت.راهش را از اول #انتخاب کرده بود و قرار بود من همراهی اش کنم تا به مقصد برسد.
🌀ولی مگر می شد این دل عاشق🌷 را آرام کرد. این #حلالیت طلبیدن هایش ، تمام کردن کارهای نیمه تمامش، خبر از #سفری_بی_بازگشت می داد. هیچ مرهمی مگر عشق به اهل بیت (ع) مرهم دل عاشقم ❣نبود...
🔅برگرفته از کتاب📚
#عزیز_تر_از_جان
🔅زندگینامه شهیدمدافع حرم #ابوالفضل_راه_چمنی
به روایت #همسر محترم
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh