جسمی که #ذوب شد...
کوله پشتی علی پر از گلوله و #مهمات!آتش گرفت. نتوانستند #کوله را از او جدا کنند.
علی از بچه ها خواست به راه خود ادامه دهند و با #چفیه دهان خود را بست تا #عملیات لو نرود...
تنها کف #پوتین هایش که نسوز بودند، باقی ماند....
#شهید_علی_عرب🌷
#نوجوان۱۶ساله
#لشکر۴۱ثارالله
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگو_برداری_از_شهدا 🔻هر موقع می خواستم از محمد #ماشینش و قرض بگیرم مثلا بهش می گفتم: محمدتقی امر
9⃣4⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شیوه امربه معروف شهیدسالخورده
🔰توی سرویس🚌 که صبح ها میرفتیم #لشکر، من و #محمدتقی و رفقای نکا با هم می نشستیم، ما و بعضی از دوستان که خدا حفظشون❤️ کنه توی سرویس خیلی شوخی می کردیم😅 و سر به سر هم می ذاشتیم.
🔰به هر حال طبیعی هم بود مثل خیلی از #رفقای هم سن وقتی کنار هم👥 باشن و #یکدل💞 سعی می کنن شاد باشن، حقیقتش این بود که بعضی مواقع #شوخی_ها حد و مرز متعارف رو رد می کرد🙊
🔰اما رفتار #محمدتقی جالب و آموزنده بود ان شاء الله به درد خیلی ها بخوره، اول از همه وقتی می خواست #امربه_معروف کنه دل کسی رو نمی شکست💔 و یه جوری حرف نمی زد که #طرف مقابل جبهه بگیره، در همه این حس رو ایجاد می کرد که حرفاش از روی #خیر_خواهیه.
🔰بعدش هم سعی می کرد حرفاش رو با یه #مثال به بقیه انتقال بده. می گفت: اگه این سرویس ما نبود❌ و یه ماشین خطی بود🚎 و مردم عادی کنارتون نشسته بودند👥 بازم پیششون از این جور #شوخی ها می کردین⁉️
🔰و البته همه ی این حرفها رو #باخنده و خوشرویی می گفت و به کسی بر نمی خورد🚫
با گذشت زمان⌛️ و تکرار این جور حرف زدن ها، #حرفاش کم کم روی دوستان تاثیر می گذاشت.
🔰امیدوارم همه مون از این #خاطره_ها درس بگیریم که زندگی دوامی نداره❌ و یکی از #مهمترین درس های زندگی؛ درس مهربانیه💖
که #آقامحمدتقی این درس رو به خیلی از ماها داده
راوی: آقای جواد خشنود
#شهید_محمدتقی_سالخورده 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌀حساسیت روی بیت المال🌀 لباس های حاج محسن در طول عملیات والفجر8 خیلی #فرسوده و کهنه شده بود. وضع پوت
9⃣6⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌷پيش از شروع يکي از حملات💥 همه مسئـولين و فرماندهان #لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در جلسه ای توجيهی شـرکت داشتنـد👥 #حاج_محمدکوثری فرمانده لشکر پشت به ديگران👤، رو به نقشـه🗺مشغول توضيح #منطقه_عملياتی بود و آنرا شرح می داد.
🌷 #حاج_محسن دين شعاري در رديف اول نشسته بود. يکي از نيروها، يک ليوان آب يخ🚰 را از پشت سر ريخت توي يقه👕 حاج محسن😨. حاجی مثل برق گرفته ها از جا #پريد و آخَش بلنـد شد.
🌷برگشت و به سوی کسی که این کار
را کرده بود، انگشتش را به علامت #تهديد👈 تکان داد. بلافاصله يک ليوان آب يخ❄️ از پارچ ريخت و به #قصـدپاشيـدن، به طرف او نيم خيز شد.
🌷حاج محمد که متوجه سر و صداي #حاج_محسن و خنده هاي بچه ها😄 شـده بود، يک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهي کرد👀 حاج محسن که ليوان #آب_يخ را به عقـب بـرده و آمـاده بود تا آن را به سـر و صورت آن برادر👤 #بپاشـد، با ديـدن حاج محمــد دستپاچه شـد😁 و يک باره ليوان را جلـوي دهانش گرفت و #سرکشيد.
🌷انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، گفت : #ياحســين( ع ) با اين کار، صداي انفجـار خنده بچه ها😂 سنگر را پر کرد و #فرمانده لشگر، بي خبر از آنچه گذشته بود، لبخندي زد😄 و براي حاج محسن سري تکان داد.
🌷حاج محسن دين شعاري، #شهید همیشه خندان را بعدها يک #مين_والمري💣 در سردشت آسمانی کرد🕊🌷
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
#شهید_محسن_دین_شعاری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹سال 1367 بود که #محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. او در #شب_جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه🏴 به
6⃣1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠هادی عشق منه
🔰اوائل فروردین 1386📆 بود و مثلا به عنوان نیروی #داوطلب یا بهاصطلاح #خادم، در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. در جمعمان👥 شخصی داشتیم به نام م.ع👤 که از نیروهای واحد فرهنگی #لشکر 27 محمد رسولالله(ص) بود و با وجود قد و قواره کوتاهی که داشت، مدام احساس گرسنگی میکرد و سیرمونی نداشت.
🔰 #هادی هم تازه به جمعمان اضافه شده بود.
یک روز، بعد از خوردن ناهار🍜، م.ع شروع به گلایه کرد که "غذا #کم بوده و من سیر نشدم🚫 و ..."
🔰هادی بدون سر و صدا از اتاق بیرون رفت🚪 و بعد از چند دقیقه⏱ با چند #ظرف یکبار مصرف به جمع ما برگشت و ظرفهای غذا🍲 را گذاشت وسط و گفت: #بفرمایید.
🔰م.ع همین که چشمش به غذاها افتاد😍 کنترلش را از دست داد و به سمت #غذاها حمله کرد و مشغول خوردن شد. در حالی که با ولع پشت سر هم #قاشق_غذا را به طرف دهانش میبرد، مدام تکرار میکرد:
" #هادی_عشقه_منه".😅
🔰از آن روز به بعد، ما هم #هادی را "هادی عشقـ❤️ من" صدا می زدیم. حدود #هفت_سال بعد، در حالی خبر پرواز🕊 هادی را شنیدم که هفت سال بود از او خبر نداشتم😔
راوی: علی اصغر بهمن نیا
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺عشق رازیست ڪہ تنها بہ خدا باید گفتـــ دلم یڪـــ دنیـا میخـواهد شبیـہ #دنیاے شـما ڪـہ همـہ چیــزش
4⃣5⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلند
📖سال ۹۴که توی گردان پپیچید ما داریم اعزام🚌 می شویم #سوریه، خیلی پکر شد😞 مدام با گردن کج توی اتاقمان پیدایش می شد. گفتم چیه⁉️ چی میخوای هی میای اینجا؟با #حسرت گفت: "چقدر خوب میشد #منم می اومدم!"😔
📖همکارمان اقای قادری پیچید توی دست و پایش: دو روز اومدی تو #لشکر کجا میخوای بری❓ هنوز باید پا بکوبی پاشو برو #عرقت خشک بشه بعد. همه را هم که #حاجی صدا میزد. گفت:(نه حجی. این همه نیروی جدید👥 دارن میان ماهم می اومدیم چی میشد؟😢)
📖خبردار شدم برای یکی از بچه ها مشکلی پیدا شده و دنبال #جایگزین میگردد. #قادری گفت اگه حرف بزنی خودت میدونی! کجا آدم صفر کیلومتر👤 راه بندازیم دنبال خودمون؟!
📖حال نزارش را که دیدم دلمـ💗 نیومد این موضوع را پنهان کنم. کشیدمش کنار که بروپیش #فرمانده گردان ۳ بگو اومدی برای #جایگزینی فلانی. با سرعت موشک دوید. نزدیک اذان ظهر بود دیدم یکی ازپشت چارچنگولی پرید روی گرده ام. برگشتم ببینم👀 چه کسی است. از فرط #خوشحالی مرا رگبار بوسید😘 و گفت که برای من هم #جور_شد.
📖به قادری کارد می زدی خونش در نمی اومد😁 که آخر کار خودت را کردی! بعد #خندید: بذار برسیم اونجا دودستی تحویلت می دم به #داعش😄 رفتیم تهران. از صد و بیست نفر فقط پاسپورت📓 محدودی اماده شد. عدل #محسن هم افتاد جزو آنها. هی جلوی ما رژه می رفت و چشم و ابرو می آمد.
📖با قادری توی نماز خانه📿 خفتش کردیم. ریختیم روی سرش😅 التماس می کرد:#حجی غلط کردم! با دو روز🗓 تاخیر به جمعشان ملحق شدیم. به بهانه های پست و گشت زنی #بیدار نگهمان می داشت که کارمان ختم شود به #نماز_شب.
📖سر به سرم می گذاشت: بالاخره برات باقیات و صالحاتی می مونه؛ #شهید هم که شدی می گن به #برکت نماز شباش بوده😉 به این واسطه کم کم نماز شب خوان شدم ولی نشد🚫 یک شب زودتر از او #بیدار شوم.
📖یک شب از اتاق🚪زدم بیرون. محسن را ندیدم. توی دلم گفتم: آخ جون امشب #زودتر از محسن بیدار شدم😍 نماز رو خواندم و رفتم #بخوابم. از بچه ها پرسیدم: از محسن خبری نیست! گفتند: رفته تو سوله وسط اون اتاق خرابه!
📖دیدم #نمازش تمام شده و با تسبیح تربتش📿 ذکر میگوید رفتم نزدیک تر👤 که کپ شوم روی سرش. صورت پر از اشکش😭 را که دیدم #پاهایم جلو نرفت.
↩جهت خریداری کتاب سربلند ازطریق سایت www.manvaketab.ir اقدام نمایید.
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
🌷تابال وپر باشدکبوتر🕊میفرستیم
🌿حرف از گذشتن شد
❣اگر #سر میفرستیم
🌷رد میشوند اززیرِ #قرآنِ_پدرها🌷
🌿فرزند را با اذنِ #مادر می فرستیم
🌷از آنطرف دارند پیکر ⚰میفرستند
🌿از این طرف داریم
❣ #لشکر می فرستیم
🌷آنقدرها در بینِمان👥 فهمیده داریم
🌿هر چه بخواهی
❣ #نوجوانتر می فرستیم
🌷در #عشق_زینب عقل را لازم نداریم
🌿دیوانه ایم و باز نوکر می فرستیم🚌
🌷برگشتنِ #باسر که
🌿شرط عاشقی نیست❌
❣سر #میبُرند و باز با سر می فرستیم
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فرازی_از_وصیت 9⃣ 💢قسمتی از وصیت نامه #شهید_حسین_خرازی🌷 ⚜از مردم میخواهم كه پشتیبان #ولایت_فقیه
🔰تواضع
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت «جوون! #دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید😅 آن یکی دستش را آورد بالا✋
🔹گفت: این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه🍎 خریدم برای #مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت😕 پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای #لشکر⁉️ حواسش نبود.
🔸گفت: این، چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ #اسمش چیه این❓ گفتم #حاج_حسین_خرازی، راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ #فرمانده لشکر؟😧
#شهید_حسین_خرازی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امیرسینگِ هندو به ایران🇮🇷 که می آید مسلمان میشود. نام #محمد را برای خود انتخاب میکند. سال۵۷🗓 با یک دختر #رفسنجانی ازدواج می کند.
🔸یک شب امام خمینی(ره)را در #خواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی⁉️فردای آن شب، برای #اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود🚌
🔹در گردان های مختلف از جمله ۴۱۸و ۴۱۲حضور می یابد. #شهید_امینی، پایدار و...را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی، #غواصی می بیند پای راستش در عملیات بدر قطـ⚡️ـع شده و پای چپش راکه ترکش💥 میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند.
🔸یکبار بچه های #لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند. هر چه میگوید من رزمنده ایرانی🇮🇷هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم📞 بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ #ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند.
🔹خودش تعریف میکردکه: یک بار در عملیات #خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. #عراقی ها خوابیده بودند. بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی🔠 به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به #اسارت گرفتم.
🔸وقتی #سردارسلیمانی به پاسگاه زید می آید بچه ها به او می گویند: این آقا #هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من👥 وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند💞 و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد: در عملیاتها حضور پیدا می کنی❓ میگوید: #بله، هر وقت شما بگویید روی #چشم می آیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarz
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اخلاق_شهدایی 🌷 🔰اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با #فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین (ع
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
🔹حاج حسین خندید😅 اون یکی دستش رو آورد بالا✋گفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه🍒 خریدم برای مادرم.
🔸پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی #لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: #حاج_حسین_خرازی! راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر😳
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍
#شهادت_هنر_مردان_خداست
🔰یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
🔰باران تندی⛈ هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم.
🔰 صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت: برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم. توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
🔰یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰مدت زمان زیادی نیست که در صف شهدای مدافع حرم سوریه🌷 نام #تیپ_فاطمیون شنیده میشود.
♦️گروهی خودجوش✊ که با رسیدن خبر تجاوز تکفیریها به حرم سیده عقیله #حضرت_زینب(س) به سمت سوریه رهسپار شدند. با بازگشت اولین پیکرهای⚰ شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون🌷 تعدادی زیادی از جوانان #افغانستانی برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کردند. همین امر موجب شد که مدتی بعد تیپ فاطمیون به #لشکر ارتقا یابد. فاطمیون امروز در مبارزه با تکفیریها👹 در صف نخست جنگ ایستاده👥 است.
♦️ #سپاه_محمد(ص) اولین هسته تیپ فاطمیون است. نام «فاطمیون» به این دلیل انتخاب شد که این تیپ در ایام #شهادت حضرت زهرا(س)🏴 شکل گرفت. همچنین بچهها میگفتند چون حضرت زهرا(س) #غریب بود و در غربت شهید شد😔 و ما هم در سوریه غریب هستیم، نام #فاطمیون برازنده است.
♦️همه رزمندههای تیپ، #افغانستانی هستند؛ عدهای از خود افغانستان و عدهای هم از افغانستانیهای مقیم #سوریه هستند. افغانستانیهای مقیم سوریه در همان اطراف زینبیه زندگی میکردند🏘 و جمعیتی در حدود ۱۵ تا ۱۶ هزار نفر داشتند که بعد از حمله تکفیریها، چیزی حدود #پنج_هزار نفر ماندند و از حرم دفاع کردند👊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#جسمی_که_ذوب_شد 😔
🔸کوله پشتی اش پر از گلوله آتیش☄ گرفت. نتونستند کوله رو ازش جدا کنند
از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه
دهند و با #چفیه دهان خودش رو بست
تا #عملیات لو نرود⛔️
⭕️تنها کف #پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند 😭
✍پ.ن: استاد شهید مرتضی مطهری:
چه معنی کنم #شهید را⁉️ اگر شور یک عارفِ #عاشقِ پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها #منطق_شهید در می آید....
#شهید #علی_عرب
#لشکر۴۱ثارالله
#کربلای۱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
6⃣5⃣1⃣ به یاد #شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰ما در منطقه مذهبینشین #اهواز بزرگ شدیم. منطقهای که مساجد به واسطه حضور و فعالیت افراد👥 بسیار فعال هستند. مسجد #امام_حسین(ع) و حضرت زینب(س) هم دو مسجد فعال شهرمان هستند👌 که فعالیتهای #مذهبی زیادی دارند.
🔰 #حمیدرضا هم در کنار فضای خانواده آشنایی و فعالیتهای مذهبیاش در مسجد امام حسین(ع)🕌 بیشتر شد. آن زمان لشکری را به نام #لشکر قدس نوجوانان تشکیل داده بودند که عضوش شده بود.
🔰از همان دوران #نوجوانی با اینکه سن زیادی نداشت ولی فعالیتهای مذهبیاش قابل توجه بود. بعدها ایشان یکی از #بنیانگذاران هیئتهای مذهبی اهواز هم بود✅
🔰در فعالیتهای مساجد و پایگاههای #بسیجی حضوری فعال و نقشی پررنگ داشت. برای کودک و #نوجوانان اهواز و شهرهای دیگر گروه تواشیح🎤 درست کرده بود و سعی میکرد آنها را جذب💕 مسجد کند.
🔰بسیار آدم فعالی بود و #روحیه عجیبی در کارهای دینی و مذهبی داشت. به نظرم تمام زندگی آقا حمیدرضا با #شهدا گذشت. زمان جنگ سنش📆 کفاف نمیداد که وارد جبهه شود. وقتی جنگ تمام شد تمام فکر و ذکرش شهدا🌷 بود.
🔰 #الگوی زندگیاش را شهدا🕊 قرار داده بود و در همه زمینهها مثل برگزاری #یادواره و یادمانها در سطح استان خوزستان فعالیت میکرد. به نوعی اگر در سطح استان برای #شهدا یادواره و یادمان برگزار میکردند برادرم مسئولیتی بر عهده داشت.
🔰در برگزاری یادمانهای #شهیدان موسی اسکندری🌷 علی هاشمی🌷 حاج حمید رمضانی🌷 یکی از فعالان بود و #نقش_اصلی را در برگزاری مراسمها داشت.
#شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که #مفقودالاثر و مفقود الجسد⚰ هستند. هر #شب_جمعه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم♥️ را می بینند.
🔰آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا #شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم #فاطمه_زهرا (س)⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌
🔰همیشه حواسش به رزمندگان👥 گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف #لشکر هدیه ای🎁 به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا #شهدای گردان هدیه میکرد.
🔰یک بار که یک #فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند👶 شده و در خانه اش فرش ندارد❌ آن فرش را به عنوان #هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت.
پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد.
راوی: مادر شهید
#شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رأی دادن بچههای گردان شهادت ...
📆جمعه ۲۵ مرداد ۱۳٦٤
اردوگاه کوزران #کرمانشاه
انتخابات چهارمین دوره ریاستجمهوری
مسئول صندوق" شهید سیدمهدی تهرانینژاد"🌷
📸عکاس: حمید داوود آبادی
#انتخابات_در_جبهه
#رزمندگان_گردان_شهادت
#لشکر۲۷_حضرت_رسولﷺ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهید_علیرضا_ناهیدی
#فرمانده_تیپ_ذوالفقار
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
شهادت: عملیات والفجر مقدماتی
شهید علیرضا ناهیدی کسی که #حاج_همت عاشق او بود♥️ و او را بسیجی واقعی مینامید...
🔹از هوش💬 سرشاری برخوردار بود و خيلی زود با سلاح های مختلف آشنايی پيدا كرد و همين امر باعث شد كه #متوسّليان او را به عنوان مسئول ادوات و توپخانه معرفی كند✅
🔸نبوغ او در جبهه زبانزد بود به حدی که #محسن_رضایی به او لقب انیشتین را داده بود. در #زمستان سال ۶۰ به همراه كاروان اعزامی از مريوان به جنوب اعزام شد و از بدو تشكيل تيپ ۲۷ واحد #توپخانه و ادوات تيپ را راه اندازی كرد.
🔹خاک #لبنان نیز در سال۶۱ عطش او را برای مجاهدت سیراب نکرد. #علیرضا فرماندهی قرارگاه امام حسين(ع) را در تهران نپذيرفت❌ و عاشقانه به کوی عشق دل بست.
🔸در عمليات های مختلف با سمت #فرماندهی تيپ ذوالفقار شركت داشت و عاقبت در ۳۰ بهمن ۶۱ بر اثر جراحت😓 حاصل در #عمليات_والفجر مقدماتی به فیض شهادت🌷 رسيد.
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(س)
قـطعـه ۲۸ / ردیـف۱۰۲ /شـماره ۱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠چند روز؛ هیچ چیز 🔰چند روز مانده بود تا عملیات بدر. از همه جلوتر بودیم. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز
#لبخندهای_خاکی
🔰در سالهای دفاع مقدس چای☕️ مرهمِ خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها #رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند
🔰روزی در محضر آقا #مهدی_باکری و شهید حاج ابراهیم همت(فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ)🌷 بودیم که در آن صحبت از کنترل #مناطق_عملیاتی بود.
🔰حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان #لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها سخت میگیرند😕 و اجازه نمیدهند راحت عبور و مرور کنند مگر #ترکی بلد باشند.
🔰آقای مهدی در پاسخ گفت: شما یقین دارید که آنها #نگهبانان لشکر ما هستند⁉️ حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را میشناسم حتی حدّ خط #لشکر_عاشورا را هم میشناسم!
آقا مهدی با تعجب😟 پرسید: چطور چگونه میشناسید؟
🔰حاج همت در جواب گفت: شناختن #حد و حدود لشکر شما کاری ندارد، اصلاً مشکلی نیست☺️ هر خطی که از آن دود🌫 به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه #کتریهای چای لشکر شما روی آتش میجوشد😅
همگی خندیدیم...
#سرداران_دفاع_مقدس
#شهید_محمدابراهیم_همت
#شهید_مهدی_باکری(سالروز شهادت)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دستی #تو را از شاخه ام 🌷 چید و نمی دانست گلـ🌺ـها پس از #پرپر شدن هم عطرشان باقی
#من و شهید 20 تیرماه سال 95🌼🍃
رسماً به عقد یکدیگر درآمدیم.😍 بعد از یک ماه قصد رفتن به سوریه را کرد که حتی دوستانش به او گفتند شما #تازه عقد کردی برای چه میخواهی بروی🌼🍃
در همین حین از تهران پرونده اعزامیاش برگشت خورد، چون #چهره حسین در سوریه نزد تروریستها شناخته شده بود.🌼🍃
برای اعزام مجددش به او اجازه ندادند که برود تا اینکه با تلاش بسیار موفق شدند. #10 آبانماه 95 با نام #مستعار قمر فاطمیون و از طریق #لشکر فاطمیون توانست اعزام داشته باشد🌼🍃
#22 آبانماه هم به شهادت رسیدند کلاً #چهارماه دوران نامزدی ما با هم طول کشید و در اصل خدا خواسته بود در کنار #شهید بیشتر باشم تا از او بیشتر درس بگیرم.🌼🍃
#شهید_حسین_هریری🌼🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🦋مهربانی بین
که از جان
#دوستتر میدارمت ...
🌷رزمندگان تخریب
#لشکر ۲۱ امام رضا علیه السلام
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜شهید مدافع #امنیت پاسدار مرتضی ابراهیمی متولد ۱۳۶۳📅 و فرمانده گردان #امام حسین(ع) ملارد بود که در ن
1⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰از بچگی در #هیأت امام حسین🚩 بزرگ شد، شوخطبع بود و با همه شوخی میکرد، بگو و #بخند😃 زیادی داشت، دل هیچ کس را نشکست. 🌱
🔰هیچ کس از او بدی ندید و همه وقتی خبر #شهادتش را میشنوند ناراحت میشوند. خدا را شکر که به بالاترین #درجهای که میتوانست یعنی #شهادت رسید. لیاقتش شهادت بود👌، اگر میمرد برای ما #تأسف داشت، نوکر و مداح امام حسین(ع) بود، همیشه در #هیأت برای امام حسین(ع) میخواند، نمیدانم آن سال چهچیزی و چگونه خواند که عین علی اکبر امام حسین(ع) به #شهادت رسید و او را اِربا اِربا کردند.🥀
🔰قاتل پسرم یک نفر نبود، یک #لشکر او را دوره کردند و به #شهادت رساندند. مرتضی برای خودش یلی بود و بهتنهایی کسی نمیتوانست #حریفش باشد. قد و قامت بلندی داشت و تابوتی⚰ اندازهاش نمیشد. برای او #جداگانه تابوت ساختند، مثل صاحب اسمش رشید و قوی بود، همیشه به من میگفت “مادر، نترس من #حریف همه هستم”.
🔰رابطه مرتضی با #شهدای مدافع حرم خیلی خوب بود با شهید صدرزاده و آژند و ابیاری اهل یک #هیأت🏴 بودند و در هیأت با هم دوست شده بودند، همیشه میگفت “مامان، دعا 🤲کن برایم. من از #رفقایم عقب ماندهام. آنها همه شهید شدند. مصطفی و #محمد رفتند اما من ماندهام”. در نهایت هم به دوستان #شهیدش پیوست.🍃
#شهید_مرتضی_ابراهیمی🌷
#شهید_امنیت
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم 💢فاطمه را در #آغوش مى فشرد... بر سر
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
#قسمت_سی_دوم
💢مى توانى ببینى که اکنون #حسین چه مى کند.... #اسب 🐎را به سمت #لشکر! دشمن پیش مى راند،
یا شمشیر 🗡را دور سرش مى گرداند...
و به سپاه دشمن #حمله مى برد
یا #ضربه_هاى_شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،..
یا سپر به #تیرهاى_رعدآساى دشمن مى ساید،
🖤یا در محاصره نامردانه #سیاهدلان چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب #فرو_مى_افتد...آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
تو ناگهان از زمین کنده مى شوى...
و به سمت #صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، #ذوالجناح را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،... و با هجمه هاى خویش ، #محاصره دشمن را بازتر مى کند.
💢چه باید بکنى ؟
حسین به #ماندن در خیمه #فرمان داده است... اما دل 💓، تاب و قرار ماندن ندارد... و دل مگر حسین است و
فرمان #دل مگر غیر از فرمان #حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى.کاش حسین چیزى بگوید.. و به کلام و #حجتى #تکلیف را روشنى ببخشد.این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند:
🖤دریاب این #کودك را!
و تو چشم مى گردانى... و #کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و #دشمن به سوى حسین مى دود... و پیوسته #عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ،
تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى....
#عبداالله صداى تو را مى شنود...
و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد....
💢وقتى تو از پشت ، #پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ،گمان مى کنى که به #چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن #مضمضه نکرده اى...
که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد.. و خود را به امام مى رساند.در میان #حلقه_دشمن ، #جاى_تو نیست... این را #دل_تو و #نگاه_حسین هر دو مى گویند....
🖤پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى و ببینى که #ابجربن_کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد
و ببینى که #عبداالله نیز دستش را به #دفاع از امام بلند مى کند...
و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که:تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك!و ببینى که #شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك #عبداالله عبور مى کند،...
💢آنچنانکه دست و بازو به پوست ، #معلق مى ماند.و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد... و #مادر را به #یارى مى طلبد.
و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد... و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد:صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش #پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و...
🖤 و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر #عمو و #برادرزاده به هم دوخته مى شود.... حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است... ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون براى تو مانده ، #پیکر غرق به خون عبداالله است و #جاى_پاى خون آلوده حسین.#حسین تلاش مى کند که از #جایگاه توو خیمه 🏕ها #فاصله بگیرد...
💢و جنگ را به میانه #میدان بکشاند.
اما کدام جنگ ؟جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند... و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد. و به روشنى مى بینى که ضارب و #مضروب خویش را انتخاب مى کند. از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.اگر در جبین #نسلهاى آینده کسى ، نور #رستگارى مى بیند، از او #درمى_گذرد...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 8⃣3⃣#قسمت_سی_هشتم 💢آنجا را نگاه کن...! آن #بى_شرم ، د
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣3⃣#قسمت_سی_نوهم
💢مى ایستد و #فریاد مى زند:
_ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!» #همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد... اما این بلوا و بحث و جدل ، #ابن_سعد را به معرکه مى کشاند.ابن سعد، #سَیّاستر از این است که #جوعمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #آشوب و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست...
🖤و از سوى دیگر او را #کاملا در چنگ خود میبیندآنچنانکه هر لحظه #ارادهکند، مى تواند جانش را بستاند....
پس چرا بذر #تردید و #تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
_دست بردارید از این جوان مریض!
تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى :
شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: _هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند.
💢#دریغ از آنکه حتى تکه #مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.ابن سعد، افراد #لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد... و این #فرصتی است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى....
اکنون که افراد #لشکر دشمن 🐲، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،...
تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است... و #هجوم و #غارت و #چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى.
🖤چه سرخى #غریبى دارد آفتاب ! ☀️
و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، #چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این #پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران🕊 پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آتش 🔥گرفته را نمى تواند ببیند.پیش روى تو #سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر #خیمه🏕 هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند...
🖤و دورتر، #بچه_هایى که جا به جا در پهناى بیابان ،... ایستاده اند،
افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند
و بعضیشان از شدت #خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل ❤️سرخى بیابان . خدا نکند که اینها #بچه_هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند... و از شدت #وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان #خیمه_ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى #فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.
💢دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى #سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى.... و چون جان شیرین ، در آغوشش #مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش 🔥و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ،
#لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.جزاى بوسه ات درد #آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
🖤همچنانکه او را در #بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه⛺️ سلامت مانده ، حرکت مى کنى....
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار #خیمه بى اثاث مى خوابانى.
#اکنون_نوبت_زنها_وبچه_هاست...
باید #پیش_از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه
💢دانه از پهنه بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى....
باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک #تکشان ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد..
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh