🌷شهید نظرزاده 🌷
💞💞💞 💠 #گامهای_عاشقی از نگاه #شهدا🌹 👈گام #اول: فقط عاشق او بودن 👈 عاشق اول #شهید
💞💞💞
💠 #گامهای_عاشقی
از نگاه #شهدا🌹
👈گام #دوم:
همیشه به یاد او ...
👈 عاشق دوم
#شهید_حاج_حسین_خرازی😍
عکس باز شود👆👆
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
آغـوشِ تو ای دوست
دَرِ باغ بهشت است...
یڪ شب به درآی از خود و
بر من بِگُشایـش...
#شبتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه1⃣3⃣ 💠 امتحانات 🌸بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جن
🌷 #طنز_جبهه 2⃣3⃣
💠 ﺳﻨﮕﺮ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﮏ؟
🔹ﻫﻤﯿﺸﻪ ی ﺧﺪﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﻢ، ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﺎ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﯾﮏ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ
🔹 ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﯿﺦ ﺳﯿﺦ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻓﺖ؛ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ :
« ﺣﺎﺟﯽ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮ! »
🔸ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ : « ﭼﯽ؟ ﺳﻨﮕﮏ؟ »
ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ : « ﺳﻨﮕﮏ ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺑﺎ، ﺳﻨﮕﺮ، ﺳﻨﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮ !!...»
🔹ﺳﻮﺕ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩﺍﯼ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : « ﺳﻨﮕﮏ؟ »😂
ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ 😂😂
🔸ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ.
#لبخند_بزن_بسیجی😀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺
محمدعلی صبح ها بعد از نماز قرآن میخواند.
اگه دخترمون بیدار بود، میگرفتش توی بغل ؛ اگه هم خواب بود ، کنارِ رختخوابش مینشست و میگفت: اینـجا قـرآن میخوانم ، میخواهم چشم و گوشِ بچه ام از الان به این چیزها عادت کنه...
#شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون🌷
📚منبع: یادگاران16 «کتاب رهنمون»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷رفتید بی آنکه دلبستگی هایتان را مرور کنید..
رفتید، ......🕊
بی آنکه لحظه ای تردید کنید...
بی آنکه لحظه ای درنگ کنید...
در رفتن یا ماندن!
🌷 #شهدا......
بی آنکه، دلبستگیهایتان💞 را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور...
در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.
مطمئن بودید راه، درست است👌، از جاده، از سفر، از... نمیترسیدید.
"فهمیده" بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک، بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز🕊 است.
شما در آتش جنگ🔥، گلستان میدیدید؛ یقین میدیدید که اینگونه خلیل وار به پیشواز رفتید،
اما... آتش برای شما گلستان شد🌸، آتش در هُرم عشق شما سوخت... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید و بر سر دشمن آتش باریدید💥.
از دلبستگیها دل بریدن، از وابستگیها رها شدن خیلی سخت است😓! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشـ❤️ـق را فهمیدید . یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.
برگزیده عشق بودید😍... که عشق انتخاب میکند، عشق گلچین میکند، عشق هر کس را سزاوار نمیداند و شما، سزاوار بودید که رفتید🚶؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید، که رفتن، همیشه به معنای " رفتن " نیست❌.
🔸در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.
گاهی مرگ، جاودانه ترین زیستن است!
و شما، چه خوب، این راز🌀 را فهمیدید!
به راستی راز آن همه عشق چیست⁉️
دلیل از جان گذشتن چیست؟!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #یاد_یاران 0⃣1⃣ 💠 الگوی سادگی 📌خاطره ای از #شهید_محمد_کچویی🌷 👆عکس باز شود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzad
🌷 #یاد_یاران 1⃣1⃣
💠 زود می آمد و دیر میرفت
📌خاطره ای از
#شهید_علی_صیادشیرازی🌷
👆عکس باز شود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔴 #هادی_دلها 💠چشمی که به نگاه حرام عادت کنه دیدن خیلی چیزها رو از دست میده... 🔰چشم گنه کار لایق #ش
🔰 #هادی_دلها
✳️با اينكه در سنين بلوغ بود، اما به دختر و #ناموس مردم نگاه نمی کرد.
باطن پاك او برای همه نمايان بود.
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_13840927.mp3
4.54M
❣| #ڪلناعباسڪ_یازینب
🍃| حامدزمانی
👈تقدیم به مدافعان حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (3) 💠 رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد .... 🌹🍃🌹🍃 🌷يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چ
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (4)
🌹شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را ادا کرد🌹
#شهید_سید_مرتضی_دادگر🕊
🔻بخش اول
می گفت: اهل تهران بودم و پدرم از #تجار بازار تهران....
علیرغم مخالفت شدید ⛔️خانواده و به خاطر عشقم به #شهدا، حجره ی🚪 پدر را ترک کردم و به همراه بچه های #تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی #جنوب شدم...
یکبار رفتن👣 همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان☺️... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و #همسرم را هم با خود همراه کردم...
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با #حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندیم... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلـ💞ـمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر #شهدا عطرآگین.. تا اینکه...
#تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند🚌 و #مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد😰... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با #نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم😞...
با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم #شلمچه شدیم🚍....
بعد از زیارت #عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی #استخوان و پلاک شهیدی🕊 نمایان شد... #شهیدسیدمرتضی_دادگر🌹... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در #شادی😃 به ادامه ی کار پرداخت اما من😔...
استخوان های مطهر شهید را به #معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید🏷 به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh