#خاطــره🎞
[همرزمشہید]
|یکی دو روز قبل از شهادت بابڪ بود. مصادف با شهادت امامحسن(ع)همرزممونسردارصمدی،رفت روی مین کنار جاده ای ، دو کیلومتر قبل تر از محل شهادت بابڪ به شهادت رسید🕊
تیم ما ورودی بوڪمال مستقر بود.همه باید از کنار ماشین ها رد میشدن ، رانندهےسردارگفت:یک نفرو لازم داریم بره کمک کنه پیکر شهید رو بیاره.🌺🌿
بابڪ چون بچه ی حرف گوش کنی بود بابڪ رو فرستادم😄
.آمبولانس که حرکت کرد بابڪ اومد پیشمگفتم : اونی که توی آمبولانس بود کی بود؟🧐
گفت:"سردار صمدی بنده خدا خیلی ناجور شهید شده بود"😞
شب پست نگهبانی بودیم دیدم داره گریه میکنه ، گفتم چرا گریه میکنی : "گفت منم دوست دارم شهید بشم"😭
گفتم پس خانوادت چی؟😕
گفت:"اونا رو سپردم به حضرت زینب (س)"|☺️
#شہیدبابڪنورے•♥️•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
برعکس تولد ۳فرزند دیگرم که همه با سروصدا تبریک میگفتند
بعد از دیدنِ زینب همه گوشه چشمشان تر میشود...
بغلش میکنم و آرام وصیت نامه محمد را
که دیگر حفظ شده ام در گوشش زمزمه میکنم
از طرف من رویِ فرزندانم را ببوس
و به فرزند چهارم بگو این سختی ها
آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد
زینب آرام میخوابد و من به عکس محمد رویِ دیوار نگاه میکنم...
#شهید_محمد_بلباسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه🕊
•صبح زودیڪی ازاقوام خیلی دورمان ڪه رفتوآمدی باهم نداشتیم آمدهبود براےتشییعمصطفی.
•برایم عجیب بودڪه چطورما را پیدا ڪردهوسر ازاینجادرآورده،🧐 برایمان تعریف ڪردڪه ازحضرت عباس (ع) حاجتی داشتم قبل ازشهادت پسرتان خوابحضرت عباس (ع)را دیدم
•درخواب حضرت به من گفتند: نماینده من در روزتاسوعاداره میادپیشم برید پیش اون.✨🥀
•وقتی بیدار شدم متوجه منظورحضرت عباس(ع)نشدم، دوباره خواب دیدم، اینبار مادرمرحومم رو دیدمگفت: چرا نرفتی پیش نماینده حضرت عباس(ع) و بعدشعڪس مصطفی رونشونم داد،🖼
•بعداز بیدارشدن با پرسوجو فهمیدم این شهید ، ازفامیلهای خودمون هست.🌾🌼
#بشیم_مثل_شهدا✨
#شهیدمصطفیصدرزاده♥️
•راوی: مادر شهید🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 قسمت ششم 🍃
#پهلوان
راوی: حسين اللهكرم
📿ســيدحسين طحامی (کشتیگير قهرمان جهان) به زورخانهی ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد. هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت. بعد از پايان ورزش، رو کرد به حاجحســن و گفت:
حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟
حاجحســن نگاهی به بچهها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد، برو وسط گود.
ًدر کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود میبازد.
کشتی شــروع شد. همهی ما تماشــا میکرديم. مدتی طولانی دو کشتیگير، درگير بودند، اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.!
بعد از کشتی، سيدحسين بلندبلند میگفت:
بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان!
٭٭٭
🍃ورزش تمام شده بود. حاجحسن خيرهخيره به صورت ابراهيم نگاه میکرد.
ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟
حاجحســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
قديمها تو تهران، دو تا پهلوان بودند به نامهای حاجسيدحسن رزاّز و حاجصادق بلورفروش، اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
توی کشــتی هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بندههای خالصی برای خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش، کارشان را با چند آيه از قرآن و يه روضهی مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله (ع) شروع میکردند.
نفسِ گرم حاجمحمدصادق و حاجسيدحسن، مريض شفا میداد.
بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوان میدونم مثل اونها!
ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اونها کجا.
بعضــی از بچه ها از اينکه حاجحســن اينطور از ابراهيــم تعريف میکرد، ناراحت شدند.
🌱فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانههای تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش، با بچههای ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاجحسن داور شود. بعد از ورزش، کشتیها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچههای ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر، كمی شلوغ کاری شد! آنها سر حاجحسن داد میزدند. حاجحسن هم خيلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچههای مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب میشناختند مطمئن بودند که میبازند.
برای همين، شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند. چند لحظهای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همهی بچههای مهمان دست داد.
آرامش به جمع ما برگشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#رمان
#سلام_بر_ابراهیم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
23.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 خون شهید کهنه نمیشه...
🎬 برشی از روایتگری حاج قاسم صادقی در با این ستاره ها
📍اینجا مرکز دنیاست
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚سلام امام زمانم💚
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه... 🥀
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...❤️
❀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ...
اجر کسانی است که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با #نفس_اند
و زمانی ڪه نفس سرڪش خود
را رام نمودند،
خداوند به مزد این جهاد_اڪبر،
#شهادت را روزی آنان خواهد کرد
امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیمهادی
سلام بر پهلوان بی مزار❤️
#سلام به شما
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♡به نام عشق ...
.
🍃هیاهوی #قلم بر روی کاغذ.
قلم آنقدر بیتابی میکند که جوهرش ، #مشق زندگانیم را سیاه میکند اما ، چه #پرستو هایی که سبکبالانه مشق #عشق کردند ...❤️
.
🍃 #بهشتی ، همان پرستوی سبکبال #بهشت بود .
انتهای عطش رود ، لابلای #مسیر_عشق ، همانجایی که جاودانان در آن جای داشتند .🌹
.
🍃کسی که به #نظم میچید ،
سنگ را روی سنگ ، #مهره را روی مهره ، آخر همیشه میگفت :« مبادا که مهره های #انقلاب را به دست #بیگانه سپاریم...»🥺
.
🍃همانکه پرده را از پس #دل کنار زد و سرود #روشنگری سر داد .
.
🍃اواخر عاشقی ات در #قفس_تن ، همه میگفتند : نور بالا میزنی.
زمزمه آسمان را بر لب داشتی و #شوق_پرواز در بینهایت چشمانت بیقراری میکرد .🕊
.
🍃تویی که نبض #انقلاب_خمینی بودی ، تویی که کلامت ، #سنگر شوق و ذوق و وفای به #انقلاب بود.
تویی که آوای آشنای #استقامت بودی و تویی که عشق را به #حقیقت گره زدی ...
تویی که تبسمت به #ابدیت پیوست و مایی که هنوز گریان و #دلبسته خاکیم ... .😓
.
✍نویسنده : #مبرا_پورحسن
.
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_بهشتی
.
📅تاریخ تولد : ۲ آبان ۱۳۰۷
.
📅تاریخ شهادت : ۷ تیر ۱۳۶۰
.
📅تاریخ انتشار : ۷ تیر ۱۴۰۰
.
🥀مزار شهید : بهشت زهرای تهران
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh