1_50482909.mp3
3.19M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۶
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت پنجم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ࢪوایتے از سࢪداࢪ شھید قاسم سلیمانے از عملیات کࢪبلای۴🌸
🔹دࢪ عملیات کࢪبلای۴، وقتی بہ صوࢪت بچہها نگاه میکࢪدم، احساس میکࢪدم سوࢪههای قࢪآن دࢪ مقابلم هستند...💐
#سردار_دلها
#دفاع_مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۳ | مثل او جامه خدمت بپوش
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت نزدیک شدن به سالروز شهادت سردار دلها 🇮🇷
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۴ | خون تو چون فاتح هر قله است
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها 🇮🇷
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🏴
🔰#سردارسلیمانی:
💠رهبری ما، یک رهبری متقی است که همهی حکمت هایی که امروز به عنوان سیاستها ابلاغ میکند، اعلام میکند،
انسان یقین میکند برخواسته از عمق تقوای اوست.
پرواز کردن سخت نیست...
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا #پرواز کنی...
آن هم عاشقانه... :-)❣️
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#ادامه_داری ♾
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسن هست🥰✋
*شهید اطلاعات و سردار اَروند*🌊
*طلبه شهید حسن یزدانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۸
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۸ / ۱۳۶۴
محل تولد: کرمان
محل شهادت: بیمارستان،مشهد
*🌹راوی ← گریه میکرد و اصرار داشت که به جبهه برود🥀پدرش گفت: تو هنوز بچهای! جبهه هم جای بازی نیست که تو میخواهی بروی🥀حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم میشوم🕊️حاج قاسم ← اعمال و رفتار حسن بسیار بزرگتر از سنش نشان میداد🍃بطوری که بعد از شهادتش من فکر میکردم که آیا آن سالهایی که ما پشت سرش نماز میخواندیم📿 او اصلا به سن تکلیف رسیده بود یا نه؟‼️حسن یک طلبه قویالروح ۱۶ ساله و قهرمان والفجر ۸ بود🍃و اولین کسی بود که داوطلب عبور از اروند بود🌊 او پیشنماز لشکر بود📿 ۳۰ بار از اروند شنا کرد🏊🏻♀️ و به دل دشمن زد آنها را شناسایی کرد و برای لشکر اطلاعات آورد💫 با توجه به اینکه اروند رودخانهی وحشی نام دارد🌊و کمتر کسی این توکل را دارد که از آن عبور کند🌊 حسن با ارادهی قوی ۳۰ بار این کار را انجام داد»‼️او سرعت آب، هوای سرد❄️همه چیز را به جان خرید🕊️تا اینکه بر اثر حمله شیمیایی دشمن🥀زمانی که حسن در حال کمک به مجروحان بود و ماسکش را به آنان داده بود🌙دچار جراحت های سنگین شد🥀 و پس از ۱۱ روز در بیمارستان🏥 شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*طلبه شهید حسن یزدانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📨#خاطرات_شهدا
🦋شهید مدافعحرم مهدی موحدنیا
شب آخری که مهدی با مادرم و همسرش،
میخواست بره تهران و چند روز بعدش
پرواز داشت به سمت سوریه🇸🇾
دلم بدجور گرفته بود😔
دیدم دوش گرفته🚿
و یک حوله انداخته روی دوشش!
خیلی زیبا شده بود😍
مثل ماه شب چهارده میدرخشید🌟
جلوی آینه ایستاده بود
و به سینهاش میزد و میگفت:🗣
منم باید بــــرم آره برم سرم بــــره
گفتم : مهدی خواهشاً بس کن!
دمِ رفتنی چه شعریه که میخونی؟😕
مقابلم ایستاد و به سینهاش زد و گفت:
خواهرم این سینه باید جلوی
حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها
سِپـــَـر بشــــه🛡🕌
فردای قیامت باید بتونم
جواب امام حسین رو بدهم🧏♂
وقتیاینحرفرو گفت،تمام بدنم لرزید
و فهمیدم مهـدی دیگه زمینی نیست💙
📀 راوے: خواهر شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۱)
نه اقا محسن این حرف و نزنید
شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین
یه جوری جبرانش کنم
منم در هر شرایطی قدم به قدم
کنارتون هستم .
اینو قول میدم ...
محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه
زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت
مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن .
همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد
اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور
با اجازه ی همسر شهیدم
فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم
بلـــــــــه ....
با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ...
محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و ..
بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم .
دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن
اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد
خوشبخت بشین ....
ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده....
دکتر ـ انجام وظیفه بود
حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ...
محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟
اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه
اینم برگه ترخیصشون...
واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم ....
بعد اینکه چندتا عکس انداختیم
مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه
همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم
به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش...
خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم
من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه
زندگی کنم ....
چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود
کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ...
زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۲)
خیلی مراقب محسن بودم
اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده ....
محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند...
مامانمم زود زود بهمون سر میزد ...
تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم ....
یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت:
خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ...
اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ...
عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده...
اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟
با این حرف محسن خشکم زد
بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ...
بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ...
دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ
اره؟؟؟
بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم
دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟
محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ...
منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم
اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم ....
دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ...
بفرمایید اقای دکتر:
ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی
شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن...
محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود...
دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم
بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه ....
گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم .
نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#استوری
✨رقص جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند...💔
#استوری_باکیفیت
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دردم به جز وصال تو درمان نمی شود
بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود
افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان
این قصه بی حضور تو امکان نمی شود.
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
معاملهےپرسودےاست...
شهادترامیگویم
فانی میدهے⇦باقی میگیرے😍
#جسم میدهے⇦جان میگیرے
#جان میدهے⇦جانان میگیرے😍
چھلذتےدارد#شهادت
#شهید_حجت_الله_رحیمی🍓✨
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌷
﷽
#کوله_پشتی_شهدا
🍁کارت عروسی
میخواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه. اول رفته بود سراغ اهلبیت (علیهمالسلام). یک کارت نوشته بود برای #امام_رضا (علیهالسلام) به مشهد، یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فداه) به مسجد جمکران و یک کارت هم به نیت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه. شب حضرت زهرا سلاماللهعلیها را در خواب میبیند که به عروسیاش آمده، شهید ردانیپور به ایشان میگوید: «خانم! قصد مزاحمت نداشتم، فقط میخواستم احترام کنم.»
حضرت زهرا سلاماللهعلیها پاسخ میدهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم، به کجا برویم؟»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۶ | وقت تمام
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5988030355972555300.mp3
3.57M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۷
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت ششم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣ شیعه حقیقی
با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق سلام الله علیه روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود»
❤️شهید حمید سیاهکالی❤️
📚یادت باشد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞🌱
🕊 نگاهش فراموش نمیشود
لبخندش کهنه نمیشود
و جملهاش دائما میجوشد که: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید..👆👆👆
🌖صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین _یا علی 👋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📝فرازیاز وصیتنامه
🦋شهید مدافعحرم مصطفی زال نژاد:
ما حاضریم گرسنگی بکشیم و سختی و تحریم را تحمل کنیم ولی زیر بار زور نمیرویم. این درس را از سیدالشهدا آموختیم. در آخرین لحظات عمر سیدالشهداء، دشمن وقتی به خیمهها حمله کرد، ابیعبدالله تمام توان خود را گذاشت و بلند شد و گفت: تا زمانی که من زنده هستم، به حرم من حمله نکنید. آری؛ حسین غیرتالله است.
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
لباسهای خیس به تنشان سنگینی میكرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونیهایی هم كه عراقیا پلهوار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر...
بچه ها از كت و كول هم بالامیرفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجیها پا روش میذاشتند، میپریدند اونور آب و بعد داخل غار...
اما گونی هر از گاهی تكان میخورد شاید اون شب هیچ بسیجیای نفهمید كه #علی_آقا پله شده بود برای بقیه...
یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود»
#شهید_علی_چیتسازیان 🌷
📎منبع: خبرگزاری نوید شاهد به نقل از سایت انصار حزبالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۳)
رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ...
تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی...
ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی
درسته.؟
اره از کجا فهمیدی؟؟
خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من ....
اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ...
جانم بگو عزیزم...
میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان
مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ...
چی میخوای بگی فرزانه...
میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ...
متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!!
ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ...
الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ...
محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ...
منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله...
صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت...
کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا...
محسن تو اتاق کنار بچه ها بود
منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ...
امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت ..
من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم
محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ...
هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ...
ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم...
و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ...
پــــــــــــــایــان
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
این هم از قسمت آخر این رمان و بلاخره به پایان رسید
یه خبر خوب دارم ☺️ انشاءالله از#فردا شب رمان شهید 😉 ابوالفضل ضرغام (شاهرخ ) رو شروع میکنیم 😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ شھید حاج قاسم سلیمانے:
چون این جنگ مࢪدمپایہ بود، لذا مےتوان گفت اگࢪ دࢪ تاࢪیخ کسی بخواهد قضاوت کند پیࢪامون ملت ایࢪان، این جنگ مھمتࢪین یا بࢪجستہتࢪین و تنھاتࢪین معࢪّف ملت ایࢪان دࢪ تاࢪیخ هست و دࢪ تاࢪیخ ایࢪان خواهد بود.🌸🍃📿
#حاج_قاسم
#اَهلِهمینمَڪتبهستیم
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh