هُوَالشَهید🌿
شهید مصطفے صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلبـــــ شما را بیدار مےڪند و راه درستـــــ را نشانتان مے دهد.
قسمتی از وصیتـــــ نامه #شهیدصدرزاده
سلام
صبح زیباتون شـــــهدایـے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨#ڪلام_شھید
🍃می گفت اگر می خواهید به معرفت امام زمان عج الله راه پیدا کنید در قنوت نمازهایتان، دعای معرفت امام عصر عج الله را بخوانید
الهم عرفنی نفسک، فانک ان لم تعرفنی نفسک...
مرتب می گفت هر روز چند مرتبه به امام زمان عج الله سلام کنید، حتی موقع خواب با آقای خودتان حرف بزنید، اینها همه در روحیه انسان تاثیر دارد...
📙برگرفته از کتاب منتظر
🌹#شهید_رفیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚بیانات مرحوم استاد فاطمینیا درباره سردار سپهبد #شهید_قاسم_سلیمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
امروز مگر که روز دختر نَبُوَد؟
بانوی سه سالهی حسینم تبریک...
#رقیه_خانوم (س)
#روز_دختر #استوری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حدیث_روز
❤️پیامبر صلی الله علیه وآله:
مَا مِنْ بَيْتٍ فِيهِ الْبَنَاتُ إِلَّا نَزَلَتْ كُلَّ يَوْمٍ عَلَيْهِ اثْنَتَا عَشْرَةَ بَرَكَةً وَ رَحْمَةً مِنَ السَّمَاءِ وَ لَا تَنْقَطِعُ زِيَارَةُ الْمَلَائِكَةِ مِنْ ذَلِكَ الْبَيْتِ يَكْتُبُونَ لِأَبِيهِمْ كُلَّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ عِبَادَةَ سَنَةٍ.
💬 هر خانه ای که در آن دخترانی باشد هرروز دوازده برکت و رحمت از آسمان بر آن نازل می شود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمی شود و برای پدرشان در هر شب و روز عبادت یک سال نوشته میشود.
📚جامع الأخبار(للشعيري)، ص 106.
🌟#ولادت_حضرت_معصومه
🌷#روز_دختر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هیئت هفتگی | به مناسبت ولادت حضرت معصومه سلام الله علیه
موضوع : گفت و گو محور تحت عنوان کتاب کار باید تشکیلاتی باشد
بانوای مداحان اهل بیت علیهم السلام
پنجـشنبه شـب
سـاعت 20:30
حجاب ۲۱ ، بیت شهید نظرزاده
#هیئت_هفتگی
••هِیئَت مُحِبانٖ جَوْادُ الاَئِمِهٰ(علیه السلام)••
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋
*نوزادے با قنداق قرمز*🌙
*نذر کردهے امام رضا(ع)*💛
*شهید محمد تیموریان*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: آمل
محل شهادت: هورالهویزه
*🌹مادرش←خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچهی سرخ رنگی♥️ پیچیده شده به سوی من میفرستد💫و چندی بعد خواب دیدم کنار رودخانهی آبی ایستادهام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب میافتد💦 محمد که به دنیا آمد در یکسالگی بیمار شد که با یک نگاه آقا شفا گرفت💛 محمد نذر کرده امام رضا(ع) شد💛 او بزرگ میشود و به جبهه میرود بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) میرفت💛در عملیاتی مجروح میشود🥀و او را برای درمان به مشهد منتقل میکنند🌙شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا میرفت. اما نه💫راوی← به مادرش قول داد که حتما به پابوس آقا میبرمت اما شهید شد🕊️او در حالی که با قایق مجروحان را از آب بیرون میآورد بر اثر انفجار گلوله💥 در داخل آب🥀به شهادت رسید🕊️ و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر شد💫 اسم محمد روی پیکرش را محمود خوانده بودند و به همین دلیل اشتباهاً با شهدای دیگر به مشهد میبرند‼️و در حرم طواف میدهند💛بعد از شناسایی متوجه شدند که این شهید از آمل است🌙به مادرش میگویند پیکر پسرت اشتباهاً به حرم امام رضا(ع) آمده‼️مادر را به مشهد میبرند و او هم طبق قول محمد توانست به پابوس آقا برود💛 بعد از سه هفته پیکرش به آمل بازگشت*🕊️🕋
*شهید محمد تیموریان*
*شادی روحش صلوات*
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲ "
|فصل اول : شما کہ ایرانی هستی|
...💔...
مرتضی عطایی هستم، متولد سال ۱۳۵۵ در مشهد، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره😌؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است🏢؛ کارهایی مثل لوله کشی 🔧سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمکن، پکیج. هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی حدود ۲۰ سال است که دارم کار تاسیسات میکنم.
از سال ۷۳ عضو بسیج ✌️ شدم و ۱۵ سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم. مدتی در کار آموزش بسیج کار میکردم و مدتی هم در عملیات بسیج فعالیت داشتم.
یکی از کسانی که در بسیج با او آشنا بودم، حسن قاسمی دانا بود.
او جزو مربیان آموزش 👨🏫 بود و من هم توی مجموعه عملیات بودم و به این صورت، دورادور با هم ارتباط داشتیم.
اردیبهشت ۱۳۹۳ خبر شهادت حسن قاسمی دانا منتشر شد😢. من اطلاع نداشتم که ایشان به سوریه رفته است. مراسم تشییع از مهدیه مشهد تا حرم امام رضا ♥️( علیه السلام ) بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا (علیه السلام) 🙏 خواستم قسمتم شود من هم به سوریه بروم.
گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق جمعی از دوستان مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. طی مسیر صحبت همین قضیه شد. از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست که سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند. جرقه 💡 اولیه همان جا در ذهنم 🤓 خورد.
بعد از سفر کربلا و برگشتن به مشهد، یک روز مدارکم 🔖 را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در در گلشهر ثبتنام میکردند. مدارکم را خواستند، من هم شناسنامه، کارت پایان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روی میز.
گفتند: آقا شما که ایرانی هستی😐!
گفتم: ایرانی هم دیگه🤷♂، پس می خواستی چی باشم؟ گفتند: اشتباه آمدی، اینجا فقط بچه های افغانستانی را ثبت نام می کنند.
حسابی خورد توی پرم😧. هر چه التماس 🙏 کردم، گفتند:نه آقا، امکان نداره.🙎♂
اصلا خبر نداشتم که فقط بچه های افغانستانی را از آنجا اعزام میکنند. از طرفی چون هویتم معلوم و آنجا تابلو شده بودم، دیگر نمی توانستم بروم🙍♂ مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم. آنها کاملاً میدانستند من ایرانی هستم. اگر همان اول در جریان بودم، مدرک افغانستانی جور میکردم و میگفتم افغانستانی هستم یا اگر مدرک هم نداشتم می رفتم چند نفر را به عنوان معرف پیدا میکردم؛ ولی با این اوضاع بلیتم کاملاً سوخت و دیگر نمی توانستم کاری بکنم.🤦♂
آمدم خانه، از تمام مدارک بسیجم کپی گرفتم؛ گواهی های مربی گری، گواهی های خدمت، تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، از همه اینها که حدود ۳۰ برگ می شد، کپی گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: این رزومه کاری منه، بالاخره تو مجموعه آموزش یه کاری از دستم برمیاد🙋♂. مجدداً گفتند: نه آقا، این ها فایده ای نداره🙅♂. مسئول ثبت نام شخصی بود به نام افضلی که از بچههای خود افغانستان بود😒. او گفت: آقا همه اینها که شما میگی درست، ما قبول داریم، ولی نمیشه شما را ثبت نام کنیم. اگر بشه کاری هم کرد، می تونم با مسئولین صحبت کنم، بری تهران برای آموزش بچه های افغانستانی، فقط در این حد.
گفتم: آقا، اگر جور بشه، من می خوام برم اون طرف.🙏
منظورم سوریه بود. گفت: نه آقا نمیشه !
خیلی این در و اون در زدم. تا یک هفته هر شب می رفتم گلشهر😶. با اینکه فاصله گلشهر تا خانه حدود ۲۵، ۳۰ کیلومتر بود، اما هر شب نیم ساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. میخواستم هر جوری که شده یک راهی پیدا کنم.
در آن مسجد همه افغانستانی بودند. گلشهر منطقه ای در پایین شهر مشهد است که محل تجمع و سکونت افغانستانی هاست.
البته آنها در سطح شهر مشهد هم زیاد هستند ولی تقریباً مرکزیت شان در گلشهر است.
دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود. آنجا اتاقی داشت که کار ثبتنام در آن انجام میشد. بچه های افغانستانی میآمدند، مدارک میدادند، ثبت نام می کردند و پیگیر کارهای اعزامشان می شدند.
چون هر شب 🌑 میرفتم آن جا، تقریباً با آنها آشنا شده بودم، موقع نماز که می شد همه میرفتند نماز، بعد نماز به نوبت اسم ها را میخواندند. کسانی که ثبت نام می کردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی بودند.
بالاخره یک شب شماره تلفن 📱 افضلی را از یکی از بچههای آنجا گرفتم، گفتم شاید به دردم بخورد. او به من گفت: بابا فایده نداره، شما هر چی هم بری بیای، ثبت نامت نمیکنیم. به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت نام نکنید. گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید، با شما برخورد میکنیم و اخراج می شید.
یک روز که در خانه 🏠 بودم، فکری به سرم زد. از طرف بسیج یک دستگاه بیسیم 📞 تحویل من داده شده بود به نام بصیر. شبکه این بی سیم ها باز است و موبایل 📱 را هم می شود با آن شماره گیری کرد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، شاسی آن را بگیری. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه میشود شما داری با بیسیم صحبت میکنی.
آن روز به سرم زد با این بیسیم یک زنگ به افضلی بزنم😁.
نمیخواستم کسی در خانه متوجه شود😬. البته کمی زمینه سازی کرده بودم. چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود ۴۰ روز در حرم حضرت سیدالشهدا ♥️ کار تاسیسات انجام دادم.
تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد، به خانمم بگویم که مجدداً کار عتبات درست شده و باید به عراق بروم❌. آمدم توی حیاط خانه، بی سیم را روشن کردم و بدون اینکه چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم😑
اصلا نمی دانستم چه حرفی باید بزنم 🤷♂ و خودم را چطور معرفی کنم، از طرفی او یک هفته هر شب من را دیده بود و می شناخت🙍♂. تنها کاری که کردم، یک پارچه جلوی دهنه بی سیم گرفتم تا به اصطلاح صدایم کمی عوض شود😉. هرچند که صدای خش خش بی سیم می آمد. شماره را که گرفتم، افضلی گوشی را برداشت و گفت: بفرمایین؟😟
یکی دو بار الو الو کردم و چون آنتن نمی داد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم که شماره را گرفتم، گفت: بفرمایین، حاج آقا شمایید؟ چون دو بار قطع شد و شماره هم نیفتاده بود، او کس دیگری را اشتباهی گرفته و فکر کرد من حاج آقا هستم😏. حالا من اصلا نمی دانستم این حاج آقایی که می گفت، کی هست😛. همین طور الله بختکی گل گرفتم و گفتم: بله آقای افضلی! گفت: بفرمایید حاج آقا! گفتم: بنده خدایی را فرستادم بیاد پیشت برای ثبتنام، چرا کارش رو راه ننداختی؟🤫🤣 گفت: کی؟ گفتم: یکی هست به نام عطایی😅. گفت: اِ... حاج آقا اینو شما فرستادید؟😵 گفتم: بله🤐🤪. گفت: نگفت از طرف شما اومده! گفتم: بابا کارش رو راه بنداز. پرسید: شما ماموریتید؟🧐 گفتم: آره الان تهرانم.🤓 گفت: بگین امشب بیاد کارش رو راه بندازم. بعد از خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم😨. حسابی خوشحال بودم و نفهمیدم کی غروب شد😍. قبل از غروب با ماشین به آنجا رفتم. افضلی تا من را دید ، از پشت میزش🙇♂ بلند شد، اومد بیرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسید: چرا زودتر نگفتی از طرف حاجی اومدی؟ حالا کدام حاجی، نمی دانستم🤷♂. حرفی نزدم و ساکت ماندم. افضلی گفت: تو رو خدا بفرما! بعد هم رفت برایم چایی آورد. آن روز حسابی تحویل بازار بود.😄
بعد از این حرفها، افضلی چند تا فرم به و از من مدارک خواست.✔️
فرم ها را پر کردم و مشخصاتم را کامل نوشتم. چون مثلاً حاجی معرف من بود😄، با اینکه او میدانست من ایرانی هستم، اما هیچ حرفی نزد🤫. من عکس خودم و خانمم و بچهها را به همراه فرم ها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانی ثبت شد.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh