eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
📰پوستری زیبا به مناسبت سالروز شهادت چمران : 🔺مى گويند تقوا از تخصص لازم تر است! آن را مى پذيرم، اما مى گويم؛ آنكس كه تخصص ندارد و كارى را مى‌پذيرد، بى تقواست...! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻دفتر گناهان شهدا.... دُنیا‌ جاۍ‌ ماندن‌ نیست... ! اگر باور‌ کنیم دنیا‌ محـل‌ عبور است دیگر دور‌ هوای‌ نَفس‌ خط‌‌ میکشیم با‌ نَفسمان مبارزه‌ کنیم! مانند شہـدا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به سختی صورت را به صورتش رساند و بوسیدش و زیر گوشش آرام گفت: پسرم زود برگرد... بیچاره نمی‌دانست پسرش فقط یک بلیط رفت رزرو کرده است و قصد برگشت ندارد. ▫️پدر پسری ▫️قطار آخر ▫️مقصد به بهشت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎨 | ✍🏻 شهید محمدعلی رجایی ؛ 🔻اگر آمریکا و همفکرانش به ما بگویند، سازش کنید تا گندم به شما بدهیم، ما یک نان را 36 میلیون نفری خواهیم خورد ولی زیر بار این ذلت نخواهیم رفت. 📍کاری از مرکز طراحان راهیان نور 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر امام زمان غیبت کرده است، این غیبت ماست نه غیبت او... این ما هستیم که چشمان خود را بسته ایم، این ما هستیم که آمادگی نداریم.(شهید چمران) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
─═इई 🍃🥀🍃ईइ═─ ‌ گستاخىِ خيالم را ببخشید كه حتى لحظه اى يادتان را رها نمى كند ... من ڪجا و شما ڪجا....😭 شهدا همیشـــــــه نگاهـــــــی😔✋ ‍ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر حمید هست🥰✋ *دستـغیب....*🌙 *🌹شهید حمید حکمت پور* تاریخ تولد: ۱۵ / ۲ / ۱۳۴۳ تاریخ شهادت: ۲۶ / ۲ / ۱۳۶۶ محل تولد: مشهد محل شهادت: غرب کشور *🌹همرزم← در عملیات های مختلف مجروح شد،🥀در عمليات والفجر یک بر اثر اصابت تركش خمپاره💥 به دست چپ و پشتش مجروح می‌شود🥀در بیمارستان دست چپ حميد را به علت زياد متلاشی شدن قطع می‌كنند.🥀او جبهه را رها نکرد حتی زمانی که فقط یک دست داشت،🌙 یکشب با همان یک دست در آب شنا کرد🌊و پیکر ۱۸ شهید را از آب بیرون آورد،🌙 باعث حيرتمان شده بود، چگونه با یک دست این کار را انجام داده بود؟⁉️هيچ نبود مگر ايمان و اراده قوی حميد.💫بارها و بارها پیکر شهدايمان را از بین صخره‌های غرب و يا در هوای گرم جنوب به پايگاه آورده بود.🍃حمید حکمت پور در لشکر معروف بود به دستغیب.💫 زیرا یک دست او تقریبا از شانه قطع شده بود.🥀در خیلی از کارهایش از دهان و دندان بعنوان آن دست قطع شده استفاده می‌کرد💫مثلا همیشه گلنگدن اسلحه کلت را با دهان می‌کشید و اسلحه را مسلح می‌کرد.که واقعا کاری مشکل است🍃 ولی او این کار را با مهارت خاصی انجام می‌داد.🌙وقتی حمید به شهادت رسید پیکرش ۴۰ روز مفقودالاثر بود🥀فوراً به منطقه برگشتم و پس از خواندن نماز و گريه و زاری🥀از خدا جهت پيدا كردن پیکر حميد استمداد طلبيدم.📿خوابيدم و در عالم خواب حميد را ديدم🌷 كه مرا به محل پیکرش با دادن نشانی هدايت نمود.🌙 از خواب پريدم و شبانه با دوستان به همان محل رفتم‼️و پیکر حميد را پيدا كردم و آن تحويل معراج و خانواده دادم*🕊️🕋 *شهید حمید حکمت پور* *شادی روحش صلوات*🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۲ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| { پایان فصل هشتم } ...💔... بعد از ۲، ۳ روز قرار شد دست من را عمل کنند. علی القاعده قبل از عمل از ساعت ۱۲ شب مریض نباید چیزی بخورد و ناشتا باشد. یکی از پرسنل بیمارستان آمد و از این ساندویچ های شاورما آورد. به او فهماندم که قرار است عملم کنند و نباید چیزی بخورم. او گفت: «لا، لا، هذا مکان ما مشکل.» یعنی توی این بیمارستان هر چی هم بخوری، مشکلی نیست. چند بار گفتم که باید ناشتا باشم. او هم می گفت: «ما مشکل.» پیش خودم گفتم: « این پرسنل بیمارستان دیگه، حتماَ یه چیزی می دونه.» گرسنه هم بودم. نامردی نکردم و نشستم تا ته ساندویچ را خوردم. مدتی بعد، دکتر صدایم زد و بردنم اتاق عمل. آنجا چهار تا دکتر بودند با سه تا مذهب؛ دو نفر سنی، یک نفر شیعه و یکی هم مسیحی. یک مترجم هم آنجا بود. دکتر بیهوشی که یک مقدار فارسی بلد بود، پرسید: «چیزی که نخوردی؟» گفتم: «چرا!» گفت: «چی خوردی؟» گفتم: «ساندویچ شاورما خوردم مثل مرد.» گفت: «کی؟» گفتم: «یه نیم ساعت، یک ساعت پیش.» گفت: «نباید چیزی می خوردی.» گفتم: «آقا! من هر چی گفتم باید ناشتا باشم، یکی از این پرسنل بیمارستان گفت نه، نمی خواد.» با این حساب بیهوشم نکرد. چند تا آمپول زد به دستم، دستم از پایین کلاً کرخت و بی حس شد. جلوی صورتم یک پارچه گذاشتند تا چیزی نبینم. اما من کلّه کِشَکی می کردم که چه کار می کند. با دریل استخوان بالای شستم را سوراخ کرد. مته از این ور انگشت رفت و از آن طرف در آمد. استخوان مچ ام را هم سوراخ کرد و یک پین به عنوان آتل کار گذاشت. همه اینها را می دیدم، اما چیزی حس نمی کردم. نمی دانم کاری چیزی داشتند که دائم ساعت را نگاه می کردند. جالب این که یکی شان خیلی راحت بالای سر من سیگار می کشید. عملم سه ساعت طول کشید. یکی از آن ها با افتخار گفت: «این عمل پنج ساعته بود اما ما سه ساعته تمومش کردیم.» نگاه کردم به دستم، دیدم چه بخیه کج و معوجی زدند. بعضی جاهای دستم را که گوشت کم آورده بود را با گاز استریل پر کرده بودند. فردا سیدابراهیم گفت: «ما رو مرخص کردن، می خوان بفرستن دمشق.» بی معطلی رفتم از دکتر پرسیدم: «من کی مرخص می شم؟» دکتر گفت: «شما تازه عمل کردی. باید یکی دو روز دیگه تو بیمارستان باشی.» هر چه گفتم، قبول نکرد. فکر جدایی از سیدابراهیم عذابم می داد. اصلاً دوست نداشتم دوباره بین من و او فاصله بیفتد. رفتم به او گفتم: «سید! می دونی که من تنهات نمیذارم، هر جا بری دنبالت میام. یه کاری کن منم باهاتون بیام.» از وضعیت بیمارستان و این که هنوز بهبود پیدا نکردم، برایم گفت. گفتم: «سید جون! من رو هم با خودتون ببرین دمشق. من اینجا توی حُمص غریبم؛ نه دوستی، نه آشنایی، همه عرب ان. اینجا دق می کنم.» گفت: «خب، تو مرخص نیستی!» گفتم: «جان سید! من رو هم با خودتون ببرید.» وقتی پافشاری ام را دید، گفت: «می خوای بیای؟» گفتم: «ها!» گفت: «پس هر چی می گم، باید بگی چشم.» گفتم: «نوکرتم.» از حُمص تا دمشق حدود ۲۰۰ کیلومتر راه است. سیدابراهیم گفت: «قراره آمبولانس بیاد که ما رو ببره دمشق. هر جا ما رفتیم، تو هم با ما بیا. پاتو بکن تو یه کفش، مثل همون قضیه که گفتی افغانی ام، اینجا هم بگو آقا منم باید برم. ما هم میگیم آقا، ابوعلی باید با ما بیاد. اگه نیاد، ما هم مرخص نمیشیم. وایمیسیم تو بیمارستان با هم مرخص بشیم.» گفتم: «باشه.» آمدند سید و چند نفر دیگر را با آمبولانس ببرند. سید دست من را گرفت و گفت: «بیا بریم.» جلوی در بیمارستان، نگهبانی گیر داد و گفت: «این آقا مرخص نیست. باید برگرده.» سید به زور من را سوار آمبولانس کرد، خودش هم نشست. مسئول ترخیص بیمارستان آمد گفت: «این آقا مرخص نیست. باید پیاده شه.» بعد هم دست من را گرفت برد داخل بیمارستان. به سیدابراهیم گفتم: «سید! ولش کن، پیله نکن. نمیشه دیگه.» با چانه ای آویزان آمدم توی اتاق. داخل اتاق بودم که سید وارد شد. قاچاقی آمده بود دنبالم. گفت: «بدو بیا، مأموره رفت. بیا برو سوار ماشین شو.» خیلی خوشحال شدم. با این حال گفتم: «سید! دوباره الان نمی ذارن بیام.» گفت: «بیا یواش می ریم، متوجه نمیشه.» همه لباس بیمارستان داشتیم؛ پیراهن و شلوار یک دست آبی. خودمان را رساندیم به آمبولانس. البته این به ظاهر آمبولانس بود. یک ماشین هایس بود که نه برانکاردی داشت و نه وسیله امدادی. همه چیز را جمع کرده و ۷، ۸، ۱۰ نفر را چپانده بودند عقب ماشین. رفتم قاطی آنها نشستم. هم چین که راننده خواست حرکت کند، در ماشین باز شد و دوباره من را آوردند پایین. سیدابراهیم گفت: «ابوعلی! من نذر کردم تو رو از اینجا ببرم. نمی ذارن تنها اینجا باشی. هر جور شده می برمت.» رو کرد به بچه‌ها و گفت: «آقا! ما یا از اینجا با ابوعلی می ریم یا اصلا هیچ کدوم مون نمی ریم.»
او فرمانده گردان بود. بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. حرفش خریدار داشت. همه از ماشین پیاده شدند، آمدند توی بیمارستان. شلوغ پلوغ شد. مأمورها آمدند. حرف بچه‌ها این بود که: «الّا و بالّا ابوعلی هم باید با ما بیاد.» یادم هست روز تعطیل هم بود. با رئیس بیمارستان تماس گرفتند. رئیس بیمارستان بعد از هماهنگی، تلفنی نامه ترخیص من را داد. رفتیم نشستیم توی هایس و حرکت کردیم. داخل ماشین جوک می گفتیم و می خندیدیم. حتی زدیم کنار و بعضی بچه‌ها سیگار گرفتند. همان عقب ماشین هم سیگارها را روشن کردند. رسیدیم دمشق. یک شب در بیمارستان دمشق بودیم. روز بعد آماده پرواز به ایران شدیم. یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته و عصا داشت. هر کس یه مدل لنگ می زد و مجروح بود. قبل از سوار شدن به هواپیما، سیدابراهیم شروع کرد به شعر خواندن: کلنا داغونتیم یا زینب کلنا داغونتیم یا زینب برای هر کس به فراخور حالش شعر می خواند. نمی دانم این شعرها را چطور آن قدر سریع می سرود. ما به بیمارستان بقیه الله تهران تهران منتقل شدیم. من و سیدابراهیم با هم در یک اتاق بودیم. تخت مان کنار هم بود. آنجا هم سیدابراهیم آرام نداشت. تقریبا همه او را می شناختند. از این اتاق به آن اتاق می رفت و نوکری بچه‌ها را می کرد. به آنها می گفت: «چیزی کم و کسری ندارید؟» طرف تلفن نداشت. شماره خانواده‌اش را که بعضاً در افغانستان بودند، می گرفت، می داد صحبت می کرد. بعضی ها را ماساژ می داد. با بعضی ها هم صحبت می شد و درد دل شان را گوش می کرد. می گفت: «افغانی ها اینجا غریب ان. بعضی‌هاشون خانواده ندارن، بعضی هاشون بهشون رسیدگی نمیشه.» هر جور می توانست کمک بچه‌ها می کرد. در بقیه الله بعد از آن که باندهای دستم را باز کردند و دکتر دستم را معاینه کرد، متوجه شدم تمام کارهایی که در بیمارستان حمص روی دستم انجام شده، سرهم بندی بوده است. همه‌ی آن‌ها را دوباره روی دستم انجام دادند. چند مرتبه دستم را عمل کردند. سیدابراهیم رفت سوریه، اما من هنوز درگیر دستم بودم و برای ادامه مداوا باید در ایران می ماندم. دوباره از سید جدا شدم. قضیه دستم کمی بیخ پیدا کرد. علاوه بر پینی که در دستم کار گذاشتند، کار به پیوند استخوان هم کشید. قسمتی از لگنم را شکافتند. از آنجا استخوان برداشتند، به دستم پیوند زدند. دکتر گفت: «این دست دیگر برای شما دست بشو نیست. پلاتین باید همیشه روی دستت باشد. اگر آن را برداریم،شستت می افتد.» با همان دست شکسته و گچ گرفته همراه یکی از فرماندهان با نیروهای صابرین خودم را رساندم سوریه. نمی توانستم در ایران بمانم. خیلی زود، در حالی که هنوز استخوانم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم. خیلی مزاحمم بود. اما همان طور که دکتر گفت، این دست دیگر آن دست سابق نشد. حتی قدرت کشیدن ماشه را هم نداشتم. از پنج انگشت فقط دو تا انگشت حس دارد، سه تای بقیه بی حس اند. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا