فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_حضرت_زهرا(س)
🌷فخر زنان عالم
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #انصاریان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سوار ناقهای از نور میرسد مادر
به داد این دل رنجور میرسد مادر💕
نجات اهل یقین ریشههای چادر اوست
چه قدر نام وزینِ شفیعه درخور اوست💕
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💫💞
#روز_مادر💫💞
#مبارک_باد💫💞
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸عیدتونمبارک🌸✨
sticker_mazhabi(52).mp3
8.81M
🎧 صوت زیارت عاشوراء با صدای حاج قاسم سلیمانی عزیز...
ناگهان باز دلــ💔ــم یاد تو افتاد شکست
قربون صدای قشنگت سردار 😔
#جان_فدا #حاج_قاسم
#زیارت_عاشورا
به نیابت از شهید بزرگوار سردار ، سپهبد، حاج قاسم سلیمانی و شهید نظرزاده و برونسی و شهید کاوه
هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت1⃣5⃣
سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و
مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا
کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است!
مادر باش برایم! مادری کن برایم!
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد.
سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را...
احسان کنارش نشست.
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت!
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...
آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و
سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مُرده بودی!
آیه گفت: الانم مرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه دادم بیام.
زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟
آیه: برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت.
زینب سادات: بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه: کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت های زیادی داشت!
حساب کتاب مسولین سخت تر از مردم عادی هستش!
زینب سادات: من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه: مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات: کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه: اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست.
زینب سادات: مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه: فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست.
زینب سادات: مامان من چکار کنم؟
آیه: بیشتر به چیز هایی که میدونی عمل کن. به خودت مغرور نشو!
زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هر کاری میکنی ببین به درد اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هر چی بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری!اینجا خیلی جا داره و هر چی بیشتر رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتر ی خواهی داشت.
زینب سادات: مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخند های پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید.
خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند.
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه رمان
🇮🇷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت2⃣5⃣
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی
ما رو داشته باش!
احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم...
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد.
احسان جواب داد: جانم بابا!
صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: زینب جان پیش تو هست؟
احسان: بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید:
سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت...
زینب سادات گفت: ممنون عمو.
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟
زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن
تا تموم بشه! درسته که حق ما بودقصاص کنیم و از قصاصش راضی
هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: دلت آروم شد؟
زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر
وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچ وقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (ص) هستن! از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم!
احسان با خود اندیشید: اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟
بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر...
من الله توفیق
رهبر انقالب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲
"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "
پایانرمان
🇮🇷
🔸«از دامنِ زن،
مرد به معراج میرود»
یعنی این ...☝️
#حاجقاسم🌷
#مادرانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊 بِسم الله قاِصمِ الجَّبارینَ 🕊
⏱🥀به وقت دلتنگی به وقت عاشقی، به وقت خون، به وقت وصال، به وقت عروج، به وقت آزادی ، به وقت عزت، به وقت عظمت،به وقت ظهور، به وقت شهادت، به وقت قدس و به وقت….
🕊 اگر بخواهم بنویسم، روزها باید فسفر سوزانده و همه فضائل را پشت سر هم ردیف کنم، اما مخلص کلام؛ در 1:20چیزی جز ما «رایت الا جمیلا» مستور نیست.
#جانفدا
#بهوقتحاجقاسم🌷
#شادیروحشهیدحاجقاسمسلیمانیصلوات📿🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴ سال گذشت
حتما خوشحالی حاجی
خوشحالی که حیف نشدی
حیف نشدی چون شهید شدی
حاجی،میشه امشب که شب شهادتته برای ماهم از حضرت زهرا شهادت طلب کنی ؟😭
1:20😭🥀💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سلام_امام_زمانم✋
✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان
زمان غیبت خود را به انتها برسان...
✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز
برای درد نهفته کمی دوا برسان...
✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری
بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان...
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله قاصم الجبارین
چهار سال گذشت... 💔
ولی داغش سرد نشد!
هدیه به ارواح مطهر شهید سلیمانی و همراهانش فاتحه و صلوات🍃
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#قاسم_بن_الحسن
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸 تصویری از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بر سر مزار مادرشان در روز ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) و #روز_مادر
🌹 #حاج_قاسم
#شهید_القدس
برای شادی روح شهید سردارقاسم سلیمانی وشادی روح مادر ایشون صلوات
🌹اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨
مصطفی فخر نبوّت، افتخارش فاطمه است
مرتضی دست خدا و دستيارش فاطمه است
دستيارش نه، همه دار و ندارش فاطمه است
ای خوشا آن كس كه روز حشر، يارش فاطمه است
ولادت حضرت فاطمه زهـرا
سلام الله علیها و روز مـادر
و روز زن بر شما مبارک باد
✨
#میلاد_حضرت_زهرا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
•{🖤🍂}•
#تلنگر
#شهیدانه
دوستشهیدنوریمیگفت:
بهشگفتم:بابکمنبهخاطرخانوادم
نمیتونمبیامدفاعازحرم..
گفت:تویکربلاهمدقیقاهمین
بحثبود،یکیگفتخانوادم
یکیگفتکارم،یکیگفتزندگیم..
اینطوریشدکهامامحسین(ع)
تنها موند..!ومنواقعا
جوابینداشتمبرایحرفش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh