🕊مقاومت
خداوند مقربترین بندگان
خویش را از میان عُشاق
بر میگزیند که گره کور دنیا را
به معجزه عشق میگشایند..❣
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تفحص پیکر یک شهید با دستهای بسته
در جریان کشف پیکر شهدای دفاع مقدس، گروههای تفحص کمیته جستجوی مفقودین امروز ۲۲ دی ماه موفق شدند پیکر یکی از شهدای منطقه عملیاتی شرهانی را تفحص کنند.
این شهید دفاع مقدس با دستهای بسته و با سربند «یا ثارالله» کشف شده و دارای پلاک شناسایی است. رزمندگان دفاع مقدس در منطقه شرهانی عملیات «محرم» اجرا کرده بودند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رسم_خــوبان
گروهی شهید شدن لذت بیشتری دارد
اینکه باهمه ی دوستان عاشق شهادتت در کناریکدیگر به
#شهادت برسی و
همه باهم به آرزویشان برسند وکسی #حسرت نخورد ودر دلتنگی و دوری از عزیزش به سر نبرد
چقدر عاشقانه است #شهید بشویم درحالی که با تمام دوستانمان دست در دست یکدیگر داشته باشیم..
مانند ۳۲ شهید داخل عکس که روز قبل از #شهادتشان عکس دسته جمعی انداختند و فردا به آرزویشان رسیدند
همه باهم..
کسی از غافله جانماند...
🌹دعا کنید برجا مانده گان کاروان
اللهم ارزقنی....💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تمام جنگها سر همین حجاب است.
اگر می گویند آزادی...
قصدشان این است
که حجابت را بردارند ...
جنگ امروز اسلحه نمی خواهد💕🌱
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🪴خــودسازیبهسبکشهیدهمت
◽️میگفت بعد از نماز وقتی سرتون رو به سجده میگذارید و بدنتون آروم میشه اونجا با خودتون خلوت کنید.
◽️چون بهترین وقت همون موقعست که چیزی حواستون رو پرت نمیکنه. یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای خدا بوده یا نه.
🌷خیلیها این توصیه حاج ابراهیم را شنیده بودند.عمل کرده و نتیجهاش را هم دیده بودند.
#شهیدمحمدابراهیمهمت🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹️ شهید کاظم مهدی زاده در وصیتنامه خویش میفرماید: میخواستم بزرگ بشم، درس بخونم، مهندس بشم، خاکمو آباد کنم، زن بگیرم، مادر و پدرم و ببرم کربلا، دخترم و بزرگ کنم، ببرمش پارک، توی راه مدرسه با هم حرف بزنیم، خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم،خوب نشد..!
◇ باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم، رفتم که دروغ نباشه، احترام کم نشه، همدیگرو درک کنیم، ریا از بین بره، دیگه توهین نباشه، محتاج کسی نباشیم.
#شهید_کاظم_مهدیزاده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"شهادت" را همه دوست دارند
اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟
دی ماه ۱۳۶۵
شمال شرقی بصره
عکاس: محمود بدرفر
رزمنده لشکر۳۲ انصارالحسین
#عملیات_کربلای_پنج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 یک روز با بچههای گردان رفته بودیم کوه. محمد توجه ویژهای به مردم حاضر در مسیر داشت. میگفت: ما هر کاری که انجام میدهیم برای رضای خدا و این مردم عزیز است. باید همیشه خودمان را توی جمع مردم بدانیم. وظیفهی حراست از انقلاب به دوش ماست و این انقلاب هم به برکت این مردم شهیدپرور و حمایت و پشتیبانی این ملت، شکل گرفته. میگفت: انشاءالله با پشتیبانی مردم و هدایت مقام معظم رهبری بتوانیم انقلاب را به صاحب اصلیاش برسانیم.
#شهید_محمد_غفاری🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 وای به حال کسی که نماز رو سبک می شمارد!
🔸حجت الاسلام والمسلمین #مومنی
#دعوت_به_نماز📿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
#بند2
📝بند 2 استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار ۷۰ بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🥀اللَّهُمَّ إِنِّي اَسْتَغْفِرُکَ لِكُلِّ ذَنْبٍ قَوِيَ بَدَنِي عَلَيْهِ بِعَافِيَتِكَ أَوْ نَالَتْهُ قُدْرَتِي بِفَضْلِ نِعْمَتِكَ أَوْبَسَطْتُ إِلَيْهِ يَدِي بِتَوْسِعَةِ رِزْقِكَ اَوِ احْتَجَبْتُ فِيهِ مِنَ النَّاسِ بِستْرِكَ اَوِ اتَّكَلْتُ فِيهِ عِنْدَ خَوْفِي مِنْهُ عَلَى أَنَاتِكَ وَ وَثِقْت ُمِنْ سَطْوَتِكَ عَلَيَّ فِيهِ بِحِلْمِكَ وَ عَوَّلْتُ فِيهِ عَلَى كَرَمِ عَفْوِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بار خدایا! از تو مسئلت آمرزش دارم، از هر گناهی که به واسطه عافیتبخشی تو، بدنم بر آن توانا شد؛ یا به واسطه نعمت فراوان تو به آن قدرت پیدا کردم؛ یا به واسطه رزق واسع تو به آن دست یافتم؛ و یا با پردهپوشی تو، در آن گناه از مردم پنهان ماندم؛ یا هنگام هراسم از گناه در آن معصیت بر صبر و درنگ تو تکیه کردم و در آن گناه از خشم بر من به حلمت اعتماد و آن را بر عفو کریمانهات واگذار کردم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگار
🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
خدایا بحق این ماه عزیز ، همه ما را مورد رحمت و مغفرت خودت قرار ده . الهی آمین🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هادی شدی که بر همگان سر شویم ما
هادی شدی که از همه برتر شویم ما
هادی شدی که جلد غم سامرا شویم
هادی شدی شما که کبوتر شویم ما
گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما
#السلام_علیڪ_ایها_النقےالهادے✋
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 حجاب یعنی احساس مسئولیت در قبال جامعه
🔹 حجت الاسلام پناهیان در مراسم یادواره #شهیده_فائزه_رحیمی:
◇ شهید یعنی کسی که پای احساس مسئولیت جان میدهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نوحه خوانی حماسی شهید حاج عادل رضایی
در مناطق عملیاتی راهیان نور جنوب
و ابراز ارادت او به رهبر معظم انقلاب
#شهید_عادل_رضایی
از شهدای راهیان گلزار شهدای کرمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 شهیدی که جوانی را از چوبه دار نجات داد
🔷️ جوان نوزده ،بیست ساله ای که متعلق به یکی از خانواده های سرمایه دار شهر بود به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق و احتمالا حمل اسلحه به اعداممحکوم شده بود.
◇ ًُُپدر پیرش هر کسی را لازم بود بیند دیده بود که کاری کنند و جوانش را از اعدام نجات دهند.
◇ نمی دانم چه کسی آدرس آقا جلال را داده بود.گفته بود برو پیش جلال. این با بقیه فرق دارد.
◇ جلال را پیدا کرد.حرفهایش را با ناامیدی زد و رفت.
◇ جلال به زندان رفت تا پسر جوان را ببیند. ساعتها با او صحبت کرد.
◇ اطمینان پیدا کرد که او تحت تاثیر فضای روانی قرار گرفته است و حالا به اشتباهش پی برده، رفت پیش دادستان متقن و محکم استدلال آورد تا دادستان راضی شد حکم را لغو کند.
◇ جلال نگاه متفاوتی داشت. معتقد بود خیلی از جوانانی که دچار محاسبات اشتباه شده اند را اگر برایشان استدلال آورده شود با آنها صحبت شود به اشتباهشان پی می برند.
◇ جلال معتقد بود این جوانان سرمایه های آینده این مملکت هستند و نباید به راحتی آنها را نادیده گرفت و تا جایی که امکان دارد تلاش کرد که جذب شوند.
◇ پیرمرد بعد از نجات پسرش به همراه او به خانه جلال آمد و گفت : آقا جلال تو زندگی فرزندم را نجات دادی بگو چگونه برایت جبران کنم؟!
🔻 آقا جلال پاسخ داد. چیزی نمی خواهم جز شهادت. دعا کن شهید شوم
#سردار_شهید_جلال_کاوند
فرمانده تیپ ۱۴۵ مصباح الهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یاد_ایام | اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداء
ياران ز قيد و بند علائق رها شدند
مانديم و خاطرات کهن در کنار ما
ما را به بزمگاه محبت گذر نداد
همراه خيلِ سوختگانش نگارِ ما...!
دیماه ۱۳۶۵
عراق ؛ شرق بصره
عکاس: احسان رجبی
#وداع_یاران
#کربلای_پنج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یاد خدا ۸.mp3
11.08M
مجموعه #یاد_خدا ۸
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
✘ حد پایین، و حد بالای «ذکر» چقدر هست؟
من چقدر باید «اهل یاد» باشم؟
اصلا «یاد» به چه معناست؟
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
سلام علیکم
در شب شهادت امام هادی علیه السلام و در جوار حرم آقا علی بن موسی الرضا دعای گوی همه دوستان بزرگوارم در کانال شهید نظرزاده هستم.🏴🏴🏴
#رمان_ادموند
#پارت_چهارم🌹
دو هفتهای از آن حادثه غریب، سپری شده و کمی اوضاع زندگی به حالت عادی بازگشته بود. یکشنبه سرد و بارانی، کلیسای محله چندان شلوغ نبود و همین تعداد اندک هم کم کم در حال متفرق شدن بودند. ادموند در یک ردیف نیمکت تنها نشسته و به مجسمه مصلوب حضرت مسیح نگاه میکرد. حوصله رفتن به خانهاش را نداشت، احساس تنهایی کُشندهای سراسر وجودش را در برگرفته بود، تجربه بی سابقه انزوا و دوری.
اغلب اوقات روز، وقت و بی وقت به یاد آن دختر میافتاد. توان فکر کردن به آن روز و آن حادثه را نداشت، چهره خونین آن دختر که به یادش میآمد، حس ترس و وحشت حاکم در رؤیاهایش بر او غالب میشد. این دختر همان بود، همان چشمهای براق و درخشان که به او نگاه میکرد، حتی زمانیکه به سختی باز شده بود! خودش بود اما وجه اشتراک این دو را نمی فهمید.
ادموند عزیز، حالت چطوره پسرم؟
رشته افکارش از هم پاشید، برگشت و پدر فیلیپ را بالای سرش دید که دستش را بر روی شانه او گذاشته و با صمیمیت خاصی فشار میداد. خواست از جایش بلند شود که کشیش اجازه نداد و در کنار او نشست...
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🌱با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_پنجم❄️
آن شب بالای پل لندن تصمیم مهمی گرفت و باعجله خود را به خانه رساند. پلهها را دو تا یکی بالا رفت و وقتی وارد آپارتمانش شد به سمت اتاق کارش دوید، پشت میز نشست و نامهای نوشت:
«الیزابت عزیز؛ وقتی این نامه را میخوانی بین من و شما همه چیز تمامشده. تا آنجا که من متوجه شدم شما هم قلباً تمایلی به ادامه این رابطه ندارید، پس بهتر است هر چه زودتر راه زندگی را از هم جدا کرده و بیشتر از این مانع پیشرفت یکدیگر نشویم. دوران خوش باهم بودنمان خیلی خیلی کوتاه و زودگذر بود. شاید از ابتدا برای با هم بودن عجله کردیم و بدون آشنایی کافی همدیگر رو پذیرفتیم درحالیکه فرسنگها بینمان فاصله بود.
حلقه نامزدیِمان را به نشانه پایان روابط همراه نامه پس میفرستم در ضمن به بازگرداندن پولهایی که به عنوان قرض از من گرفتید، نیازی نیست. پس نگران بِدهیتان نباشید. برایت آرزوی زندگی خوبی دارم»...
فِریا باحالتی ملتمسانه به ادموند گفت: خواهش میکنم پیداش کن تا دیر نشده پیداش کن و نذار اونجا بمیره.
- عمه جان، از دست من چه کاری برمیاد؟! من که اصلاً نمیدونم اون به کدوم یکی از این گروههای افراطی پیوسته که ردی ازش بتونم دنبال کنم! متأسفم اما واقعاً شانس پیدا کردنش کم و تقریباً غیرممکنه.
- شاید به کمک آرتور و سازمان امنیت بشه ردی ازش پیدا کرد! ویلیام درحالیکه این جملات را میگفت وارد اتاق شد، در جریان همه ماجرا واقع شده بود.
- اما سازمان امنیت به این راحتی با ما همکاری نمیکنه، پدر! مگر اینکه شما تصمیم گرفته باشید از نفوذ سناتور سایمون کمک بگیرید.
- به نظر تو اشکالی داره؟! پدر با نگاهی پرسشگرانه سرخود را به سمت او برگرداند و ادامه داد: تنها کسی که میتونه از نفوذش استفاده کنه تا شاید بتونیم ردی از لوگان بگیریم فقط سایمونه! چون درنهایت حتی اقدام از طریق اسکاتلندیارد و پلیس بینالملل باز هم به سازمان امینت ملی ختم میشه که سد بزرگی خواهد بود...
در یکی از روزها، از صبح زود بعد از صرف صبحانه به کتابخانه پناه برده و سراغ یکی از انجیلهای چهارگانه رفته بود، در آنجا به آیه ای رسید که برایش بسیار جالب بود؛ «زلزلههای عظیم در جایها و قحطیها و وَباها پدید میآید و چیزهای هولناک و علامات بزرگ از آسمان ظاهر خواهد شد... اورشلیم پایمال خواهد شد تا زمانهای امتها به انجام رسد و در آفتاب و ماه و ستارگان علامات خواهد بود و بر زمین تنگی و حیرت برای امتها روی خواهد نمود...»،
«دلهای مردمان ضعف خواهد کرد از خوف و انتظار آن وقایعی که بر ربع مسکون ظاهر میشود و آنگاه پسر انسان را خواهند دید که بر ابری سوار شده با قوت و جلال عظیم میآید»
هر کلمهای که جلو میرفت لحظه به لحظه آن خواب برایش زنده میشد، چطور ممکن بود؟ این جملات از چه زمانی صحبت میکرد که اینقدر به خوابهای او نزدیک بود! چرا ادموند این وقایع را در خواب میدید؟ از تعجب مات و مبهوت بود که پدرش وارد شد.
- ادموند، تو هنوز اینجایی؟
- بله پدر، با من کاری دارید؟!
- خب کار خاصی که نه پسرم! فقط اگه یادت باشه مادرت از دخترعمه فِریا دعوت کرده که برای تعطیلات پیش ما بیاد اما چون این چند روز برف زیادی باریده، سفرش به تأخیر افتاده و همینالان رسیده، بهتره هر چه زودتر کارتو اینجا تموم کنی و بِری پیشش....
تالیف: #آمنه_پازوکی
📌با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهدا با معرفتند
پا که در مقتلشان گذاشتی قسمشان بده به رفاقتشان؛
و یقین کن حاضرند باز هم جان بدهند
تا تو جان بگیری
📎از شهدا بخواه تا دستت را بگیرند..
🌹 شــبــتــونـــــ 🕊 شـــهــدایـــی 🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh