eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای احمدیان به نام احمد صلوات هر دم به هزار ساعت از دم صلوات از نور محمدی دلم مسرورست پیوسته بگو تو بر محمد صلوات ❣️🌼 ❣️🌼 ❣️🌼 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 ادموند نگاهش رو تیز کرد و پرسید: شما چی می‌خواین بگین؟! - آقای پارکر! انکار نکنید، ما می‌دونیم که شما 8 ماه پیش مبلغ 2000 پوند به خانم پنکس دادید برای اینکه... - برای اینکه چی؟! بله من انکار نمی‌کنم که این پول رو به الیزابت قرض دادم اما... ادموند عصبانی شده بود، ابروانش در هم گره‌خورده و رنگ صورتش سرخ‌ شده بود. - برای اینکه اون از شما باردار بوده آقای پارکر! و شما این پول رو به اون دادید تا در همان ماه‌های اولیه که از وجود چنین بچه ای باخبر شدید، مجبورش کنید که فرزندتون رو سر به نیست و این لکه ننگ رو پاک کنه اما اون حاضر به انجام چنین کاری نشد... و وقیحانه به ادموند خیره شد. آه از نهاد ادموند بلند ولی صدا در گلویش خفه شد، احساس می‌کرد سقف اتاق بر روی سرش خراب‌شده است؛ او در مدتی که با الیزابت نامزد بود حتی بندرت دست او را در دست گرفته بود چه برسد به اینکه بخواهد قبل از ازدواج رابطه ای نامشروع با او داشته باشد. زیر لب با خود گفت؛ خدایا، کمکم کن، و سرش را در دست گرفت. آرتور بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد که نمی‌تواند با قید ضمانت او را از بازداشتگاه بیرون بیاورد، به ‌سرعت با راشل تماس گرفت و به سمت خانه ادموند به راه افتاد. ادموند به یک بازداشتگاه انفرادی منتقل شد. هوا کم‌کم رو به تاریک شدن بود، نور کوچکی به داخل بازداشتگاه می‌تابید، در تنهایی و تاریکی به‌جز مرور خاطرات و فکر کردن به مشکلی که با آن درگیر شده بود، هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آمد. نمی‌خواست تسلیم ناامیدی شود اما این اتهام خیلی سنگین بود! ادموند در تمام دوران زندگی مجردی‌اش هرگز پایش را از حد و مرزها فراتر نگذاشته بود، بااینکه در یک جامعه بی‌بند و بار زندگی می‌کرد اما نحوه تربیت خانوادگی و اصالت ذاتی‌اش باعث می‌شد که خود را ملعبه و بازیچه لذت‌های زودگذر و شهوانی قرار ندهد. آن‌قدر به حفظ ارزش‌های انسانی معتقد بود که گاهی دیگران او را مورد استهزاء قرار داده و بیمار روانی خطابش می‌کردند اما در واقعیت این‌گونه نبود بلکه او فقط نمی‌خواست به هرزگی‌ها آلوده شود. اکنون سایه‌ای شوم بر زندگی‌اش افکنده شده بود که معلوم نبود چه اتفاقات و مرارت‌هایی را برایش رقم خواهد زد! سر به دیوار گذاشت و آرام گریست، برای خودش، برای الیزابت که الآن به هر دلیلی مرده بود، برای همسرش که نمی‌دانست چه مصیبت‌هایی انتظارش را می‌کشد و برای پدر و مادرش. ادامه دارد... | 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 یک هفته از دستگیری ادموند می‌گذشت. همه در حالت ناامیدی به سر می‌بردند، بدبختانه تمام مدارک علیه او بود. در این مدت به ‌غیر از آرتور که به ‌عنوان وکیلش می‌توانست به دیدن او برود، فقط به پدرش آن‌ هم برای مدت کوتاهی اجازه داده بودند که ملاقاتی با او داشته باشد. تنها چیزی که در این مدت ادموند را قوی نگه ‌داشته بود، ایمان او به خداوند و عشقی بود که به همسرش داشت، در دل امیدوار بود بالاخره روزی می‌رسد که بی‌گناهی او ثابت ‌شده و او دوباره می‌تواند در کنار همسرش خوشبخت زندگی کند. روزی که پدرش توانست به دیدنش برود، او را ازلحاظ جسمی و روحی بسیار شکننده یافت. آن‌قدر در این چند روز لاغر شده و غذای کافی نخورده بود که قلبش از دیدن عزیزدردانه‌اش به درد آمد و به گریه افتاد. او را در آغوش کشید و گفت: پسرم، قوی باش، ما همه به بی‌گناهی تو ایمان‌داریم، تو به ‌اندازه حواریون عیسی مسیح(ع) بی‌گناهی. سناتور سایمون مکث کرده و به ویلیام و آرتور که با چشمانی وحشت‌زده به او خیره شده بودند، چشم دوخت و ادامه داد: اون‌ها میگن ادموند باید همسرش رو طلاق بده، برای همیشه به عمارت پدرش برگرده، کار وکالت رو کنار بذاره و خانواده همسرش هم برای همیشه از انگلستان برند البته اگه می‌خواهند زنده بمونند! - خدای من! هر دو نفر با هم تکرار کردند، ویلیام احساس می‌کرد قادر نیست از روی صندلی بلند شود و آرتور گلویش خشک‌ شده و ضربان قلبش بالا رفته بود. هر دو به این فکر می‌کردند که نه‌تنها ملیکا حاضر به جدایی از شوهرش نیست بلکه ادموند بدون او امکان ندارد بتواند به زندگی عادی برگردد. آن‌ها با ناامیدی محض منزل سناتور را ترک کردند. در طول مسیر تصمیم گرفتند موضوع را ابتدا با ملیکا در میان بگذارند تا او بتواند کل پرونده را در اختیار آن‌ها قرار دهد و سپس راجع به ‌شرط دوم با هم یک تصمیم منطقی بگیرند. ادامه دارد... 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 کُلـــــبہ کوچَکے دَر قَلبـــᰔــم، ↶سٰالیـــــآنے‌ست مُنتظر و چِشم بہ رٰاه میهمـــــآنے‌ستْ↷ ↫میهمـــــآنے ڪِہ بٰا آمـــــدَنش، آرٰامشے ؏َــــجیب رٰا .. أز سَفر بہ سوغـــــآت مےآوَرد.↬ "کُجـــــآیے اِ؎ میهمـــــآن"؛ «کُلبہ قَلـــــب‌هـــــآ؎ مٰا۔۔𔘓»؟ ﴿سـَــــلٰام اِ؎ بٰاخَبـــــر أز حٰال هَمہ۔۔𑁍﴾ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 39 - تقدم واجبات بر مستحبات وَ قَالَ عليه‌السلام لاَ قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ🌼 و درود خدا بر او، فرمود: عمل مستحب انسان را به خدا نزديك نمى‌گرداند، اگر به واجب زيان رساند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید عزیز( سید حمزه علوی ) یکی از اولیاء خاص خدا بود یکی از کسانی بود که بیشترین شباهت رو از نگاه کلامی و رفتاری به شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی داشت ❤️ ایشون با وجود بیماری فشار خون بالا و کهولت سن شب و روز مشغول اعمال مستحبی و انجام وظیفه مخلصانه به درگاه خداوند متعال بود ایشون در ایام ماه مبارک رجب شب ها مشغول به نماز شب بودند و روزها روزه دار بودند یکی از دوستان نزدیک به ایشون تعریف میکردند : ۶ ساعت قبل از شهادت شون رفتم تا در باره موضوعی با ایشون صحبت کنم دیدم نیم ساعت از اذان مغرب گذشته ایشون همچنان مشغول دعا و نماز هستند گفتم برم یک ساعت دیگه بیام انشالله حاج آقا نمازش تموم بشه رفتم یک ساعت بعد برگشتم پیش سید عزیز دیدم هنوز هم داره نماز میخونه گفتم اشکال نداره زمان هست میریم یک ساعت بعد دیگه میایم رفتم یک ساعت بعد دوباره پیش آقا سید عزیز برگشتم دیدم هنوز نمازش تموم نشده و اینقدر نورانی شده و غرق عبادت هست که اصلا متوجه سه بار حضور من نشده دیگه بی صبر شدم گفتم بسه حاج آقا نماز رو تموم کنید میخوام در باره موضوعی مهمی با شما صحبت کنم این بار نمازش که تموم شد. خیلی با گرمی ،محبت و صمیمت از من استقبال کرد گفت آقا جان خیلی خوش آمدید. بفرمایید من در خدمتم اینقدر نورانی شده بود مثل مهتاب انگار سید عزیز میدانست که به میهمانی خدا دعوت شده 💔 یکی دیگه از دوستان ایشون میگفت : روز قبل از شهادت آقا سید عزیز رو دیدیم اینقدر زیبا و نورانی شده بود انگار خورشید از آسمان به زمین آرودند 💔 شادی روح مطهر و مبارکش صلواتی عنایت کنید🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°•🕊☘ سکوت‌ را‌به‌ حرف‌ زدن‌ ترجیح‌ دهید ! قبل‌ از‌‌ گفتن‌ حرفی‌ با‌ خود‌ فکر‌ کنید که‌ آیا‌ ضرورت‌ دارد‌ یا‌خیر چه‌ بسا‌ حرف‌ ها‌ و سخنانی‌ که‌ به‌ زبان آوردیم‌ و‌ به‌ دروغ‌ و غیبت‌ ختم‌ شد . . . -شهیدذوالفقاری 🌱تلنگࢪانہ °•🕊☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وعرض ادب،خدمت مخاطبین عزیزکانال،عیدمبعث ،آقای مهربانیها،حضرت رسول اکرم تبریک عرض میکنم،انشاالله امروزعیدیتون ازدست آقارسول الله بگیرید،امروزقصدداریم سیل صلوات راه بندازیم وامروزصلوات فرستادن بسیارتوصیه شده،لطفامارادراین امریاری بفرمایید،صلواتهاهدیه کنیم به پیامبرمون انشاالله ،آیدی داخل کانال گزاشته میشه ،تعدادصلواتهاتون به آیدی هاارسال کنید،متشکرم🌺🌺🌺🌺🌺 @Golmohamadi5656 @ya_roghayeh_salamollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید اسـت و هوا شـمیم جنـت دارد نام خـوش حلـاوت دارد با عـطر گل محمـدۍ و صلـوات این محـفل ما عجب طـراوت دارد 💐عید بزرگ رسول خوبی‌ها حضرت محمد مصطفی صلی‌الله علیه وآله بر تمامی مسلمانان جهان مبارک باد💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📌 فرمانده شهیدی که سرش متلاشی شد و سینه اش شکافت 🔷️ شب اول عملیات بدر را به خوبی پشت سر گذاشتیم. تا شب نیز پشت خاکریزی که آن سوی ساحل دجله بود مستقر بودیم. ◇ شب دوم عملیات، رضا نورمحمدی که فرمانده محور عملیاتی بود نیروها را در یک کانال به ارتفاع ۱۷۰ و عرض ۷۰ سانتی‌متر مستقر کرد و منتظر صدور فرمان حمله بودیم. ◇ هوا خیلی سرد بود و بالاپوش بچه‌ها کم. من و نورمحمدی هر دو زیر یک پتو استراحت می‌کردیم. دشمن که گویی متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود ◇ چند نفر از بچه‌ها شهید و مجروح می‌شدند ولی عزم ما برای ادامه عملیات جزم بود. رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب می‌رفتم که خمپاره‌ای نزدیک سرمان منفجر شد. رضا بیدار نشد. ◇ گفتم: آن‌قدر خسته است که خمپاره نیز حریفش نیست. لحظاتی بعد فرمانده لشکر با بی‌سیم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد. ◇ هرچه رضا را صدا زدم بیدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم دیدم تمام لباس‌هایش غرق خون است و ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را ندیدم چون مغزش نیز متلاشی شده بود. درحالی‌که دستانم از شدت ناراحتی می‌لرزید گوشی بی‌سیم را که مستمر می‌گفت: «رضا، رضا، احمد» ◇ بی سیم را برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به میهمانی امام حسین علیه السلام رفت.» 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید رضا نورمحمدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸 آخرین عکس .... آخرین عکس به جامانده از شهید محمود ثابت‌نیا فرمانده گردان کمیل و معاونش شهید علیرضا بنکدار میانِ رمل‌های منطقه فکه و در حال شناسایی منطقه قبل از عملیات والفجر مقدماتی. این تصویر یادآور خاطرات این دو یار لشکر ۲۷ محمد رسول‌اللهﷺ است که در فکه حماسه ساز شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 مدافع حرمی که ۸ یتیم را سرپرستی می‌کرد ... کارمند کمیته امداد توضیح داده بود که ۲ خانواده و ۳ یتیم تحت پوشش و حمایت مالی آقا بودند. یعنی مجموعاً ۸ یتیم را سرپرستی می‌کرده. تازه بعد از یک عمر زندگی با فهمیدم که درآمدهایش را کجا خرج می کرده و من که مادرش بودم نفهمیدم علی چه کار می‌کرد! یک خیّر به تمام معنا مدافع حرم می‌گوید پس از فرزندم کم‌کم متوجه کارهای خیر او شدیم و حتی فهمیدم سرپرستی چند کودک را برعهده داشته و از او به عنوان «کم‌سن‌ترین خیّر» تقدیر شده‌بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃🌸 ♡در تلفنم، نام را با عنوان ذخیره کرده بودم. •یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! °به ایشان گفتم:آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق داری که برای من شهید زنده ای. 🪴قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره اش را بگیرم... -وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان " و " ذخیره کرده بود💞 +گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش ترین دارایی ام را به می‌سپارم و می‌روم.🥀 💐آنقدر مرا با انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم. 🔹شام غریبان 《علیه‌السلام》بود که در خیمه محله‌مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا قبولش کند، 🔸من هم وقتی شمع روشن می‌کردم،دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،من نیز به خدمت کنم و منزلم را قرار دهم... 🍃راوی       🕊🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh