#رمان_ادموند
#پارت_بیست_وهشتم🍃
روزی که پزشک اجازه مرخص شدن از بیمارستان را به او داده بود، بازرس پرونده و دادستان کل کشور در آنجا حاضر شده و حکم تبرئه او را به دستش دادند. نمیدانست از این وضع باید خوشحال و راضی باشد یا اجازه دهد خشم و نفرت از ظلم آشکار آنها در درونش شعله ور شود.
بعد از ترک بیمارستان، پدر و مادرش او را بلافاصله با خود به وینچ فیلد بردند و اجازه ندادند او برای بازدید و یا خداحافظی از خانواده ونت وورث به آپارتمانش برگردد. آنها از پیش همه وسیله های مورد نیاز و شخصی او را جمع کرده بودند چون رفتن او به آن خانه که پر از خاطرات شیرین و زیبای زندگی مشترک کوتاهش بود، میتوانست او را به شدت هیجانزده کند و سلامتی اش به خطر بیفتد.
این بار زندگی در وینچ فیلد بسیار متفاوت بود، گویی به آنجا تبعید شده بود تا در تنهایی و دوری از کسی که عاشقانه دوستش داشت، بپوسد و خاک شود. با اینکه همیشه خانه پدری محل امن و پر مهری برای او بود، این روزها به زندانی تبدیل شده بود که زندانبانان آن عزیزترین افراد زندگی اش بودند.
شبها دور از چشم دیگران تا نیمه های شب بیدار بود و با خداوند مهربانش به راز و نیاز می پرداخت. در این روزهای غربت که هیچکس جرئت نداشت با او در مورد گذشته ها صحبت کند، فقط لحظه های ناب دعا میتوانست در دل شبهای تاریک و سکوت کشنده اطرافیان مرهم دل ریش و قلب زخم خورده او باشد. دوری و هجران از عشق زمینی اش را که کنار میگذاشت، احساس میکرد آنچه به یکباره در قلب او شعله ور شده بود، اکنون بی هدف و نااُمید رو به خاموشی میرفت بی آنکه بداند دلیل این همه شیدایی چه بود؟!
او مسلمان نشده بود چون عاشق یک دختر مسلمان شده و او را برای ازدواج انتخاب کرده بود! اسلام را پذیرفت چون باور داشت که تنها راه نجات و سربلندی اش در زندگی همین خواهد بود اما در این 20 ماه گذشته که به اجبار تن به سکوت و تقیه داده بود، از فراموش شدن و فراموش کردن می ترسید؛ اینکه فراموش کند برای چه این همه سختی را به جان خرید و اینکه به دست فراموشی سپرده شود با وجود آتش اشتیاقی که برای وصال و دیدار آن یگانه منجی داشت!
افکار پریشان و ذهن مُشوَّش او آگاهی لازم را نداشت که یک شیعه واقعی چطور میتواند با اتکای به نیروی ایمان و توسل به امامان معصومش از سختی ها گذر کند و ذهنش را به آرامش برساند؟! فرصت نشد مهارتی در اینباره بیاموزد و ایمن شود، در نتیجه مانند کسی که در اقیانوس پهناور دل به تخته پارهای چوبی بسته، از جفای روزگار سرگردان و حیران بود اما در نهایت لب به شکایت باز نمیکرد.
آن شب وقتی خانواده حسینی وارد فرودگاه امام خمینی شدند؛ پسر خانواده، اولین فرزند مصطفی که محمد نام داشت به همراه همسرش ریحانه و دو نوه دوست داشتنی به نام علیرضا و زهرا و همچنین دختر بزرگ خانواده، مریم و شوهرش حمید، برای استقبال آنها آمده بودند. نوه های شیرین مصطفی برای در آغوش کشیدن پدربزرگ و مادربزرگشان می دویدند و با شادی فریاد میزدند.
همگی آنقدر از دیدن یکدیگر خوشحال بودند که فراموش کردند سراغی از داماد جدید خانواده بگیرند. بهترین جایی که مصطفی و همسرش به همراه ملیکا میتوانستند چند روزی مهمان باشند، فقط خانه پسرشان بود که همیشه با مهمان نوازی بی نظیر و خالصانه از آنها پذیرایی میکرد، علاوه بر این او تنها کسی بود که میتوانست پدرش را یاری کند و به کارهای او سر و سامانی بدهد.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستونهم🌿
محمد حسینی هم سن و سال ادموند بود. قد متوسط، موهای مشکی و کمی مجعد که چهره اش را نمکین تر جلوه میداد، مثل پدر لاغراندام بود و در اکثر اوقات ته ریش داشت، در این یکی دو سال اخیر به دلیل مطالعه زیاد و استعداد ژنتیکی بالا عینک به چشم میزد.
مردی ساکت و متفکر، در جایی که لازم بود یک سخنور بی رقیب، برخلاف پدر که چهره ای مهربان و صبور داشت، محمد خیلی جدی و در بعضی مواقع حتی سخت و خشن به نظر میرسید. البته شاید به دلیل رشته تحصیلی اش در دانشگاه بود که باعث میشد در برخورد اول خیلی رسمی و غیر صمیمی به چشم بیاید اما در باطن، شخصی مهربان و صمیمی بود. او از رشته علوم سیاسی مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه فردوسی مشهد فارغ التحصیل شده و چون بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی اش پدر بیشتر از این تجرد پسر را صلاح ندیده بود، تصمیم گرفت برای او آستین بالا زده و هر چه زودتر مقدمات ازدواجش را فراهم کند.
به همین دلیل همگی برای مدتی به ایران آمدند و در همان مشهد با معرفی خانواده ریحانه به واسطه یکی از دوستان سابقش که در وزارت امور خارجه با هم همکار بوده و سال ها پیش در مشهد ساکن شده بودند، بساط جشن ساده ای را فراهم دیده و آن ها را به عقد هم درآوردن.
مریم فرزند دوم خانواده دو سال از محمد کوچک تر و سه سال بزرگتر از ملیکا، حدود سی سال داشت، برخلاف خواهر و برادر اعتقاد چندانی به نظم و ترتیب نداشت، اهل دلسوزی زیاد برای دیگران نبود، از آن دسته انسانهایی که در بیشتر اوقات منفعت خودش ارجحیت داشت.
از کودکی هم دختر دلسوزی برای پدر و مادر نبود، طبع دمدمی اش باعث میشد که هر روز عاشق یک چیز باشد، یک روز عاشق کوهنوردی، یک روز عاشق نقاشی در طبیعت، یک روز دوست داشت معارف اسلامی بیاموزد و روز دیگر در پی نظریه های مُدرنیته جوامع غربی میرفت، هر چه پدر و مادر تلاش کردند تا راه و رسم زندگی درست و صحیح را به او بیاموزند اما از آنجایی که بعضی از خصلتها در ذات هر کسی ریشه دارد، قابل تغییر و اصلاح نیست.
به همین دلیل خانواده حسینی ترجیح میدادند تا پیدا کردن خانه مناسبی برای سکونت دائمی کنار پسر و عروسشان بمانند. شوهر مریم، حمید، درمجموع مرد متدین، خوب و خانواده دوستی بود. کارمند یکی از بانک های کشور، هم سن و سال همسرش، مرد ساده دل و خونسردی که کمتر پیش می آمد از چیزی ناراحت و عصبانی شود! شاید همین خصلت باعث میشد تا بتواند به راحتی کنار زنی مثل مریم زندگی کند و مشکلی نداشته باشه.
ملیکا که از موضوع گفتگوی غیر منتظره خواهرش، آن هم در جمعی که همه حضور داشتند حتی بچه های برادرش، کاملاً جاخورده بود، نگاهی به پدر انداخت. وقتی دید پدر از صحبت مریم عصبانی و ناراحت شده است، ترجیح داد جوابی ندهد و با بشقاب غذا مشغول بازی شد؛ اما مریم هیچ توجهی به احساس پدر نکرد و همچنان ادامه داد:
خب حالا چی میشه؟!... مکثی کرد و گفت: من که فکر نمیکنم مردهای اروپایی زیادم باوفا باشند، به هر حال اونا تو جامعه ای بی بند و بار بزرگ شدند. هر چی اراده کنن دم دستشون هست، پس دلیلی نداره که متعهد به یه نفر باشند!
من مطمئنم بعد از یه مدت تو رو فراموش میکنه و میره سراغ یکی دیگه، با اون ثروت و قیافه که هیچوقت تنها نمیمونه، فقط این وسط زندگی تو خراب شده که باید بشینی بچه اون مرد رو بزرگ کنی.
محمد قبل از پدرش از کوره در رفت و درحالیکه تُن صدایش را بالا برده بود، گفت: مریم خانم بسه لطفاً، الان وقت ناهاره و جای اظهار نظرهای بچگانه شما نیست.
- وا! مگه من چی گفتم؟! دارم راست میگم دیگه! والا به این مردهای ایرانی هم اعتباری نیست چه برسه اون مرد که اون طرف دنیاست و کلی ثروت و امکانات داره...
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 اللّـه اکبـــر 🇮🇷 اللّـه اکبـــر 🇮🇷 اللّـه اکبـــر
🔹ندای «اللّه اکبـر» شهید حاجقاسمسلیمانی
در شب ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
🔹به مناسب فرا رسیدن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
#دهه_فجر🇮🇷🇮🇷
#22بهمن🇮🇷🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنین بانگ «اللّه اکبر» از گلدستههای حرم رضوی
#سلام_مولای_مهربانم♥️
صبحی دیگر رسید
و من در انتظار دیدار شما
چشم میگشایم
و پنجره دل میگشایم
به سوی امید و نور...
و دلم لبریز است از
شوق صبح موعود، لحظه دیدار،
و به پایان رسیدن لحظه های انتظار...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 42 - تاثیر بیماری در ریزش گناهان
وَ قَالَ عليهالسلام لِبَعْضِ أَصْحَابِهِ فِي عِلَّةٍ اِعْتَلَّهَا
و به يكى از يارانش كه بيمار بود فرمود
جَعَلَ اَللَّهُ مَا كَانَ مِنْ شَكْوَاكَ حَطّاً لِسَيِّئَاتِكَ فَإِنَّ اَلْمَرَضَ لاَ أَجْرَ فِيهِ وَ لَكِنَّهُ يَحُطُّ اَلسَّيِّئَاتِ وَ يَحُتُّهَا حَتَّ اَلْأَوْرَاقِ وَ إِنَّمَا اَلْأَجْرُ فِي اَلْقَوْلِ بِاللِّسَانِ وَ اَلْعَمَلِ بِالْأَيْدِي وَ اَلْأَقْدَامِ🌹🍃
خدا آنچه را كه از آن شكايت دارى (بيمارى) موجب كاستن گناهانت قرار داد، در بيمارى پاداشى نيست امّا گناهان را از بين مىبرد، و آنها را چونان برگ پاييزى مىريزد، و همانا پاداش در گفتار به زبان، و كردار با دستها و قدمهاست
وَ إِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ يُدْخِلُ بِصِدْقِ اَلنِّيَّةِ وَ اَلسَّرِيرَةِ اَلصَّالِحَةِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ اَلْجَنَّةَ🍃🌹
و خداى سبحان به خاطر نيّت راست، و درون پاك، هر كس از بندگانش را كه بخواهد وارد بهشت خواهد كرد
قال الرضي و أقول صدق عليهالسلام إن المرض لا أجر فيه لأنه ليس من قبيل ما يستحق عليه العوض لأن العوض يستحق على ما كان في مقابلة فعل الله تعالى بالعبد من الآلام و الأمراض و ما يجري مجرى ذلك🍃🌹
مىگويم: (راست گفت امام على عليه السّلام «درود خدا بر او باد» كه بيمارى پاداشى ندارد، بيمارى از چيزهائى است كه استحقاق عوض دارد، و عوض در برابر رفتار خداوند بزرگ است نسبت به بندۀ خود، در ناملايمات زندگى و بيمارىها و همانند آنها
و الأجر و الثواب يستحقان على ما كان في مقابلة فعل العبد فبينهما فرق قد بينه عليهالسلام كما يقتضيه علمه الثاقب و رأيه الصائب🌹🍃
امّا اجر و پاداش در برابر كارى است كه بنده انجام مىدهد. پس بين اين دو تفاوت است كه امام عليه السّلام آن را با علم نافذ و رأى رساى خود، بيان فرمود
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عماد از همان اول حامل فکر و اندیشه امام بود. حاج عماد سعے مےکرد که اندیشه امام را منتشر کند و مےگفت که این انقلاب (یعنے انقلاب امام خمینے) انقلاب همه ماست. انقلاب نجات دهنده همه ما است. واقعاً خداوند امام خمینے را به موقع براے ما فرستاد تا ما را نجات دهد..!
#شهیدعماد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
گاهی شبها ساعت سه و چهار بامداد به مزار شهدای گمنام و شهدای مدافع حرم سر می زد.
بعضی اوقات دست خواهرزاده های کوچکش را می گرفت و به زیارت شهدا می برد و به آنها می گفت این شهدا گردن ما خیلی حق دارند. به خاطر ما رفته اند و شهید شده اند.
برای بچه ها توضیح می داد که باید به شهدا احترام بگذاریم.
زندگی اش وقف احترام به شهدا بود.
#شهید_سید_روح_الله_عجمیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
و سلام بر او که می گفت(:
شجاع ڪسے نیست ڪہ نترسه!🍃
کسیه که میترسه و میگه خدایا ببین من می ترسم!
ولے با وجود ترسم میرم جلو ...
چون تو رو دوست دارم و بهت ایمان دارم :)♥️
🌸| شهیدمصطفیصدرزاده |🌸
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹22بهمن سالروزشهادت ابراهیم هادی
🌹وصیتنامه:خدايا عشق به انقلاب اسلامي ورهبرانقلاب چنان دروجودم شعلهوراست كه اگرتكهتكهام كنندويازير سختترين شكنجههاقرارگيرم،اوراتنهانخواهم گذاشت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #دیوارنگاره | چهل روز است مهمان بهشتی
🌹 دیوارنگاره بنیاد مکتب حاج قاسم بهمناسبت چهلمین روز شهادت شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
📍کرمان، چهارراه امام جمعه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh