#رمان_ادموند
#پارت_سیام🌱
آن روز بعد از رفتن مریم و پراکنده شدن اعضای خانواده، مصطفی و محمد بصورت جدی مشغول بررسی مشکلات به وجود آمده شدند و درصدد حل آنها برآمدند؛ محمد جان، بابا، باید با هم یه برنامه ریزی کنیم و به وضع زندگیمون سر و سامونی بدیم. خواهرت نیاز به آرامش داره، امروز قبل از اومدن شماها داشتم با یکی از دوستان قدیمم تو شیراز صحبت میکردم. اگه خدا بخواد تصمیم دارم مادر و خواهرت رو ببرم اون جا ولی اول باید یه خونه تهیه کنیم.
- بابا جون، خونه من متعلق به شماست، چرا میخواهید راه به این دوری برید، همسرم هم از بودن با شما خوشحال میشه.
- میدونم پسرم ولی آدم خودش باید یه سری ملاحظات رو به جا بیاره تا هیچ وقت موجب دلخوری نشه. شما باید استقلالتون رو در زندگی حفظ کنید تا بچه های خوبی تربیت کنید و تحویل جامعه بدید. خدا رو شکر منم که اینقدر پول دارم تا از پس هزینه های زندگیمون بر بیام. در ضمن میدونی که دکتر گفته هوای تهران برای من مثل سمّه.
- آخه شیراز خیلی دوره، در ضمن آب و هوای خیلی گرمی داره اون جا! ممکنه اذیت بشید.
صبح جمعه یکی از روزهای بهاری سال 2015، منطقه وینچ فیلد از همیشه سرسبزتر به نظر میرسید. نسیم دل انگیزی وزیدن گرفته بود که روح تازه ای از زندگی را همراه با خود در طبیعت میگستراند. گلها شادابی و نفس روح بخشی به زمین هدیه میکردند، گویی که جان دوبارهای در آن میدمید.
ادموند پنجره اتاق را بازکرده بود تا هوای تازهای تنفس کند و به زیباییهای طبیعت بنگرد. غرق در افکار خودش، گاهی خاطرات بهار دو سال گذشته به ذهنش هجوم میآوردند؛ در آن موقع فکر میکرد خوشبختی هدیه شده به او همیشگی و جاویدان است و هیچگاه تا لحظه مرگ پایانی برای آن نخواهد بود! گاهی هم آینده را برای خود ترسیم میکرد و قلبش به این امید زنده میشد.
در این چند ماه گذشته که مانند چند سال سپری شده بود، او از همیشه کمحرفتر به نظر میرسید. اگر کسی برای اولین بار با او مواجه میشد، تصور میکرد او یکی از مغرورترین و متکبرترین انسانهایی است که تاکنون دیده است اما بعد از گذشت زمان کوتاهی متوجه میشد که در قضاوت دچار اشتباه و پیشداوری شده است زیرا او حاضر بود خود را برای کمک به دیگران تا جایی که در توان دارد وقف کند. مردم دهکده وینچ فیلد که با خانواده پارکر آشنایی داشتند، او را یکی از دوستداشتنیترین و مهربانترین انسانهای این روزگار بهحساب میآوردند. هرکدام از این مردم که به مشکلی برخورد میکرد چه مالی، چه حقوقی و یا حتی خانوادگی بدون تردید تنها کسی که میتوانست بدون چشمداشتی به آنها کمک کند و درعینحال رازدار باشد.
آرتور که خوشحالی خاصی در نگاهش موج میزد، وارد خانه شد و با ذوق زدگی فراوان به سمت ادموند آمد، دستش را بهطرف او دراز کرد و گفت: سلام دوست خوبم، از دیدنت خیلی خوشحالم!
ادموند لبخند دوستانه ای زد و گفت: سلام آرتور عزیز، بهتره اینقدر شیرین زبونی نکنی، تو از دیدن من واقعاً اینقدر خوشحالی؟!؛ و هر دو بلند خندیدند. ویلیام و ماری به استقبال او آمده و نگاه معناداری بین آنها رد و بدل شد که از چشمان تیزبین ادموند دور نماند اما مثل همیشه ترجیح داد وانمود کند که متوجه چیزی نشده است!
ویلیام گفت: بیا پسر، بیا بنشین و بگو چی شده که امروز صبح اول وقت سراغ ما اومدی؟
- خب راستش جناب ویلیام یه کم خسته بودم...؛ و باید در مورد موضوعی با ادموند حتماً صحبت میکردم، برای همین یکی دو روزی مرخصی گرفتم و خودم رو برای استراحت به منزل شما دعوت کردم.
- کار خیلی خوبی کردی، تو دیگه جزئی از خانواده ما هستی و همیشه از دیدنت خوشحال خواهیم شد.
ماری، النا را صدا زد و به او گفت که بساط چای را آماده کند. آرتور بیقراری مبهمی داشت تا با دوستش تنها شود و بتواند هر چه زودتر خبر مهمی را به او بدهد که به خاطرش تا وینچ فیلد سفرکرده بود.
ادامه دارد..
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_سیویکم🌿
ادموند هم که از این همه نشاط و شادی دوستش خوشحال بود، خود را به دست او سپرد و فقط با لبخند به حرفهای او گوش داد. سرانجام به خانه رسیدند و آرتور بهمحض اینکه چشمش به ویلیام و ماری افتاد، ماجرا را برای آنها تعریف کرد. البته کمی از این هیجان زدگی مربوط به اشتباهی بود که سهواً در موقع صحبت کردن با ادموند انجام داده بود و میترسید که دوباره در کوچکترین فرصت پیش آمده، مسئله را پیش بکشد و سؤال پیچش کند. مطمئن بود که از ذهن پویا و نگاه تیزبین او هیچ چیزی دور نمیماند و فراموش نمیشود.
صحبتهای آرتور که تمام شد، ویلیام مانند پدری دلسوز و با مهمان نوازی صمیمانهای گفت: پسرم من واقعاً خوشحالم و بهت از صمیم قلب تبریک میگم. تو میتونی با خیال راحت روی کمک ما حساب کنی. هر کاری از دستمون بربیاد، برات انجام خواهیم داد. اصلاً نگران نباش، مگه نه پسرم؟! و به ادموند نگاه کرد که در این مدت ساکت و به زمین خیره شده بود.
- بله پدر همینطوره، اینجا متعلق به شماست و هر کاری که لازم می دونید من انجام خواهم داد تا هم شما و هم دوستم راضی باشید.
- ممنونم پسرم، از تو انتظار چنین سخاوتی هم میرفت و می دونم که تو آرتور رو مثل برادر خودت دوست داری.
ماری دستش را به سمت موهای ادموند برده و با مهربانی مادرانهاش آنها را از صورت او کنار زد و گفت: تو هنوز هم مثل بچگی هات عادت نداری که وقتی موهات بهم میریزه از توی صورتت کنار بزنی، بارها گفتم که یه مرد باید همیشه سر و وضع مرتبی داشته باشه مثل پدرت ولی تو هیچ وقت گوش نمیکنی!
- خب وقتی شما هستید که با دستهای مهربونتون این کار رو برام انجام میدید چرا باید خودم رو از این لذت محروم کنم؟!
- من که همیشه در کنارت نیستم پسرم، یه روزی می رسه که تو از من و پدرت خیلی دور خواهی شد.
اشک در چشمان مادر حلقه زد، ادموند باحالت خاصی مادرش را نگاه میکرد، متوجه منظور او نمیشد، چرا امروز همه حرف هایشان نیمه تمام میماند! همینکه خواست حرفی بزند، آرتور و ویلیام به کمک ماری آمده و سعی کردند ذهن او را از این موضوع دور کنند.
آرتور گفت: بس که این پسر رو لوس کردید خانم پارکر! خب همینه که حاضر نیست کارهاشو خودش انجام بده. من نمیدونم چه جوری دور از شما زندگی میکرد؟!
ادموند باحالت اعتراض آمیزی گفت: آرتور، من کجا لوسم؟! باز تو موردی برای اذیت کردن من پیدا کردی؟!
فردا صبح حدود ساعت 9:30 وقتی که دیگران مشغول صرف صبحانه بودند، راشل هم از راه رسید و شادی و نشاط بیشتری به جمع بخشید. یک ساعت دور هم سر میز صبحانه به گفتگو پیرامون مراسم گذشت و درنهایت ادموند به اصرار با آرتور و راشل همراه شد تا برای هماهنگی با کلیسای دهکده کارهای لازم را انجام دهند و وسیلههای مورد نیاز را فراهم کنند.
حدود ساعت 4 بعدازظهر به خانه بازگشتند، ادموند با عجله به اتاقش رفت. در طول مدت غیبت او، ویلیام به آرتور گفت که بهتر است قضیه را همین امروز با ادموند مطرح کنند و این بار سنگین را از دوش خود بردارند. آرتور هم چاره ای جز موافقت ندید. سرانجام ادموند به جمع آنها پیوست، شادابی خاصی از عبادتش گرفته و پر از انرژی بود اما در چهره دیگران اضطراب زیادی موج میزد حتی راشل! و او این مسئله را در همان لحظه اول ورودش احساس کرد، نگاه کنجکاوانهای به تکتک آنها انداخت و به پشتی مبل تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: تو این مدتی که من نبودم اتفاق خاصی افتاده که شما...
مکثی کرد و به چهره همگی آنها دقیق شد. حتی اِلنا که مشغول ریختن قهوه و پذیرایی عصرانه بود، سعی میکرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
ویلیام گلویش را صاف کرد ولی صدایش بهوضوح میلرزید، بااینحال گفت: نه پسرم تو این چند دقیقه اتفاقی نیفتاده، نگران نباش.
- پدر! چرا با کلمات بازی میکنید؟! منظورم این بود که چه اتفاقی افتاده؟! چرا اینجا همه یه دفعه تغییر کردند؟
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مولای_مهـــــربانم_سلام❤
ما را هر روز امید آمدنت
چشم از خواب بیدار می کند
ما را بِرَهان
از این پلک های مدام
بیا که دیگر خوابمان نبرد،
که دیگر چشم بر نداریم از نگاهت.
#أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفَـرَج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 43 - ویژگی های خباب بن الارت
وَ قَالَ عليهالسلام فِي ذِكْرِ خَبَّابِ بْنِ اَلْأَرَتِّ يَرْحَمُ اَللَّهُ خَبَّابَ بْنَ اَلْأَرَتِّ فَلَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ قَنِعَ بِالْكَفَافِ وَ رَضِيَ عَنِ اَللَّهِ وَ عَاشَ مُجَاهِداً🌹🍃
در ياد يكى از ياران، «خبّاب بن أرت» فرمود: خدا خبّاب بن أرت را رحمت كند، با رغبت مسلمان شد، و از روى فرمانبردارى هجرت كرد، و با قناعت زندگى گذراند، و از خدا راضى بود، و مجاهد زندگى كرد
🍂🌼🍂🍂🌼🍂🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
شهید#مهدی_باکری🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🤲خدایا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علیبنابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
❤️#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی❤️
#صبحتون_شهدایی_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تبریک که ماه صلوات است این ماه
💐میلاد سفینه نجات است این ماه
🌸یعنی که از مقدم گل های بهشت
💐لبریز ز خیر و برکات است این ماه
🌸پیشاپیش ولادت امام حسین علیه السلام مبارک باد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《شَعبَانُ شَهرِي رَحِمَ الله مَن اَعَانَنِي عَلَى شَهرِی》
♦️شعبان ماه من است، رحمت خدا بر کسی که من را بر این ماه کمک کند.(۱)
2⃣حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《شَعبَانُ شَهرِي وَ رَمَضَانُ شَهرُ اللّهِ فَمَن صَامَ شَهرِي كُنتُ لَهُ شَفِيعَاً يَومَ القِيامَةِ》
♦️شعبان، ماه من و رمضان ماه خداوند است.
هر كه ماه مرا روزه بدارد، در روز قيامت شفيع او خواهم بود.(۲)
3⃣حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《إنَّمَا سُمِّيَ شَعبانُ لأِنَّهُ يَتَشَعَّبُ فِيهِ أرزَاقُ المُؤمِنينَ》
♦️ماه شعبان ، شعبان ناميده شد؛ زيرا روزى هاى مؤمنان در اين ماه قسمت مى شود.(۳)
4⃣حضرت رسول اکرم(ص) می فرماید :
📋《أَلاَ إِنَّ رَجَباً شَهْرُ اَللَّهِ وَ شَعْبَانَ شَهْرِي وَ رَمَضَانَ شَهْرُ أُمَّتِي》
♦️همانا رجب ماه خداست و شعبان ماه من است و رمضان ماه امت من است.(۴)
5⃣امام على(عليه السلام) می فرماید :
📋《رَجَبٌ شَهري و شَعبانُ شَهرُ رَسُولِ اللهِ(ص)》
♦️رجب ماه من و شعبان ماه رسول خدا(ص) است.(۵)
6⃣امام على(عليه السلام) می فرماید :
📋《صَومُ شَعبانَ يَذهَبُ بِوَسواسِ الصَّدرِ وَ بَلابِلِ القَلبِ》
♦️روزه ماه شعبان، وسواس دل و پريشانى هاى جان را از بين مى برد.(۶)
7⃣امام صادق(علیه اسلام) می فرماید :
از حضرت امام باقر(ع) درباره فضیلت شب نیمه شعبان سؤال شد.
امام(ع) فرمودند :
📋《هِيَ أَفْضَلُ لَيْلَةٍ بَعْدَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ فِيهَا يَمْنَحُ اللَّهُ تَعَالَى الْعِبَادَ فَضْلَهُ وَ يَغْفِرُ لَهُمْ بِمَنِّهِ فَاجْتَهِدُوا فِي الْقُرْبَةِ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى》
♦️آن شب، بعد از شب قدر، برترین شب است که خدا در آن شب، از فضلش عطا می کند بندگانش را و از روی مِنَتش آنان را می آمرزد. پس تلاش کنید در این شب برای نزدیکی به خدا!(۷)
8⃣امام صادق(عليه السلام) در جواب كسى كه پرسيده بود :
📋《مَا أفضَلُ مَا يُفعَلُ فِيهِ (شَعبَانَ)؟》
♦️چه عملى در ماه شعبان برتر است؟
حضرت(ع) فرمودند :
📋《الصَّدَقَةُ و الإستِغفارُ》
♦️صدقه و استغفار!(۸)
📚منابع :
۱)روضة الواعظين ابن فتال نیشابوری، ص۴۰۲
۲)بحار الأنوار مجلسی، ج۹۷، ص۸۳
۳)ثواب الأعمال شیخ صدوق، ص۶۲
۴)وسائل الشيعة حر عاملی، ج۷، ص۳۵۲
۵)مصباح المتهّجد شیخ طوسی، ص۷۹۷
۶)الخصال شیخ صدوق، ص۶۱۲
۷)بحار الأنوار مجلسی، ج۹۵، ص۴۰۹
۸)الاقبال سید بن طاووس، ج۳، ص۲۹۴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°🌻°•°
بخشی از وصیتنامه:
خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی
هستی! هیهات که نفهمیدم. یا اباعبدالله
شفاعت! آه چقدر لذتبخش است انـــسان
آماده باشد برای دیـــــدار ربش، و چه کنم
که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن.🤲😭
شهید#مهدی_باکری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به کی رای بدیم؟
کسانی که حاضرند با وجود همه هجمه هاو تیر و ترکش دشمنان داخلی و خارجی دمی از خطوط اصلی آرمانهای انقلاب و شهدا برای مطامع دنیایی کوتاه نیایند .
بخاطر شهدا
همگی می آییم .🇮🇷🇮🇷
#یادشهداباصلوات🥀
#سلام_بر_شهدا🌱
#با_شهدا_تا_ظهور
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌹』•
•
•
↫ رفیق شهیدم
میگن با هرکسی رفیق بشوی شکل وفرم آن را میگیری! ❤️
فکرش را بکن...
اگر با شهدا رفیق شوی چه زیبا شکل میگیری...
#سلام خدا برشهیدان
•
•
『 زندگی زیباست اما شهادت زیباتر 』
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
💠مستند شهید ابراهیم هادی
انتشار بمناسبت سالروز شهادت 🌷
●تاریخ شهادت: 61/11/22
○محل شهادت: فکه/کانال کمیل
●عملیات: والفجر مقدمات
○نحوه شهادت: جنگ تن با تانک
●وضعیت پیکر: جاویدالاثر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهید 🌹
❤️شهدا و یاد شهدا؛
🎙️مقام معظم رهبری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
پنج روز است که در #محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های #کانال_کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود..
ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان #حضرت_زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭
کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به #قتل_عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله
بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند.
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد :
ابراهیم شهید شد...😭😭😭
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
#شهید_گمنام
#رفیق_شهیدم❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✳️ مردان حق اهل شهرت نیستند
شهید مرتضی آوینی:
مردان حق اهل شهرت نیستند و از دوربین میگریزند و اگر هم بپذیرند، دشوار سفرهی دل خود را در برابر چشمان نامحرم دوربین میگشایند.
سینهی آنان تماشاگه رازهای نهفتهی خداست و اگر سخن بگویند، نه از رودخانهی «زاب» کویر مینالند، نه از ارتفاعات پر بهمن هوار، نه از خستگی صدها کیلومتر راهپیمایی و نه از زندگی مداوم در هجرت؛ نه از برف و نه از باران. اما دنیاگرایی اهل دنیا باری است گران که کمرشان را خم میکند و پشتشان را میشکند.
ای کاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها کنیم و بگذریم، که تو این چنین می خواستی. اما ای عزیز! اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند. کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh