eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فرازى از وصيت نامه شهيد مدافع حرم 🌷مرتضى مسيب زاده🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 انتقام سخت از نظر حاج قاسم سلیمانی چیست؟! ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 راه حل مشکلات، استغاثه به امام زمان(عجل الله فرجه) سخنران حجت الاسلام سید حسین مومنی جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج صلوات ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❄️💧❄️💧❄️💧❄️💧❄️💧❄️ 📝 امیرالمؤمنین (عليه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") ❄️اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُزِیلُ النِّعَمَ أَوْ یُحِلُّ النِّقَمَ أَوْ یُعَجِّلُ الْعَدَمَ أَوْ یُکْثِرُ النَّدَمَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که نعمت‌ها را از بین می‌برد و بدبختی را فرود می‌آورد یا موجب تعجیل در فنا و نیستی می‌شود یا باعث پشیمانی بسیار می‌شود. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان ❄️💧❄️💧❄️💧❄️💧❄️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●موقعی که شهید شدم از شما می‌خواهم چشمانم را باز بگذارید تا دشمن نگوید شهادت براو تحمیل گشت بلکه با دیده بصیرت در این راه قدم گذاشته و با عزمی راسخ آن را به پایان رسانید، همچنین می‌خواهم دست‌هایم رابیرون بگذارید تا دنیاطلبان و عافیت‌طلبان ببینند که از متاع دنیا چیزی با خود نمی‌برم». ما هر چه خون بدهيم انقلابمان پايدارتر مي شود. ●به هيچ وجه سرمايه داران را به منزل و يا سر قبرم راه ندهيد و به آنها بگوييد که حسن ضد شما وحامي ضعفا بوده است. و بدانيد که عاقبت شما نابودي است بدانيد که من و امثال من هميشه آماده شهادت هستيم چه در اينجابه خنجر منافقان و چه در جبهه به دست صداميان. 📎جانشین فرماندهٔ تیپ ۲۱ امام رضا ( ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۴/۱۲/۶ مشهد ●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۸ جزیرهٔ‌مجنون ، عملیات خیبر ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰خدایا تو را شکر می‌کنم به لفظ و زبان که مرا مسلمان آفریدی، خدایا تو را شکر می‌کنم به اینکه مرا شیعه آفریدی، رهبرم را امام خمینی قرار دادی خدایا تو را شکر می‌کنم از این که مرا در این زمان آفریدی و من انتخاب شدم برای جنگ با دشمن کافر. 🔰خدایا تو را به لفاظ و زبان شکر می‌کنم که من را پیغام آور اسلام در این مکان قرار دادی. هرچند که این حقیر لایق آن نیستم خدایا این حقیر نمی‌دانم و نمی‌توانم که با جان و دل و اعمال شکر تو را بکنم فقط می‌دانم که باید شکر کنم. 🔰خدایا قرآن را آنچنان به من بیاموز که بدانم و آگاه باشم که نمی‌توان نمونه آن را آورد، خدایا بگذار آنقدر به قرآنت آشنا شوم که بدانم چرا نمی‌شود نمونه آن را آورد. 🔰من از سلاح خوشم نمی‌آید به خاطر اینکه آدم می‌کشد من از سلاح به خاطر این خوشم می‌آید که دشمن از آن خوشش می‌آید. 🔰خدایا خداوندا وای به حال کسی که حکمش حکم تو نباشد و به دلیل حکم و قانون خوی شکسی را بکشد خدایا مرا یاری کن که هرکس را که می‌کشم حکم تو باشد و طبق قانون تو نه حکم من و قانون من زیرا قانون من کامل نیست و حکم من عادل نیست و قضاوتم اگه به منطقی باشد که منطق الهی نباشد ناقص است. خدایا مرا به حکم عدالت آشنا ساز و حکم حاکم به زمینت را به من شناسان. 📎فرماندهٔ عملیات لشگر ۱۰سیدالشهدا 🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۴/۱۶ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"یار مهدیم" برعکسش کنی چی میشه؟ هر چی شد قول بده عمل کنی😍 رای میدهم ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ | "فرمانده دل ها" 🌷هشتم اسفندماه, سالروز شهادت علمدار جبهه ها، حاج حسین خرازي، فرمانده دلاور لشکر مقدس ١٤ امام حسین(ع) 🌹📿 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥ قسمت هفتم رمان ناحله شام و تو آرامش بیشترے خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ڪ مادرم نیست من چجورے تنهایے برم؟ وقتے پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میرے بیمارستان ؟ _فردا چون باید جاے یکے از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا 2 شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنے اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ڪ غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولے دلم خیلے میخواست که برم .شاید دیگه فرصتے پیش نمیومد ڪ ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلے دیر بود و منو حتے به یادم‌نمے اوردن. ولے من باید میدیدمشون. وقتے از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تے وے . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ے پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توے دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه هاے کتاب وقتے دیدم حواسش بهم نیست تے وے و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبے داشت ‌ پرجذبه بود ولے خیلے مهربون در عین حال به هیچ بشرے رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولے هیچ وقت نشد لقمه حرومے بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهے بود بهم یاد داد چجورے محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضے از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ڪ اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه اے داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتے خوابم ببره بخونم ولے فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشڪ نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلے لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کے خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صداے مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزے رو دیوار روبه روم نگاه کردم 5 و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعے میکردم تا جایے ڪ میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتے از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلے انرژے گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ڪ از حالت جنے در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده هاے زیادے که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهاے تو کمد ڪ مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کنارے و باز کردم. این کمدم پر از شاخه هاے روسرے و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکے از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ے تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه هاے موهاے بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بنداے کتونے مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادے نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجورے بود یه مغازه اے وایستادم و دوتا کیڪ کاکائویے گنده با یه بطرے شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلے آروم‌و بے سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جاے همیشگے خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبے که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگے و بعدش ادبیات و بعدشم براے تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگے و باز کردم و شروع کردم .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥ قسمت هشتم رمان ناحله به ساعت نگاه کردم تقریبا 4 بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکے اے هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولے سعے کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگے مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت 7 که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزے واسه خوندن درس بعدے بودم که با صداے ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشے خودمو نمیاوردم . یه گوشے میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _اے به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میارے اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتے ساعت 6 میرے که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخے باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صداے بابا در نیاد . چشمے گفتم ازش خداحافظے کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خورے نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزاے گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ے مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقے بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایے که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کارے کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ 700 متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشے و کولمو از فاصله 5 مترے انداختم رو مبل ‌. خیلے سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتے پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلے شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویے یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلے سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشے خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهے بهش انداختم .‌خبرے نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلے سریع رفتم سمت دستشویی _ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلے کم روش باقے مونده بود از دستشویے اومدم بیرون و یه راس نگام رف پے ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صداے قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خورے و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفے میکنے کارے رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصے بابا ) _خب +کمد کت شلواراے منو باز کن کت شلوار مشکے منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایے میرین به سلامتی؟ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هرچه داریم از شهدا داریم!):❤️ شما دعوت میشید به کانال شهید رسول خلیلی🌿- همانا برترین بنده ی خوب خدا شما دعوت شده ی شهید هستید😅 [حال‌خوبتوفقط‌ازخدابخواه🌻🛵 ] https://eitaa.com/joinchat/1009320218Ca18000af53 خوش گلدی😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 59 - ارزش تذكّر دادن اشتباهات وَ قَالَ عليه‌السلام مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: آن كه تو را هشدار داد، چون كسى است كه مژده داد 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول می‌کشید ●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید ●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم ‌✍راوی: همسر شهید 🌷 ●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان ●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. شهید سردار سلیمانی❣🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 عاقبت آنها به چشم امام زمان خویش آمدند دیر گاهیست ، که‌ غبطه‌‌ میخورم به ‌حالِ‌ شما... و مجرم‌ را همین ‌غبطه‌ها ، بس ... 💚 🌷 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢 . ▪️یک روز که محمد حسن آمده بود تا سری به من و سمیه بزند از او خواستم به منطقه نرود و چند روزی پیش ما بماند اما او می گفت باید بروم. من هم به او گفتم تو نیروهایت را در منطقه بیشتر از ما دوست داری. وقتی این جمله را شنید، نشست و گفت: من به منطقه نمی روم اما از امروز هر کدام از نیروها که شهید شود شما مسئول هستید. وقتی این جمله را شنیدم به او گفتم که برود. شهیدطوسی همیشه با حرف هایش مرا متقاعد می کرد. . ▪️راوی: حليمه عرب زاده همسر شهيد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌺آمدی نازترین یاس معطر باشی در دل خسته ی ما عاطفه پرور باشی 🌺آمدی چند بهاری گل اکبر باشی نفسی هم شده همبازی اصغر باشی 🌹 میلاد حضرت رقیه سلام الله علیها را به پیشگاه امام زمان (عج) و شیعیان تبریک عرض می نماییم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یک عاشق ۱۳ ساله ... من عاشق خدا و امام زمان گشته‌ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی‌رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh