📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊سوم فروردین ماه ، سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
💐شهید امربه معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی گرامی باد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️" هفت سفر عشق " مهریه یک شهید مدافع حرم
🔹همسر شهید حسن غفاری میگوید: " بیشترین خاطراتی که از زندگی مشترک با همسرم دارم، مربوط به سفرهایی است که با هم داشتیم. همان هفت سفر عشقمان که پیشنهاد حسن آقا برای مهریه بود. حسن آقا در سالهای ابتدایی زندگی تمام این مهریه را پرداخت کرد."
🔹 حسن غفاری کارهایش را با نظام خاصی انجام میداد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیتالمال میدانست. ریزهکاریها را یادداشت میکرد تا مبادا چیزی از قلم بیافتد.
شهید#حسن_غفاری🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌱و سلام بر شهیدسید محمدحسینی بهشتی که می گفت:
«بزرگترین برکت ماه رمضان
پیراستن و دور کردن یا کاستن
آلودگی ها از جان مان و از خلقیات مان است»
#شهیدانه 🕊
#ماه_رمضان ✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥️ اگر شهید نباشد، خورشید طلوع نمیکند و زمستان سپری نمیشود. اگر شهید نباشد، چشمههای اشک میخشکد، قلبها سنگ میشود و دیگر نمیشکند، و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها میگیرد و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم میشود. اگر شهید نباشد، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان، جاودانه کرهی زمین را تسخیر میکند.
🔺 سید شهیدان اهل قلم
🌸 به مناسبت ایام #نوروز و بهار طبیعت
#جانفدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ایام عید و عملیات فتح المبین
و شهادت رزمندگانی از خطه شهرشهیدان اصفهان
شهیدان
مصطفی جان نثاری فرزندعباس
و محمد علی جان نثاری فرزنداحمد
در وصیت خود همواره سفارش
به صله رحم ودید وبازدیداقوام،حتی به آنها ی که در حق شما بدی کرده اند سفارش میکرد،
یادآن جوانمردی ها گرامی باد
روحشان شاد و راهشان پر رهرو🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای چی پسر من نه کفن گیرش اومد نه گور؟ پسرم بلاتکلیف شد😭💔
عیدتون مبارک همه ما مدیون شهدا یم...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟»
محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ...
وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى كردم، مى گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى خوانيد: كاش بودم و ياريت مى كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى خواهى من دست از يارى او بردارم.»
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎معاون طرحوعملیات و قائممقام تیپجوادالائمه
#سردارشهید_محمدرضا_ارفعی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۴/۱/۲ هورالعظیم ، عملیات بدر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
●وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت:
خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟
علی با همان بدن بی جان گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم.
📎پ ن : 3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر،
#علی_خلیلی را گرامی می داریم.
#شهید_علی_خلیلی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹فرزند شهید علیدادی: قول میدهم وقتی بزرگ شدم با فرزندان شهدایی که اسرائیل آنها را شهید کرده، اسرائیل را نابود کنیم.
@shahidNazarzadeh
📡 @jahan_khabar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽-برداشتی متفاوت از حولحالنا⏰...
✍🏼به قلمِ مرحومه بانو نسیبه علیپرست؛ همسر مدافع حرم شهید#سجاد_طاهرنیا 💌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در #ماه_مبارک_رمضان، پدرم همیشه نمازهایش را به جماعت در مسجد میخواند؛ قرآنش را در خانه تلاوت میکرد و به هیئت علاقه داشت. معمولا برای ماه رمضانها همان غذاهای معمول نان و پنیر به همراه سوپ یا آش داشتیم.
پدرم اصرار داشت اگر چیزی درست کردهایم، چندتا ظرف هم به همسایهها بدهیم. میگفت اگر نمیتوانیم چند دهنفر را مهمانی بدهیم اما میتوانیم با این کار، در افطاری همسایهها شریک شویم.
#شهید_حسن_رزاقی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی از وضعی که بدون رهبری محال بود حاصل شود، میگوید...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
#شهید_مسعود_شعر_بافچی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امام زمان بگوییم ❤️
صحبت های شیرین استاد عالی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ_مهدوی
🎙حجت الاسلام الهی
🔸مومن همیشه با #امام_زمان عجل الله فرجه است ، چه در ظهور ، چه در غیبت...
👌بسیار زیباست
👈حتما ببینید و نشر دهید.
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|اقایامامحسین(ع)
یعنی یه افطار تو حرمت به ما نمیرسه؟ |
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
از پشت بیسیم
در خطمقدم تبریک گفتن رزمندگان به هم؛
عیدتون مبارک، ایشالله #کربلا
📎پ.ن: وقتی در خطمقدمی
یعنی در نقطهی صفر و مرز دو عالمی
یک عالم دنیا که سفرهاش هفتسین دارد
و موقت و چند روزهست
و عالمِ بعد از #شهادت
یعنی حیاتِ عندالرب
که احیاء عند ربهم یرزقون است
یعنی رزق دائم و سفرهای گسترده
پس #شهدا به شوق نوروز در کربلا
یعنی حیات ابدی و رزق دائم، در میدان بودند... .
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
📝#بند_68استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ مَدَحْتُهُ بِلِسَانِی أَوْ هَشَّتْ إِلَیْهِ نَفْسِی أَوْ حَسَّنْتُهُ بِفِعَالِی أَوْ حَثَثْتُ إِلَیْهِ بِمَقَالِی وَ هُوَ عِنْدَکَ قَبِیحٌ تُعَذِّبُنِی عَلَیْهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با زبان آن را مدح کردم، یا نفسم به سوی آن مشتاق شد، یا با کردار خود آن را نیکو جلوه دادم، یا با گفتارم به آن تشویق کردم، در حالی که آن نزد تو قبیح بود و بر آن عذابم میکنی. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت پنجاه رمان ناحله
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر .
چون واقعا من تو شرایط سختے بودم
حتے نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
براے همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.
نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.
مامانم کنارش وایستاده بود.
از دکتراے بیمارستانے بود که مامان توش کار میکرد.
برا همین میشناختتش.
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهرے مث اینکه این دخترتون زیادے درس میخونه نه؟
مامان پوفے کشید و
_این جور که معلومه ....
ینے ظاهرا که اره ولے باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستم و سعے کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلے و علامتا رو بهش بگم.
چندتایے و درست گفتم ولے به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم.
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده اے که رو چشام بود.
دونه دونه سوال میپرسید که چجورے میبینم باهاش.
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.
زود گفتم.
_عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدے !!؟
سرمو به معناے چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینڪ بزنم.
برخلاف همه من از عینڪ متنفر بودم و همیشه واهمه ے اینو داشتم که یه روزے عینکے شم.
مامان خیلے بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر.
_الان باید عینڪ بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایے رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظے کردیم و اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایے که دکتر گفته بود.
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.
چندتا قاب عینڪ زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.
آخر سرم یه عینڪ ساده مشکے که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایے انتخاب کردم.
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره .
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوڪ بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میرے بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش.
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا..
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم براے زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان .
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد .
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در .
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالے کردم .
وقتے دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدے رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد .
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم .
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّے ریخت
انتظار نداشتم اینطورے غیر منتظره ببینمش.
اولین بارے بود که تونستم چشماشو واضح ببینم .
سرش و انداخت پایین و گفت :
+سلام. ببخشید پشت در موندین .صداے جاروبرقے باعث شد نشنوم صداے درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم .
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتے که بهم گفته بود و شمردم.
فکر کنم از همیشه بیشتر بود .
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا .
صدامو صاف کردم وسعے کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسے که دارم از چهرم مشخص نباشه.
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاڪ شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ڪ اومد کنار تا برم داخل .
رفتم تو حیاط.
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل .
صداش به گوشم رسید که گفت :
+ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولاے بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست .
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگاے تیره بهش میاد و چه همخونے جالبے با رنگ چشم و ابرو و مژه هاے پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت پنجاه و یڪ رمان ناحله
صداے ریحانه منو ار فکر به موهاے لخت و محاسن مشکے محمد بیرون کشید
گیج گفتم
_چی؟؟؟
+اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فڪ میزنم تازه میگے چیی؟
حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادے سوتے داده بودم خندیدم و گفتم
_غرررر نزنننن چطورییے تو دلم تنگ شد واست بابا
+اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده .
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه .
_چع خبرااا خوبیییے وایییے نے نے تون خوبه؟
+خوبم.نے نے مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم.
_نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم .
+عه اینطورے که نمیشه. یخورده بمون حداقل !
_نمیشه عزیزم باید برم .
+خبب پس صبر کن نے نے و بیارم ببینے .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیے اینجورے
_اشکالیے نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جورے نشستم که بتونم یواشکے به محمد نگاه کنم
داشت کف ماشین و جارو برقے میکشید
نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد
با خط خیلے قشنگے نوشته بود "اللهم عجل لولیڪ الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست
صداے ریحانه و شنیدم که با صداے بچگونه گفت :
+خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبے اراده گفتم
_ واییے خدااا چههه نازه این بَشر!
+بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته .
_اسمش فرشته است ؟
+ارهه دخترمون خودشم فرشته اس.
_اے جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نے نے دوست دارے بغلش کن
_دوست دارم بغلش کنما...
ولے میترسم!
ما اطرافمون بچه نداریم !
+عه ترس واسه چے .بشین بدم بغلت
نشستیم باهم
بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده اے شدن میکردم .
دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد.
یهو با ذوق گفتم :
_وایے بوے نے نے میده!
ریحانه زد زیر خنده و
+نے نیه ها دلت میخواد بوے چے بده ؟؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش.
دیگه حواسم از محمد پرت شده بود
براش روسرے کوچولوے صورتے بسته بودن.
خواب بود .مژه هاے بلندش باعث میشد هے دلم واسش ضعف برهه
ریحانه بلند گفت :
+بسهه محمد به خداا تمیز شد چے از جون اون بدبخت میخواے ؟
دنباله نگاهش و گرفتم ڪ رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد .
در جواب حرف ریحانه چیزے نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود
یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم .یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم واے خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیرے که بچه رو بیدار کردے .
سریع با دست آزادم جعبه ے زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش .
صداے سوئیج ماشین محمد اومد فڪ کنم قفلش کرده بود
انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم
هر چے میگذشت اخماے بچه بیشتر توهم میرفت .
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صداے گریه بچه بلند شد .
خیلے ترسیدم
تجربه ے نگه دارے بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتے گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاڪ خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صداے گریه ے بچه شدت گرفت چاره اے برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جورے که انگار یه صحنه ترسناڪ و دیده باشم بلند گفتم :
+وایییییے بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم.
مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه
چون رو پله بودم با استرس زیادے از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم.
یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جورے دستش و گذاشت زیر پتوے بچه که با دستم تماسے نداشته باشه.
چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولے
تونستم بوے عطرش و حس کنم
امروز چه اتفاقاے عجیبے افتاد
خیلے خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.
فرشته رو گرفت و رفت داخل .
دوباره تپش قلب گرفته بودم
زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد
جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردم و گفتم :
_خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم.
+عهه حیف شد که زود دارے میرے .خوشحال شدم دیدمت گلم.
خداحافظ .
جوابش و دادم و ازش دور شدم .
در خونشون و بستم و نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفے بزنه گفتم :
_غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم .
یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...✋
🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ...
🌱سلام بر تو و بر روز آمدنت...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج 🤲
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh