eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 _چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره. +لطف دارن به من. _میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم. حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود. +ولی من دلم‌نمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم. میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد +سلام،جانم؟ ... +باشه باشه میام چند دقیقه دیگه تماس و قطع کرد و گفت: +فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت _برو عزیزم.مراقب خودت باش +چشم.خداحافظ محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم. _ ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم. محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش ‌نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن. مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلم‌میخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدم‌خوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم ‌نشست برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت: +سلام خانوم _عه سلام .فکر کردم خوابیدی! +اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی،فکر کردم خوابی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟ _نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون مفاتیح رو دادم بهش +نخوندی خودت؟ _یخورده اش رو خوندم. +خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟ _چون صدات قشنگه لبخندی زد و شروع کرد به خوندن سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم. جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود. گریه اش به گریه ام شدت میداد. نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تموم‌شد کنارگوشم اروم گفت: +فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی.شبت بخیر عزیزم ازجاش بلند شد،مثه خودش آروم گفتم :_شب بخیر... ________ بچه ها از شلمچه برمیگشتن. میخواستن برن رزمایش. از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم. قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه . از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم. با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن. تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من. من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن. باهم غذا میخوردن باهم میخوابیدن باهم نماز میخوندن باهم مسواک میزدن. رابطشون برام خیلی جذاب بود بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد‌. منم گرم جواب سلامش رو دادم. بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن. خندیدمو یواش گفتم: +عاشقتونم یعنی. هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن. صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد. با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم. بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش. وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم: _چرا سروصدا نمیاد؟ کنسله رزمایش؟ بعد از چند دقیقه جواب داد: +اره چون بچه های جدید اومدن. امشب بساط روضه تو حیاط برپاست. از حرفش خوشحال شدم‌. رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم. ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم. به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم. بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن. زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن. عجیب بود برام. زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم _چیشده با خنده بهم چشمک زدو گفت +هیچی رد کرده هیس من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده . من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم. چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود. با لبخند رفتم سمتشون و گفتم _مریم نمیاد؟ مبینا گفت: +نه گفت نمیخورم _عه اینجوری نمیشه که‌ پس غذاشو براش ببرید چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن ____
🖤🌱 سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ... سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله. ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها ای مهربان من تو کجایی که این دلم مجنون روی توست که پیدا کند تو را ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را 🕋 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 126 - ضدّ ارزش های شگفت وَ قَالَ عليه‌السلام عَجِبْتُ لِلْبَخِيلِ يَسْتَعْجِلُ اَلْفَقْرَ اَلَّذِي مِنْهُ هَرَبَ وَ يَفُوتُهُ اَلْغِنَى اَلَّذِي إِيَّاهُ طَلَبَ فَيَعِيشُ فِي اَلدُّنْيَا عَيْشَ اَلْفُقَرَاءِ وَ يُحَاسَبُ فِي اَلْآخِرَةِ حِسَابَ اَلْأَغْنِيَاءِ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: در شگفتم از بخيل: به سوى فقرى مى‌شتابد كه از آن مى‌گريزد، و سرمايه‌اى را از دست مى‌دهد كه براى آن تلاش مى‌كند. در دنيا چون تهيدستان زندگى مى‌كند، امّا در آخرت چون سرمايه‌داران محاكمه مى‌شود وَ عَجِبْتُ لِلْمُتَكَبِّرِ اَلَّذِي كَانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَةً وَ يَكُونُ غَداً جِيفَةً🌹🍃 و در شگفتم از متكبّرى كه ديروز نطفه‌اى بى‌ارزش، و فردا مردارى گنديده خواهد بود وَ عَجِبْتُ لِمَنْ شَكَّ فِي اَللَّهِ وَ هُوَ يَرَى خَلْقَ اَللَّهِ🌹🍃 و در شگفتم از آن كس كه آفرينش پديده‌ها را مى‌نگرد و در وجود خدا ترديد دارد وَ عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِيَ اَلْمَوْتَ وَ هُوَ يَرَى اَلْمَوْتَى🌹 و در شگفتم از آن كس كه مردگان را مى‌بيند و مرگ را از ياد برده است وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَنْكَرَ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُخْرَى وَ هُوَ يَرَى اَلنَّشْأَةَ اَلْأُولَى🌹🍃 و در شگفتم از آن كس كه پيدايش دوباره را انكار مى‌كند در حالى كه پيدايش آغازين را مى‌نگرد 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💚امام جعفر صادق علیه السلام : 🔸شفاعت ما به کسی که نماز 🔸راسبک می شمارد،نمی رسد 📒وسائل الشیعه ، ج ۴ ص ۲۵ 🏴 فرا رسیدن شهادت ششمين شمع🕯🏴 روشنگر و وصي پيغمبر💚 تسليت و تعزيت باد 🏴🖤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای انجام کاری به لپ‌تاپش نیاز داشتم. بین کار، چشمم به پوشه‌ای خورد که نامش باعث تعجبم شد:«عشق من» کنجکاو شدم و با خودم فکر می‌کردم که چه کسی می‌تواند عشق عباس باشد! از سر کنجکاوی برادرانه، پوشه را باز کردم. حجم زیادی از عکس‌ها و فیلم‌های حضرت آقا را در آن پوشه گردآوری کرده بود. خودم در رایانه شخصی‌ام، فیلم‌ها و عکس‌های حضرت آقا را در پوشه‌ای به نام «رهبری» ذخیره کرده بودم اما او رهبری را جور دیگری خطاب کرده بود و این نشان ارادتش بود و برای من درس‌آموز. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی از مراسم تدفین شهدای گمنام در صحن اصلی مسجد مقدس جمکران دو مادر شهید مفقودالاثر به نیابت از مادران این دو شهید گمنام در کنار خادمان مسجد جمکران و علما مراسم تدفین را انجام دادند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🪷پیکر مطهر شهید پس از ۴۲ سال کشف و شناسایی شد. 🕊شهید والامقام جواد مراثی به‌عنوان بسیجی از اصفهان به جبهه اعزام و در سال ۱۳۶۰ در منطقه چزابه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به جمع شهدای جاويدالاثر پیوست. 💠پیکر مطهر شهید پس از ۴۲ سال کشف و از طریق پلاک هویت شناسایی شد. مسئولین استان اصفهان با حضور در منزل شهید خبر مسرت بخش تفحص و شناسایی شهید مراثی را به بازماندگان شهید رساندند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی قراری و نالهٔ امام صادق علیه‌السلام در غیبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🔰سُدیر صیرفی می‌گوید: من و مُفضّل بن عمر و ابوبصیر و ابان بن تغلب به محضر آقایمان حضرت امام صادق علیه السلام شرفیاب شدیم. دیدیم حضرت بر روی خاک نشسته و و جُبّه (نوعی لباس) خیبری پوشیده است و مانند مادر فرزند مرده جگرسوخته گریه می‌کند. آثار حزن و اندوه از گونه و رخسارش آشکار، و اشک کاسه چشم‌هایش را پر کرده بود و می‌فرمود: 🔰ای آقای من! غیبت (دوری) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ کرده و آرامش و راحت دلم را ربوده است. 🔰 آقای من! غیبت تو مصیبتم را به مصیبت‌های دردناک ابدی پیوسته، و از دست‌دادن یکی پس از دیگری، جمع و عدد را فانی می‌سازد. 🔰 پس احساس نمی‌کنم به اشکی که در چشمم خشک می‌گردد و ناله ای که در سینه‌ام آرام می‌گیرد، مگر آن که مصائب بزرگ‌تر و دل‌خراش‌تر و پیشامدهای سخت‌تر و ناشناخته‌تر در برابر دیده‌ام مجسّم می‌شود.» 🔰«سَیِّدِی! غَیْبَتُکَ نَفَتْ رُقَادِی، وَضَیَّقَتْ عَلَیَّ مِهَادِی، وَابْتَزَّتْ مِنِّی رَاحَةَ فُؤَادِی. سَیِّدِی! غَیْبَتُکَ أَوْصَلَتْ مُصَابِی بِفَجَائِعِ الْأَبَدِ، وَفَقْدُ الْوَاحِدِ بَعْدَ الْوَاحِدِ یَفْنِی الْجَمْعَ وَالْعَدَدَ ...؛ 📚کمال الدین و تمام النعمة، شیخ صدوق، جلد دوم، باب 33؛ حدیث 51 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💔 تو وصیتنامه ش نوشته بود: اگر جنازه ام را که آوردند ، دست راستم روی سینه ام بود منظورش این است (بدین معناست) که من امام حسین یا امام زمان را دیده‌ام و سلام هم کردم و این آرزوی دیرینه ام براورده شده است... و پیکر مطهرش اینچنین بود که در عکس مشاهده مےکنید؛ بله... نوڪر رُخ ارباب، نبیند سخت است اما شهید، نظر مےڪند به وجهُ‌الله.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹امام صادق علیه‎السلام : ❇️سه چیز در هر كس باشد منافق است، اگر چه اهل نماز و روزه باشد: كسی که دروغ می‎گوید، کسی که وعده می‎دهد و خلاف عمل می‎کند، و کسی که امین می‎دانندش ولی او خیانت نماید. 🏴شهادت ششمین شمع روشنگر و وصی پیغمبر (صلی الله علیه و آله)، امام صادق علیه السلام تسلیت و تعزیت باد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نمایی زیبا از نصب پرچم های سیاه و برپایی عزا در حرم مطهر (علیه السلام) به مناسبت شهادت (علیه السلام) 🏴 شهادت رئیس مذهب ، امام صادق(علیه السلام) تسلیت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸 منم لباس سبز پاسداری می پوشم. آن روز وقتی به خانه آمد، گل از گلش شکفته بود. تا کلید را در قفل در چرخاند و وارد خانه شد، گفت: «مش فاطمه! یه خبر خوب! » من سراپا گوش بودم تا خبری که این اندازه او را شادمان کرده بشنوم. جعفر گفت: «کارم برای سپاه جور شد. بالاخره منم لباس سبز پاسداری می پوشم. » دست و صورتش را شست و نشست سر سفره. آن روز خوراک میگو درست کرده بودم. تا غذایش رو خورد، یک ریز از کاری که قرار است در آینده انجام بدهد گفت. این طور که معلوم بود و از حرف هایش فهمیدم، سپاه بهترین نیروهای کمیته را انتخاب و جذب کرده بود. در تمامی آن دقایق، سرتاسر وجودم اشتیاق شده بود و به حرف هایش گوش می دادم. دلم می خواست می توانستم پا به پا محمدجعفر در سپاه خدمت کنم. 💠 | خاطره ای از سردار شهید به روایت : خانم فاطمه خدری «برشی از کتاب جامانده در سهیل » از انتشارات حماسه یاران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سالروزشهادت سردار شهید حسین قجه ای تاریخ تولد :عاشورای سال۱۳۳۷ نام پدر : جواد تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱5 محل تولد :اصفهان /زرین‌شهر محل شهادت :جاده اهواز-خرمشهر مزار شهید : گلستان شهدای زرین شهر خاطره: 🌿 «... والله من فقط می‌توانم برادر قجه‌ای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او اسطوره مقاومت بود. این مرد در طی آن یک هفته‌ای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت - درگیر بودیم خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید. 🌿هیچ کدام از بچه‌ها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی و بخورد. بعضی مواقع که بچه‌ها قوطی کمپوتی باز می‌کردند و به او می‌دادند همانطور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف می‌رفت آن را توی راه می‌خورد. 🌿مدام در جلوی دشمن بود و آر‌پی‌جی می‌زد. آنقدر آرپی‌جی زد که خدا شاهد است گوش‌هایش کر شده بود و از آنها خون می‌چکید 😭.>> راوی علی بور بور.معاون دوم گردان_سلمان سالروز شهادت🕊🌹 سردار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا