فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#چـآدرآنه
ریحانه بودن را از آن بانویی آموختم که ،
حتی مقابل مردی نابینا حجاب داشت...
#چادرم_یادگار_مادراست_حُرمَت_دارد
#زن_عفت_افتخار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام بر او که میگفت: دشمنان نمیدانند و نمیفهمند که ما برای شهادت مسابقه میدهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمدهایم و به سوی او میرویم.
#سردار_شهید_حاج_حسین_همدانی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آدمِ امام حسینی رفاقت کنید...
#استاد_مرادی
#محرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تدبیر نظامی،
شجاعت کم نظیر،
نظم و ترتیب در امور؛
همه اش از ویژگی های
یک فرمانده نظامی است
اما ...
وقتی خنده های حاج حسین را در کنار نیروهای لشگر امام حسین می بینی،
وقتی نیمه های شب به محل خواب نیروهایش سر میزد و اگر پتوی کسی
کنار رفته بود با آرامش تمام
آن را بر روی او می کشید؛
شاید تفسیرش این باشد که
حاج حسین قبل از فرماندهی لشگر امام حسین،
فرمانده قلبِ نیروها بود...♡
#شهید_حسین_خرازی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم
و حسینی قربانی ات...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :
چرا شهیدحججی را
(هنگام رفتن به قتلگاه) گریان ندیدید؟
چرا در او این آرامش را دیدید؟
اصلا به زمین نگاه نمی کرد....
#ازدستشندید👌
شهید#محسن_حججی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹ننگ بر مسلمانی که فراموش کند در غزه چه بر سر کودکان و زنان مسلمان آمده است !...
#تاریخ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
محرم 12.mp3
17.62M
#محرم 12
▪️همین روزاست؛
که با عمق جان معنیِ ثاراللّه رو میفهمیم!
✔️ثاراللّه = خونِ خـدا
تنها کسی که میتونه خدا رو در رگهات زنده نگهداره!
و امروز ثاراللّهِ تو هم ازت دوره👇
@ostad_shojae
@shahidNazarzadeh
محرم 13.mp3
29.74M
#محرم 13
▪️چطوریه؛
که یه عده تا ابتدای باندِ پرواز، میان،
اما نمیتونن اوج بگیرن و برمیگردن؟
❌مراقب باش!
ببین چه چیزایی در وجودشون بود که بالِشونو بست
نکنه درونِ تو هم باشه👇
@ostad_shojae
@shahidNazarzadeh
محرم 14.mp3
20.04M
#محرم 14
▪️عزاداری ها،کلاسهایِ انسان سازی اند!
قلبتـ💔ـو بگیر دستت
و برسونش دست حسین!
✨ازش بخواه
که تو رو، تا "مقام محمودِ" خودش، بالا ببره.
این نهایتِ آرزویِ یه انسانه👇
@ostad_shojae
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاطره ی تپه ی ۱۲۴
#قسمت_هشتاد_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
چند دقیقه گذشت و خبری نشد بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم کنترل نیرو تو آن شرایط کار سختی بود.درست بالا سربچه ها ،تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند. دور تا دور مقر فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوی کشیده بودند و کیسه گونی های پر از خاک و شن و موانع دیگر هم سر راه.
دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود جوری که اگر خطش شکست،حداقل فرماندهی بتواند مقاومت کند قدم به قدم مرکز را دژبان گذاشته بودند یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم
چند دقیقه ی دیگر گذشت و باز خبری نشد. ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید آن وقت هم از روبرو می زدنمان هم از پشت سر.
زیاد غصه ی این را نمی خوردم،گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو می رفتیم کلک عملیات کنده می شد.
چند دقیقه ی دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد ذکر و توسل را شروع کردم متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام) از همان اول صورتم خیس اشک شد ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود خدای نکرده اسلحه ای چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند.
دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول الله (صلى الله عليه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه )دیدم خبری نشد. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها )را خطا بکردم و به شوخی گفتم:« مادرجان
ما همه رو یاد کردیم ،خبری نشد دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟!» انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم توسل کردم و گفتم:«اومدم در خونه ی شما که با اون دست های کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید.»
مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها) شدم اشک هام دوباره شروع کرد به ریختن زیاد نگذشت یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم بیسیم چی بود گوشی را دراز کرد طرفم، نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم فرمانده بود خیلی آهسته حرف می زد گفت توکل بر خدا شروع کنید.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاطره ی تپه ی ۱۲۴
#قسمت_هشتاد_و_یک_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
عبدالحسین حرف هاش که به این جا رسید ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره ی دور دستها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت
حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلا نفهمیدم چه شد، وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم همه رفته بودند !از سیم خاردارها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم فقط می دانم تو مدت کمی سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند همین دشمن را فلج کرد وقتی که فرمانده بالا سرشان بود شکست می خوردند چه برسد بدون فرمانده
بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام
منطقه افتاد دست ما.
تو مقر فرماندهی دشمن، چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند کارشان شنود بیسیم های ما بود.
بچه ها اسیرشان کردند می گفتند:« ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شمارسیدن و سنگرها یکی بعد دیگری تصرف می شد.»
صبح عملیات یکی از فرماندهان آمد سراغم مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید می گفت: «تو چکار کردی که تونستی تو کمترین فرصت این مقر رو از بین ببری؟ ! اصلاً نمی دونی چی شد خط دشمن از هم پاشید گیج و سردرگم شد آخه خیلی حرفه ،فرماندهاش پشت سرش نابود شده بود.»
بنده ی خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم می گفت:«از وقتی که دستور عملیات رو دادیم هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین خیلی طول
می کشه ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی بیسیم هاش قاطی شد و همه چیشون ریخت به هم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
شهردار
#قسمت_هشتاد_و_دو_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
سید کاظم حسینی
آن شب شستن ظرف ها با حاجی بود هرچند شب یک بار، این کار نوبتش می
شد.
یکسره این طرف و آن طرف می دوید: شناسایی
، تحویل گرفتن نیرو ،ترخیص شان؛ دائم توی خط می رفت و هزار
کار و گرفتاری داشت ولی یکدفعه نشد شهرداری اش ۱ ". را بدهد به دیگری
آن شب غذا که خوردیم ظرف ها را جمع کردیم حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره ظرف ها کنارش بود. یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد. آهسته بلند شد رو نوک پاهاش آمد پشت حاجی، با احتیاط خم شد.ظرف ها را برداشت و بی سرو صدا زد بیرون
فکر کرد حاجی ندیدش، دید ولی خودش را زد به آن راه ،می دانستم جلوش را نمی گیرد بزرگوارتر از این حرف ها بود
که مابین جمع بزند توذوق کسی زود سفره را جمع کرد. سریع رفت بیرون.
کسی که ظرف ها را برد نشسته بود پای شیر آب، خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر ،شانه هاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: «تا همین جا که کمک کردی و ظرف ها رو آوردی، دستت درد نکنه
بقیه اش با خودم»
«حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.»
حاجی آستین های او را کشید .پایین گفت: «نه آقاجان شما
برو ،برو دنبال کارت.»
پاورقی
۱ وظیفه ای بود که بر اساس آن نظافت، گرفتن غذا و شستن ظرف ها به عهده ی یکی از بچه ها می افتاد.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام امام زمانم💞
سلام بر مولای مهربانی
که آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران
و دعاگویان آن روزگار نورانی
و قریب...
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 207 - ارزش همانند شدن با خوبان
وَ قَالَ عليهالسلام إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً فَتَحَلَّمْ فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ إِلاَّ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ🍃🌹
و درود خدا بر او، فرمود: اگر بردبار نيستى، خود را به بردبارى بنماى، زيرا اندك است كسى كه خود را همانند مردمى كند و از جملۀ آنان به حساب نيايد
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸سعی کنید یه جوری زندگی کنید که خدا عاشقت بشه ، اگه خدا عاشقت بشه، خوب توراخریداری میکنه🌸
«در استان اصفهان حسینیهای وجود دارد که ۴۰ شب #روضه برگزار میکرد، #شهید به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود👌. او از نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم🌹. بعضی از شبها آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط #سر داد.» 🕊
شهید#محسن_حججی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍سیره زندگی شهیده زهرا حسنی سعدی...
🔹نماز اول وقت زهرا ترک نمیشد اصلاً فرقی نمیکرد کجا بودیم حتی یک بار در هواپیما قبل از پرواز پارچه روی زمین پهن کرد و نمازش را بلافاصله بعد از اذان خواند.
🔸عادت داشت قبل از اذان آرام و با طمأنینه وضو بگیرد لباسهایش را مرتب کند تا وقت اذان با نهایت زیبایی و آراستگی در برابر و برای معشوقش نماز بخواند.
🔹همیشه نماز جماعت را ترجیح میداد و دوستانش را هم دعوت میکرد.
🔸ساعت یکی از کلاسهای دانشگاه زهرا به گونهای بود که زمان اذان دقیقاً وسط کلاس بود از طرفی فاصله دانشکده فیزیک تا مسجد دانشگاه شریف حدود ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بود.
🔹با وجود آنکه زهرا حدود نیم ساعت کلاسش را از دست میداد از استادش اجازه میخواست که میانه کلاس به مسجد برود و نماز اول را وقت بخواند.
🔸استادش هم در نهایت بزرگواری برای اینکه زحمت زهرا کمتر شود و از درس هم عقب نماند، اتاقش را به زهرا داد تا نماز اول وقتش را در همان دانشکده بخواند و بتواند سریعاً به کلاس برگردد.
💢راوی خانم مجیده ملایی مادر شهیده زهرا حسنی سعدی...
شهیده#زهرا_حسنی_سعدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh