eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃آلوده تر ز من نبود بر درت ولی آقاتری از اینکه برانی مرا حسین (ع) 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: خانوم شما بارداری نمیتونیم بریم کربلا گفت: به عشق بریم ...سپردم به آقا رسیدن، حالش بد شد، دکتر گفت بچه مُرده! - خانومه گفت، اگه قراره بمیره بذار به عشق حـسیـﷺین بمیره ... فقط منو ببر پیش ضریح با بچه‌ی مُرده تو شکمش کنار حرم خوابید و خواب دید « بچه‌ش‌ شد کــی؟!» ✅حتملا کلیپ تماشا کنی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارن میان دونه‌دونه عاشقا دارن میان همه پابرهنه‌ها دارن میان با رفیق و آشنا دارن میان کربلا😭💔 🎥جدیدترین تصاویر از پیاده روی 1446 در مناطق مختلف عراق ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی میگن کسی بهشت و جهنم را ندیده از کجا معلوم که بهشت و جهنم وجود داشته باشه؟! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 توصیه‌های مهم استاد رائفی پور برای زائران حسینی (علی‌الخصوص خانم ها) ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 شهید گمنامی که در خواب هویتش را به دخترش نشان داد ✨(شهید سید علی اکبر حسینی)✨ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح به اش گفت:«این بچه ی ما از فردا صبح ها دراختیارشماست می خوام همچین آموزشش بدی که به قول خودمون عملیاتی بشه.» همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم،قدش شاید سی چهل سانت از خودم کوچکتر بود،اول کارحملش مشکل بود،کم کم ولی به اش عادت کردم و آسان شد برام. صبح ها تو مراسم صبحگاه پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم،بعد از مراسم و ورزش،آموزش شروع می شد.به مرور پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم. بیشتر از آموزش،حرص و جوش کلاس های قرآن را می زدم،هر روز بعد از ظهر آقای جباری می آمد و خوب باهام سرو کله می زد،تو ظرف یکی دوهفته جوری شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا، آقای جباری به اش گفت: «حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده حالا هم می خواد از روی قرآن برای شما بخونه.» ناباورانه گفت:«یعنی تو این چند روزه راه افتاده!» «بله، مگه تعجب داره آقای برونسی؟» «آخه این حسن آقای ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن»..... رفتیم بالای پشت بام که خلوت بود،چند تا آیه قرآن را شمرده - شمرده خواندم تو نگاه بابا برقی از خوشحالی می درخشید. وقتی خواندنم تمام شد،رو به آقای جباری کرد و گفت:«به لطف خدا،خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه میده حاج آقا.» دو ماهی آن جا ماندم با همه ی سختی هایی که داشت خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش های نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش،حسابی به آدم می چسبید. بهترین خاطره ام از آن دوره،تو نیمه های شب بود،وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب،نماز می خواند و قرآن،دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهای پر سوز و گداز پدرم مانده است! نزدیک شهریور ماه به ام گفت:«بابا جان کم کم بایدحاضر بشی که برگردی مشهد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح چند باردیگر هم این حرف را زد هربار با جدیت و با سماجت می گفتم:«من دیگه از این جا نمی رم.» حتی دو سه بار بحث بالا گرفت قطعی می گفت:«باید برگردی» من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم:«نمیرم.» ماندن آن جا شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قراراست عملیاتی هم بشود.پدرم حرفی نداشت که تو عملیات بروم،گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود. «بچه ی آقای برونسی و بچه های همسن و سال او به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن» شایدبرای همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من،تو رو ببرم عملیات.» تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود.ازخواب بیدارم کرد آهسته گفت:«بلند شو حسن جان.» زود تو جام نشستم. «چی شده؟» دستی به سرم کشید و گفت:« پاشو پسرم، حاضرشو که می خوای بری دیدار امام.» تو همان حالت خواب و بیداری چشم هام گرد شدپرسیدم:«دیدار امام؟! کی؟» «همین حالا، باید حاضر بشی» خوشحالی تمام وجودم را گرفت،نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جورکردم،یک ماشین بیرون منتظرم بود.دم رفتن،یک آن فکری آمد توی ذهنم،«نکنه بابا می خواد منواین جوری بفرسته مشهد.» پاهام تو رفتن سست شد،یکدفعه ایستادم رو به بابا گفتم:«می خوام ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی یک توسل پیش شما بمونم.» این بار ولی دیگرحریفش نشدم گفت:«تو برو پسرم،منم دو،سه روز دیگه می آم.» بالاخره هم راهی مشهدشدم دو سه روز بعدش خودش هم آمد،مرخصی اش کوتاه بود،دم رفتن هم خودش تنهارفت، اصرارهای من برای همراهی فایده ای نداشت. خدا رحمتش کند،چند ماه بعد از شهادتش، پام که به جبهه بازشد،همان دوماه آموزش، کلی به دردم خورد.هنوز هم هر وقت توفیقی می شودکه قرآن بخوانم خودم را مدیون همت او می دانم و مدیون حرص و جوش هایی که برای تربیت صحیح ما می زد. سید حسن مرتضوی روال عملیات ها طوری بود که فرماندهان باید تا پایین ترین رده نسبت به زمین و منطقه ی عملیات توجیه می شدند.منطقه عملیات والفجر سه، منطقه ای کوهستانی بود و پر از شیار و پر از پستی و بلندی. آن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم، دیدگاه در اختیار ما بود و از آن جا باید آتش عملیات کنترل می شد.یک شب مانده بود به عملیات،قراربود فرماندهی لشکر و رده های پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه،بنا بود تمام وضعیت ها چک شود برای فردا شب که عملیات داشتیم. چند دقیقه ای طول کشید تا همه آمدند، بینشان چهره ی دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می کرد.بعد از خواندن چند آیه از قرآن،فرماندهی لشکر شروع کردبه صحبت،بچه ها را،یکی یکی نسبت به ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🦋 سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم 🌼هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم 🦋یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم 🌼صبحٺ بخیر اے همۂ زندگانیَم 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 ☘| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 237 - مراتب عبادت وَ قَالَ عليه‌السلام إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اَللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ اَلتُّجَّارِ🍃🌹 و درود خدا بر او، فرمود: گروهى خدا را به اميد بخشش پرستش كردند، كه اين پرستش بازرگانان است وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اَللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ اَلْعَبِيدِ🍃🌹 و گروهى او را از روى ترس عبادت كردند كه اين عبادت بردگان است وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اَللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ اَلْأَحْرَارِ🍃🌹 و گروهى خدا را از روى سپاسگزارى پرستيدند و اين پرستش آزادگان است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱 از کودکی تکیہ داشت ، و بچہ‌ها را دور خودش جمع میکرد نوحه هم هر شب برای آن ها میخواند ، سینه هاشونو میزدند، عزاداری هاشونو میکردند ساعت دوازده شب نشده هم میگفت برید خونہ‌هاتون خانواده هاتون اذیت نشن خودش هم در همون تکیہ میخوابید . . . هشت سالش بود ، خواب امام حسین علیه‌السلام رو دید ؛ با بغض اومد بہ خونہ گفتم حسین چیشده ؟ گفت مامان خواب دیدم آقا علیه‌السلام رو اومده تو تکیہ‌ام گفتہ حسین چہ تکیہ قشنگی زدی دستشونم کشیدن رو سرم یعنی با بغض این ها رو بہ من میگفت... شهید🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
زائران اربعین ... یادتان باشد که ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیدان هستید. آن‌ها که پشت پیراهن خاکی نوشتند "مسافر کربلا" ولی هیچ‌گاه حرم یار را ندیدند...😔🌹 اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله» امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (صلی الله علیه وآله والسلم) بود بهش می‌گفتند حاج آقا آقاخانی روحیه عجیبی داشت زیر آتیش سنگین عراق در شهدارو منتقل می‌کرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد من چند قدمیش بودم هنوز تنم‌ می‌لرزه وقتی‌ یادم‌ میاد از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یااباعبدالله» راوی :جواد علی گلی- همرزم شهید فرازی از وصیت نامه شهید: "خدایا من شنیدم که امام حسین(علیه السلام) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمی‌دانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(علیه السلام) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹 ✨همیشه نمازهای شبش را با گریه می‌خواند، در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را می‌خواند، هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود، همیشه با وضو بود، به من هم می‌گفت داری دستت را می‌شوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش، آب وضویش را خشک نمی‌کرد، در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو می‌زدند نه نمی‌گفت. 💬به روایت همسر شهید 🌷شهید مسلم نصر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh