eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 استاد 📖 خودت را به خواندن « » عادت بده، تا نگاه محبت‌آمیز امام زمان به خودت را حسّ کنی. 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 از روایت شده: هیچ عبادتی در روز نزد من محبوب‌تر از نیست.
🌾🌻موافقی؟ به نیابت از مون صلوات هدیه کنیم محضر امام باقر ع؛ به نیت برطرف شدن غمِ دل‌ها رفع اضطراب و نگرانی‌ها
می‌دونی کِی میشه ‌که هیچ دلی غمی نداشته باشه؟🤔 هیچ دلی نگیره؟ _ بله! وقتی آقامون بیان پس بیا نیت اول‌مون باشه باشه؟ اگر دوست داشتی تعداد صلوات‌ها را بهمون اعلام کن. بگو که همراهی 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎆 چشم به راهند تا ما سر به راه شویم و از راهی که رفته‌اند برویم و رو به راه شویم. این چشم‌ها چشمه‌های نورند چشم انتظار جوشش ما برای پیوستن به لشگریان ظهور چشم‌های پاکی که چشم از حرام بسته‌اند و در حرم یار چشم گشوده‌اند چشم‌هایی که بازماندگان را ندا می‌دهند که 📣 🌱نه خوفی هست و نه حزنی🌱 از شیطان نهراسید و در ابتلائات غم به دل راه ندهید فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ 🗣 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ اى پشتیبان کسى که پشتیبان ندارد 🧡
یَا مَنْ إِلَیْهِ یَفْزَعُ الْمُذْنِبُونَ اى که به او پناه برند گنهکاران💙
چه زود دل‌مون تنگ شد 😥 برای عاشقانه‌های برای تک‌تک هزار و یک اسم برای فریاد زدن الغوث الغوث... و نجات از آتش و به آغوش مهربونِ تو پناه بردن 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگردنگاه‌کن پارت108 با ساره روبروی مغازه‌ی امیر زاده در آن طرف خیابان قرار گذاشتم تا لباسهای بچه‌هایش را که خریده بودم تحویلش دهم. مادر هم برای خود ساره یک روسری فرستاده بود. وقتی سر قرار رسیدم دیدم ساره آنجا کنار باغچه‌ایی که من با دوربین به امیرزاده نگاه می‌کردم ایستاده. لباسها را تحویلش دادم و تا خواستم خداحافظی کنم تشکر کرد و گفت: –تلما بابت حرفهای دیروزم معذرت میخوام. باور کن من قصدم دخالت نبود، فقط خواستم کمکت کنم. اگر کاری از دستم برمیاد حتما بهم بگو... از این که ژست دخترهای مودب را گرفته بود خنده‌ام گرفت. ضربه‌ایی به شانه‌اش زدم. –ساره اصلا این حرفها بهت نمیاد، با حرف زدنهای روزای اول که دیدمت مقایست میکنم خیلی بامزه میشی. چی شد یهو؟ او هم خندید. –ببین من خواستم مودب باشم تو خودت نزاشتی. بعد دستش را به کمرش زد و وسایلش را روی دوشش انداخت. –ببین اصلا هر چی گفتم حقت بوده، تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداری. من جای امیرزاده خان بودم میرفتم دنبال یه دختر درست و حسابی که ناز و نوزش کم باشه، اونم حوصله داره‌ها. . با شنیدن اسمش نگاهم نا خوداگاه به آن طرف بلوار بعد از درختها بعد از باغچه‌ی بین بلوار، بعد از درخت چنار بلند و گنجشکهایش کشیده شد. دلتنگی‌، با بغض هم دست شدند و به چشم‌هایم هجوم آوردند. آهی کشیدم و نگاهم را از آن دور دست جمع کردم و به مسیری که می‌خواستم بروم دادم. بغضم را محکم قورت دادم. –من دیگه میرم. ساره دستپاچه شد. –عه، ببخشید بابا، شوخی کردم. ناراحت شدی؟ نگاهم را چند بار به هر طرف چرخاندم تا اشکم نریزد. –نه بابا، تو که چیزی نگفتی. اتفاقا راست میگی عیب از خود منه. شاید خجالت می‌کشیدم بگویم من عاشقی کسی شده‌ام که خودش زن و زندگی دارد. احساس حقارت می‌کردم. کیسه‌ی مشگی را مقابل ماهان گرفتم. –دستتون درد نکنه، دوربین رو براتون آوردم. با ابروهای بالا کیسه را به طرفم هل داد و پچ پچ کنان گفت: –اینجا؟ با چشم‌هایش اشاره به غلامی کرد و ادامه داد: –نمی‌بینید مثل پلنگ چهارچشمی همه جا رو می‌پاد. ببرید بزارید تو اتاق رو گنجه میام بر‌میدارم. با تعجب پرسیدم. –مگه چیه؟ –اون به خودشم مشکوکه، الان فکر میکنه ما اینجا فقط دنبال اینجور کاراییم. واسه من که مشکلی نیست ولی می‌ترسم یه چیزی رو بهونه کنه شما رو اخراج کنه. –آخه چرا؟ من که کاری نکردم. –چه میدونم، مریضه دیگه، می‌دونید قبلا جای شما چند نفر امدن و رفتن؟ هر چند ماه یه بار یه چیزی رو بهونه می‌کنه یا خودشون بهشون فشار میاد میرن یا خودش اخراجشون میکنه. به فکر رفتم. –به هر حال بابت دوربین ممنونم. آخرین بسته‌ی توت فرنگی را در یخچال جا داد و گفت: –چرا اینقدر زود آوردین؟ به کارتون نیومد؟ –چرا اتفاقا، ولی دیگه لازمش ندارم، یعنی دیگه نمی‌تونم ازش استفاده کنم. با لبخند گفت: –نکنه جاسوسی می‌کردین لو رفتین؟ با حرفش جا خوردم، ولی به روی خودم نیاوردم. همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم: –کارم باهاش تموم شد. کنار میز دو نفره‌ایی ایستاده بودم و سفارش یک زوج را که معلوم بود تازه ازدواج کرده‌اند را می‌نوشتم و با خودم فکر می‌کردم چطور در این بحران بیماری مراسم جشن برگزار کرده‌اند. طوری ایستاده بودم که پشتم به در ورودی بود. عروس خانم پرسید. –خانم ما می‌تونیم اینجا یه جشن کوچیک بگیریم و از مهمونامون با کیک و نوشیدنی گرم پذیرایی کنیم؟ آقای داماد ادامه داد: –چند نفر از دوستامون هستن. می‌خواهیم یه دورهمی بگیریم. گفتم: –بله البته، برای رزرو باید با مدیریت کافی شاپ صحبت کنید. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯