🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت242
–چطور دلت اومد این کار رو باهاش بکنی؟ چطوری تونستی؟ اون دوتا بچه داره، شوهر داره، زندگی داره، هیچ فکر کردی با این وضع چطور به بچههاش برسه؟
هلما صورتش را مچاله کرد.
–مگه تقصیر منه؟ بری از بیمارستانا هم بپرسی از هزار نفری که درمون میشن بالاخره رو یه نفر ممکنه جواب نده، بعدشم استاد ساره اصلا من نبودم.
اشک هایم مثل سیل روی گونههایم جاری شد.
–مگه شماها دکترید؟ اصلا تو بیا یه نفر رو به من نشون بده که اومده باشه پیش شما هیچ آسیبی ندیده باشه، اون از مادرت که افتاده رو ویلچر، اون از خودت که یه خط درمیون مریضی، اینم از ساره که از همه بدبختتر شده. من نمیدونم شماها چرا اینا رو ول نمیکنید؟ چرا نمیفهمید...؟؟!!
با صدای عصبی و خفهای که سعی داشت کنترلش کند گفت:
–به تو مربوط نیست، این تویی که از این جور چیزا هیچی سرت نمیشه، پس حق هم نداری در موردش حرف بزنی، الانم از جلوی چشمم برو...
دوباره روی صندلی نشستم.
–اگه بخوام برم با ساره میرم.
ساره دست هلما را گرفت و با همان زبان نامفهومش پادرمیانی کرد.
هلما رو به ساره با خشمی که نمیتوانست جمعش کند گفت:
–اون از چند ماه پیشت که نذاشتی حقش رو بذارم کف دستش که این قدر دور و بر علی نچرخه، اینم از الان.
چند نفر دورمان جمع شدند تا بدانند چه اتفاقی افتاده...
ساره التماس آمیز به هلما نگاه کرد. هلما به آن چند نفر لبخند زد و گفت:
–بفرمایید عزیزان، بحث خانوادگیه، بعد هم فوری رفت.
چند دقیقه بعد آقایی به ما نزدیک شد که من با دیدنش دوباره ماتم برد.
همان مردی بود که امیرزاده را چاقو زده بود. قیافهاش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
مرد لبخند کریهی زد و رو به ساره گفت:
–سلام، خوش اومدی، بالاخره موفق شدی اون شوهر چموشت رو بپیچونی؟
نگاهم به دستش افتاد. خالکوبی روی مچش بیشتر مرا میترساند.
ساره لبخندی زد. ولی نه مثل همیشه، دهان نیمهبازش را کش داد و این کارش صورتش را زشت تر کرد.
با دیدن این منظره دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
آن مرد رو به ساره گفت:
–شنیدم حالت اورژانسیه دختر، چیکار با خودت کردی؟ اومدم ببرمت فعلا فردی بهت نیرو بدم بعد گروهی...
دست ساره را گرفتم.
مرد نگاهم کرد و بیتفاوت گفت:
–نیازی به شما نیست. خودم میبرمش و دوباره برشمیگردونم.
فوری گفتم:
–ولی اون نمیتونه درست راه بره، من باید کمکش کنم.
چپچپ نگاهم کرد.
–من مربیشم، خودم بهتر از شما میدونم مشکلش چیه، خودمم کمکش میکنم شما تشریف داشته باشید همین جا.
از نگاهش و حتی از هم کلام شدن با او میترسیدم. نگاهم را به ساره دادم.
–می خوای بری؟
–کاملا راضی بود که برود.
زیر گوشش گفتم:
–ساره یه وقت اذیتت نکنه.
ساره ابروهایش را بالا داد. مربی ساره دستش را گرفت و گفت:
–پاشو دختر.
جلو رفتم.
–اون نمیتونه درست راه بره، صبر کنید من میارمش.
دستش را مقابلم نگه داشت.
–لازم نیست. خودم هستم.
با اخم نگاهش کردم و او بلافاصله زیربغل ساره را گرفت. ساره بدون هیچ مقاومتی خودش را به دست او سپرد.
با سردرگمی رفتنشان را نگاه کردم، با توجه به اطلاعاتم میدانستم ساره چرا اینطور شده، ولی حالا که با آن رودر دو شدم نمیدانم چرا نمیتوانستم باور کنم.
همیشه فکر میکردم این چیزها فقط در فیلمها اتفاق میافتد و انگار کسی زیر گوشم زمزمه میکرد در عصر امروز این اتفاق غیرممکن است. ساره فقط ضعیف شده به زودی حالش بهتر میشود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت243
مردی که میکروفن دستش بود نمیدانم چه گفت که همهی حضار برایش کف و صوت زدند و توجه مرا جلب کردند.
خانمی از حضار پرسید:
–استاد آخه چطور این کار رو کنیم؟ من اصلا نمیتونم تمرکز کنم. اکثر جمع حاضر تاییدش کردند.
استادشان جواب داد:
–خب، دوستان ببینید من یه راهی بهتون یاد میدم که رد خور نداره، بعد با لبخند پرسید:
–شماها تا حالا عاشق شدید؟
سکوت و بعد صدای زمزمهی جمع آمد، استادشان هم لبخند زد.
–میدونستید شما میتونید خودتون رو عاشق کنید؟
زمزمه و سر و صدای جمع شنیده شد.
استادشان ادامه داد:
–حالا چطوری؟ گوش کنید.
سکوت کامل حکمفرما شد و همهی چشمها دوخته شد به دهان شخص پشت میکروفن.
–ببینید تو عاشقی چه اتفاقی میوفته که فرد عاشق میشه؟ دل و خیال با هم داد و ستد می کنند، یعنی خیالتون میشه شکل و تصویر و حرفها و خوبیهای طرف مقابلی که شما بهش علاقه دارید، درسته؟ بعد این خیالات رو می دید به دلتون و خیال هم بعد از توجه کردن به آون موضوع دوباره به دل میده.
و ادامهی این داد و ستد بین دل و خیال میشه عاشقی...
حالا وقتی من بهتون میگم به چیزی فکر...
آقایی از بین جمعیت گفت:
–این جوری که حرفهای قبلی تون نقض میشه، شما گفته بودید نمی شه عاشق خدا شد در حالی که ما با فکر کردن به مهربونیهای خدا و عظمت و قدرت و لطف و...
استاد فوری حرفش را برید:
–نه، نه، خدا استثناست، بله خدا مهربانه و کلی صفات عالی داره، ولی چون دست یافتنی نیست توی قوهی خیال محدود ما نمیگنجه و...
این بار آن فرد حرف استاد را برید.
–پس با این حساب خدا نامحدوده و چیزایی که شما میگید محدود، ما چرا باید عاشق محدودیات و مادیات بشیم؟ چرا خیالاتمون رو پر کنیم از چیزهایی که خدا گفته ازشون دوری کنید؟
کسی از حضار جواب داد:
–خب برای این که کمکم به خدا برسیم.
–آن مرد که یکی از شاگردها بود جواب داد.
–چطور ممکنه مثلا شما مدام به بوی آشغال فکر کنید و داخل زبالهها باشید اون وقت دل و خیالتون بهتون بوی عطر گل رو بده و شما عاشق بوی گل بشید؟ طبق همون حرفای استاد این غیر ممکنه.
صدای استاد بالا رفت.
–آقای شاهچراغی شما دوباره میخواید بحث کنید؟ اجازه بدید بعد از کلاس با هم صحبت میکنیم. لطفا وقت بقیه رو نگیرید و ذهنشون رو منحرف نکنید.
بعد از چند لحظه سکوت مرد میکروفن به دست با لبخند زورکی رو به جمعیت گفت:
–خب دوستان عزیزم، ما باید به روی هدفی که امروز به خاطرش اومدیم این جا تمرکز کنیم. ما دور هم جمع شدیم که به چند تا از دوستامون که به نیروی جمعی ما نیاز دارن کمک کنیم.
یادتونه که چند بار، مجازی با همدیگه این کار رو کردیم، حالا میخوایم همون کار رو حضوری انجام بدیم. ببینید همین کمک به دیگران یعنی شماها عاشق مهربونی کردن هستید.
با این حرفش یاد دوستی و مهربونی خاله خرسه افتادم و با خودم فکر کردم "چرا دسته جمعی دعا نمیکنند؟"
نگاهی به در ورودی ساختمان انداختم.
"پس چرا ساره نیومد."
مرد گفت:
–خب دوستان حالا همه چشمهامون رو میبندیم و ذهنمون رو خالی میکنیم.
همهی حضار چشمهایشان را بستند. من هم دلم میخواست این کار را تجربه کنم ولی به خاطر استرسی که داشتم چشمهایم را نبستم و با کنجکاوی به صورت تک تک افراد نگاه میکردم.
همهی مردم راضی به نظر میرسیدند و اکثرشان لبخند بر لب داشتند.
همین طور که تکتک افراد را از نظر میگذراندم دیدم هلما با به اصطلاح نامزدش وارد جمعیت شدند و هر کدام کنار مردی ایستادند و سرشان را کنار گوش آنها بردند و حرفی زدند.
بعد، آن دو مرد که کمی هم تنومند بودند از جمعیت جدا شدند و در انتهای حیاط ایستادند.
میخواستم بروم از نامزد هلما که مربی ساره هم بود بپرسم پس ساره چه شد؟
ولی وقتی کارهای هلما را دیدم منصرف شدم.
هلما با اشارهی دستش انگار مشخصات کسی را به آن دو مرد میداد. آن دو مرد سرشان را به علامت این که متوجه شدهاند تکان دادند و بعد در انتهای حیاط به آخرین ردیف صندلی ها رفتند و بالای سر شخصی که هلما به آن ها نشان داده بود ایستادند. چون جلوی آن شخص، ایستاده بودند نمیتوانستم صورتش را ببینم.
آنها زیر گوش مرد خیلی با احترام چیزی گفتند و اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان برود.
وقتی مردی که نشسته بود بلند شد با دیدن صورتش از تعجب ماتم برد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🤚🏻سلام امام زمانم ...
سلام بر آن مولایی که با آمدنش
زمین و زمان آرام گیرد
و قلبهاوعقلها بیدارشوند...!
🤍
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چہِانتظـٰاࢪعجیبیست! نهڪوششے... نهدعـٰایۍ... فقطنشستہایم ومیگوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !💔🥀 #اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج...💚 ️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
﷽
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹#سلام_بر_شهدا🕊
💐هدیه به روح مطهر شهید تورجی زاده صلوات💐
📿اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد📿
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یکی از همرزمان و دوستانشان میگفت
حجرهای داشتم نزدیک حجره آیت الله جوادی آملی
و ایشان از آنجا گذر میکرد
روزی نوار دعای کمیل شهید تورجی را گوش می کردم
که آقای جوادی آملی وارد حجره شدند
و پرسیدن این صدای کیه؟ ایشون سوخته اند..
گفتم صدای یک شهیده گفتند نه شهید نیستند سوخته اند ایشان(در عشق خدا)سوخته است
گفتم: ایشان شهید شده
فرمانده گردان یازهرا(س) هم بوده
استاد ادامه داد: ایشان قبل از شهادت سوخته بوده...
#شهید_محمد_رضا_تورجیزاده
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
۱۰۰ گل صلوات هدیه میکنیم به ۱۴ معصوم علیهم السلام " و شهید والامقام محمدرضا تورجی زاده"
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔰 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
💠 به كسى غير از خدا تكيه نكن
كه خداوند تو را به همو وا مىگذارد
📚 مستدرک الوسائل: ۱۱/۲۱۷/۱۲۷۹۰
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🍃
✨حضرت آقا✨
دیدید در وصیت نامه های
شهدا چقدر درباره حجاب
توصیه شده ؛
خب ، "حجاب"
یک حکم دینی است ؛
این آرمان شهیدان فراموش نشود!
#چادری_ها_فرشته_اند🌸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯