📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 2⃣3⃣
🎇 شهادت
📝راوی: محمد کریمی(برادر شهید)
🍃خیلی خودش رو کنترل می کرد که گریه نکنه, بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی. از لای تپه ها رد شدم.خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود.
🍃با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند.
🍃بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند.
🍃بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یکدفعه از روی بدنش رد شد!!
🍃اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل(ع) شنیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم دویدم و برگشتم.
🍃صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه می کردیم.طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. باور کردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم.اما حالا!
🍃بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر بگویم. ظهر بود که رسیدم اصفهان, نیم ساعت بعد جلو خانه بودم. اما جرأت نمی کردم که در بزنم.به خودم گفتم: اصلا برا چی اومدی اینجا, تصمیم گرفتم که برگردم منطقه.
🍃سر کوچه که رسیدم, یکدفعه روبه روی پدرم قرار گرفتم. تا مرا دید به صورتم خیره شد. چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!!
🍃چشمام گرد شده بود.با تعجب گفتم نه, این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش, پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده!
🍃با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود; مادر می گفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال در آورده و پرواز می کرد.هر چی هم گفتم که بیا اینجا, می گفت: نمی تونم, باید برم بالا!
🍃وقتی این وضعیت را دیدم, دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روز بی تابی می کرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه می کرد! ولی علتش را نمی گفت.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_سی_ام
ایشالله به نیابت #از_شهید_سجاد_زبرجدی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 3⃣3⃣
🎇 فراق
📝راوی: محمد کریمی
🍃نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت: می دونید, چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟ بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می کردم یکشب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ.پر از درختای میوه, صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و.... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته!
🍃یکدفعه دیدم از لای درختان علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند!
🍃پسرم گفت: مامان هرچی می خوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت:اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش, ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
🍃شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه می کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می کرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده.
🍃می گفت خدایا یه تکه از استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا, یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند.
🍃تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
🍃به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو امد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟
🍃با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 4⃣3⃣
🎇 بازگشت
📝 راوی:حمیدرضا کریمی
🍃احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
🍃گفتم: اخه مادرم, چرا نمی خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته, بس کن دیگه!
🍃یکدفعه مادرم گفت:ساکت!الان بیدار میشه.
با تعجب گفتم: کی؟
گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت.رفت تو اتاق و خوابید.
🍃تو دلم می گفتم: پیرزن ساده دل, یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد.
🍃اوایل شهادتش, مامان همیشه این پتو را برمی داشت. بغل می کرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد.
🍃ما هم برای اینکه اذیت نشه, پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت.
🍃تو همین فکرها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم.پس مادر از کجا فهمیده؟ ! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟
🍃یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق, در را باز کردم.خیره خیره به وسط اتاق نگاه کردم.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii