📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 7⃣3⃣
🎇همسفر مادر
📝راوی: حمیدرضا کریمی
🍃مدتی بعد از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
🍃با مادر رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
🍃بعد گفتم:اجازه بدین من باهاش بیام, هر چقدر هم هزینش باشه پرداخت می کنم.
🍃هر چه قدر اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می کردند. وقتی بر می گشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادر نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی دونم! داداشت رو نمیذارن بیاد.حال منم که می بینی چطوریه. باید خودت مشکل رو حل کنی!
🍃فردا صبح دیدم مادر زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام,خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده!
🍃مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم. من وسط یه بیابان نشسته بودم.
🍃با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت می کردند. ردیف پشت سر هم.
🍃لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت. تو بیابان حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا, من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر, این هم حرم آقا امام حسین(ع)!
🍃ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می کردم که یکدفعه از خواب پریدم. من مطمئن هستم علیرضا با من می یاد.
🍃هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. در حالی که حتی یکی از قرص ها را هم نخورده بود.
🍃اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم, دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii
خواب #حضرت_رقیه(س) رو دیده بود
بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از #گناه گذشتی ما هم شهیدت میکنیم.
موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام #روضه حضرت رقیه بخون
گفتم نمیخونم، داری میری حسین #بچه هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های #گریه میکرد.
✍به روایت سیدرضا علیزاده، ذاکر اهل بیت
#شهید_حسین_محرابی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 8⃣3⃣
🎇تفحص
📝راوی:محمد کریمی
🍃یک ماه از تدفین علیرضا گذشت. شب,رفته بودم مسجد. بعد از نماز یکی از بچه های بسیج گفت: ممدآقا, یه آقایی چند روزه دنبال شماست. می گه از بچه های تفحص لشکر امام حسین(ع) هست و با شما کار مهمی داره.
🍃تو فکر بودم. یعنی چی کار داره?! داشتم از درب مسجد بیرون می رفتم. یک دفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد. گفت: از بچه های تفحص هستم و با شما کار دارم.
🍃با هم رفتیم منزل. بعد از کمی صحبتهای معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت:علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست, درسته؟ !
🍃با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟ ! ایشان ادامه داد: پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبتهاش رو تائید می کردم.
🍃ایشان ادامه داد: پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم! در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.
🍃همه توجهم به صحبتهای ایشان بود. با تعجب نگاهش می کردم. ایشان ادامه داد: بچه های تفحص مدت ها بود که در منطقه فکه شمالی کار می کردند. خیلی از شهدا رو پیدا کردند.اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمی شد.
🍃از قرارگاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می شوند و بچه های لشکر دیگری جایگزین ما خواهند شد.
🍃شب آخر توی مقر, مجلس دعای توسل بر پا کردیم. بچه ها, خیلی گریه کردند. بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک می ریخت.
🍃برادر غلامی از جانبازان شیمیائی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس,با گریه دعا کردو گفت: خدایا, ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه, کربلائی بشیم! ما را حاجت روا کن!
🍃فردا صبح زود بود که بچه های آن لشکر آمدند. وقتی برای رفتن آماده شدیم. دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث می کنه.
🍃رفتم جلو, دیدم می گه: شما چند ساعت به ما وقت بدین, ما فقط تا جاده شنی می ریم و برمی گردیم.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_سی_ششم
ایشالله به نیابت #از_شهید_مسعود_عسگری عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 9⃣3⃣
🎇 تفحص
📝 راوی: محمد کریمی
🍃از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه. من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم. رفتیم سمت جاده شنی.
🍃با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم?! برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه می رفت. گفت: این دفعه فرق داره. خود شهید گفته بیائید دنبالم!!
🍃یکدفعه ایستادم و گفتم: چی?!
اما برادر غلامی سریع حرکت می کرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده?! ایشون همین طور که راه می رفت, گفت:
🍃دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد. گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد و گفت: باد خاکها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که من برگردم! مادرم هم خیلی بی تابی می کنه. بعد گفت: من, هم اسم شما هستم. بیا که تو هم حاجت روا می شی!!
🍃با تعجب داشتم به حرف های برادر غلامی گوش می کردم. با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی. کمی که جلو رفتیم. بعد, در نقطه ای ایستادیم. ده متر از جاده فاصله گرفتیم.
🍃برادر غلامی نشست و با دست خاک های رملی و نرم را کنار زد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد.
🍃بعد هم برگشت به سمت من و گفت:زیارت عاشورا همراه داری?! گفتم: آره, بعد هم کتاب را دادم به ایشان.
🍃برادر غلامی هر شهیدی را که پیدا می کرد, کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند.اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب نبود. بعد گفت:هر چی شهدا بخوان.شروع به خواندن دعای توسل کرد.
🍃بعد از اتمام دعا,بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمی دانم چرا, اما تقریبا بجز استخوانهای پا, تمام استخوانهای این شهید خورد بود!!
🍃برادر غلامی به من گفت: برو عقب من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر, پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید.
🍃بعد هم از روی زمین بلند شد. یکدفعه صدای انفجار, سکوت منطقه فکه را در هم شکست. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد.
🍃نفهمیدم تله انفجاری بود یا مین, اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود. در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست.
🍃بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند, سریع خودشان را رساندند. پیکر های هر دو شهید را به عقب منتقل کردیم.
🍃من رفتم سراغ بچه های تعاون و از روی شماره پلاک, فهمیدم که اسم این شهید علیرضا کریمی است.
🌷 ادامه دارد...
@ShahidToorajii