eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ 🍃السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🍃 هدیه به روح مطهر 💠۱ مرتبه سوره حمد 💠۳مرتبه سوره توحید ✨✨صبحتون منور به نور شهدا✨✨ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
معرفی شهید هفته شهید زین العابدین معصومی👇👇👇👇👇 شادی روحشان صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⭕️خصلت های شهید فرزند شهید عنوان کرد: شهید معصومی به دو خصلت❤ صبوری و کم‌حرفی❤ معروف بود که این دو خصلت از اثرات زیاد❌ قرآن ❌خواندن بود. وی عامل به قرآن و با این کتاب آسمانی مأنوس بود.وی افزود: پدربزرگم تعریف می‌کرد، در روز عروسی دختر خان برای اولین بار قرار بود که ماشین🚘 به داخل روستا بیاید و همه برای دیدن آمده و در پشت بام منازل جمع شده بودند. دیدم که❤ زین العابدین ❤از پله پائین آمد و شروع به ❌وضو گرفتن کرد ❌و به او گفتم که بعد از✔ دیدن ماشین عروس✔ شروع به خواندن نماز می‌کردی. وی در جواب من گفت که دیدن ماشین عروس که دیر نمی‌شود، اما❌ نماز خواندن❌ دیر می‌شود⭕️ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⭕️انس شهید با قرآن این شهید عزیز از همان سال‌پ❌یش از انقلاب ❌❤با قرآن کریم❤ مأنوس بود. هر روز✔ بعدازظهر ✔هنگامی که از❌ کار❌ به منزل می‌آمد، مشغول خواندن ❤قرآن ❤می‌شد، به گواهی امام جماعت مسجد محل چند ساعت قبل از اذان به مسجد می‌رفت و تا هنگام نماز مشغول خواندن قرآن بود. شهید معصومی این راه را از پدرش آموخته بود زیرا ❌پدر شهید ❌هم انس عجیبی با❤ قرآن❤ داشت و تقریباً هر چند روز یک بار قرآن کریم را ختم می‌کرد.⭕️ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟ یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم 🔺 تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_ونه نیم ساعت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده. سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد. با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن. در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت: ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد: ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت: ــ ممنون ،بفرمایید کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود. ــ در مورد تماس امروزتون ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت: ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم . سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد. ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد: ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #شصت فضای گرم ماشین و
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برو‌د،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود. به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه ‌‌داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴به سوی حرام میشتابند... ✍حضرت محمد(ص) فرمودند: «در روز قيامت، گروهى آورده مى شوند كه كارهاى نيك‌شان به بلندی كوه‌هاست. ولی خداوند اعمال آنها را نابود مى‌كند و دستور مى دهد آن‌ها را به دوزخ ببرند!» سلمان پرسید: «اى رسول خدا، اين افراد چه کسانی هستند؟» رسول الله پاسخ دادند: «آن‌ها روزه مى‌گيرند و نماز مى‌خوانند و شب‌ها عبادت می‌کنند ولى وقتى چيز حرامى بر آنان عرضه مى‌شود به سويش شتاب مى‌كنند.» 📚منابع فقه شيعه، ج۲۲، ص ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🤲 (عج)🌸 شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند دعا کنیم برای ظهور حضرت مهدی(عج)❤️ ⬇️دعای ظهور⬇️ 💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم 💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ💞 ⬇️دعای سلامتی حضرت⬇️ 💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم 💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ  بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ  وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ  الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة  وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً  وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ  اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ  فــــیها طــــویلا ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯