افطار شهدایی ۵.mp3
2.16M
🎵پادکست «افطار شهدایی»
👤 شهید محمد حسن هدایت
🔅 ویژگی یاران امام زمان در چهرهاش نمایان بود، اهل عبادت و نماز شب بود...
🌷 قبل از افطار مهمان شهدا باشید.
#مهدویت_و_شهدا
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌙🌱🌙🌱🌙🌱🌙
📝#بند_63استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🪴اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ اسْتَخْفَیْتُ لَهُ ضَوْءَ النَّهَارِ مِنْ عِبَادِکَ وَ بَارَزْتُ بِهِ فِی ظُلْمَهِ اللَّیْلِ جُرْأَهً مِنِّی عَلَیْکَ عَلَى أَنِّی أَعْلَمُ أَنَّ السِّرَّ عِنْدَکَ عَلَانِیَهٌ وَ أَنَّ الْخَفِیَّهَ عِنْدَکَ بَارِزَه وَ أَنَّهُ لَنْ یَمْنَعَنِی مِنْکَ مَانِع وَ لَا یَنْفَعُنِی عِنْدَکَ نَافِع مِنْ مَالٍ وَ بَنِینٍ إِلَّا أَنْ أَتَیْتُکَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر اینکه با قلب سلیم نزد تو آیم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌙🌱🌙🌱🌙🌱✨🌱🌙
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
#برگرد_نگاه_کن
قسمت 7
شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم.
همانطور ماتم زده به پول روی میز زل زده بودم که سعید کنارم ایستاد و همانطور که میز را جمع میکرد پول را روی دفترچهی سفارشم گذااشت. .
–دیدم به تو اشاره کرد. این مال توئه،
سعید همهی وسایل را روی میز چرخدار گذاشت. بعد گفت:
–بیا بریم دیگه، چرا خشکت زده، تا حالا کسی بهت انعام نداده بود؟
تکرار کردم.
–انعام؟ احساس بدی پیدا کردم. حس کردم به خاطر این که آن اتفاق افتاده این آقا با خودش گفته چقدر دست و پا چلفتی است. حالا یه پولی بدهم که کمکش کنم.
به آقای جوان نگاه کردم. پای تخته سیاه، گچ به دست کمی ایستاد و فکری کرد و نوشت.
"با حوصله" بعد نگاه گذرایی به من انداخت.
آقای غلامی کنار در کافی شاپ تخته سیاه پایه داری گذاشته بود که اگر مشتریها دلشان خواست نظرات یا حرفهایی که دوست دارند را رویش بنویسند. سعید میگفت کمتر کسی چیزی مینویسد، برای همین تخته بیشتر به صورت تابلو اعلانات درآمده و گاهی بچه ها منو روز را رویش مینویسند. آقای غلامی با لبخند مرد جوان را بدرقه میکرد.
–خوش آمدید آقای امیر زاده.
به طرف پیشخوان رفتم و رو به خانم نقره پرسیدم:
–نکنه من رفتم کنار میزش و ازش پرسیدم چیزی لازم نداره فکر کرده من دارم خوش خدمتی میکنم و این پول رو به من داده؟
خانم نقره شانه ایی بالا انداخت.
–خب حالا اگر اینجورم فکر کنه مگه اشکالی داره؟ این آقا زیاد میاد اینجا.
–ولی من فقط وظیفم رو انجام دادم.
–خب اونم وظیفش رو انجام داده...
سعید کنار خانم نقره ایستاد و اعتراض کرد.
–این چرا اینجوریه؟ از هر چی بقیه خوشحال میشن این ناراحت میشه.
خانم نقره لبش را گاز گرفت.
–تو چیکار به این کارا داری؟
سعید راهش را به طرف آشپزخانه کشید و شروع به غرغر کردن کرد.
انگار پشت من حرفهایی میزد.
از خانم نقره پرسیدم:
–خب اگه زیاد میاد اینجا، قبلنم به کسی پول داده؟
شانهایی بالا انداخت.
–نمیدونم، اگر بده که کسی اینجا به کسی چیزی نمیگه. تو خیلی تایلو بازی درمیاری. بزار جیبت بره دیگه.
–آقا سعید چرا ناراحت شد؟
–ولش کن، انتظار داشته پول رو با اون نصف کنی، بخصوص الان که اینجوری گفتی احتمالا با خودش میگه خب نمیخواد بده به من.
نگاهی به اسکناس انداختم.
–ولی من میخوام بهش برگردونم.
چشمهای خانم نقره گشاد شد. تا خواست حرفی بزنم راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم.
روی یکی از صندلیها کنار خانم تفرشی نشستم.
خانم تفرشی رو به سعید با لحن اعتراض آمیزی گفت:
–اینایی که چهارتا کلاس درس خوندن همینجورین دیگه، فکر میکنن حالا آسمون باز شده اینا افتادن پایین. باید برن پشت میز بشینن فقط دستور بدن، بقیه هم جلوشون خم و راست بشن، اینا
ننه باباشون نزاشتن آب تو دلشون تکون بخوره که درس بخونن، همچین هنری نکردن، صبح تاشب کارشون یه درس خوندنه اونم که نمیخونن از صد نفر یه نفرشون درس میخونن، بچه های لوسه این دورهاند دیگه، خودشون که از بالا به همه نگاه میکنن هیچی نمیزارن به دیگران حداقل یه خیری برسه.
آقا ماهان نوچی کرد.
–ای بابا، این حرفها چیه، خانم تفرشی، همین درس خوندن سخترین کار دنیاست، کار هر کسی نیست.
میدانستم منظور تفرشی من هستم و از این که از پول دادن آن آقا ناراحت شدم بدش آمده.
📝نـویسنده رمان: لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
#برگرد_نگاه_کن
قسمت 8
از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم:
–من منظورم این نبود که چون من درس میخونم کسی هستم، منظورم اینه من اینجا حقوق میگیرم نیازی به این پولا نیست، اینجوری آدم تو معذوریت میفته، دفعه ی دیگه روم نمیشه برم سر میزها و بپرسم کسی چیزی لازم داره یا نه. کلا آدم کارش رو خوب نمیتونه انجام بده.
ماهان که روی کاغذی چیزی مینوشت سرش را بلند کرد و گفت:
–اصلا چه کاریه شما برید از مشتریها بپرسید، هر کس هر چی بخواد صداتون میکنه دیگه.
خانم نقره گفت:
–چرا لازمه اگه بره بپرسه بهتره.
ماهان نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای خانم نقره دوخت و بعد به کارش ادامه داد.
صدای دخترها را شنیدم.
–خانم، خانم...
دستپاچه به طرف سالن دویدم.
آقای غلامی انگشت سبابهاش را به طرفین تکان داد و لب زد.
–ندو، راه برو.
آرام قدم برداشتم.
دخترها دوباره قهوه میخواستند.
سفارششان را روی میز گذاشتم.
هنوز آن خانم و آقا با هم درگیر بودند و انگار قصد رفتن هم نداشتند.
برای این که از دستشان حرص نخورم پشت پیش خوان ایستادم و خودم را مشغول نشان دادم.
یک ساعتی گذشت خبری از مشتری نبود.
بالاخره یک خانم تنها سر رسید و با عجله یک چای خواست.
همان لحظه که چای را که روی میز گذاشتم آن خانم و آقا رضایت دادند وبلند شدند تا بروند. خانم از کنارم که رد می شد با غیض رو به آقا بلند گفت:
–واسه ما که خوش خدمتی نکرده بهش انعام بدیم.
بی تفاوت به سعید اشاره کردم که میزشان را جمع کند.
صدای زنگ گوشیام نگذاشت که حرص بخورم و بار حرفشان را به دوش بکشم.
رستا خواهرم بود.
از کارم برایش گفتم و از مردمی که شأن شخصیت دیگران را در کاری که انجام میدهند میدانند.
–ولشون کن خواهر من، آدمای لا شعور و نو کیسه همه جا پیدا میشن، تو هر جای این کره ی خاکی هم کار کنی از دست اینجور آدمها در امان نیستی. حالا یه مدت کار کنی دستت میاد کلا بی خیالشون میشی.
–نمیتونم رستا، خیلی رو اعصابم هستن، جوابشونم بخوام بدما فکر کنم از همین روز اول باید با همه دعوا کنم.
رستا نفسش را داخل گوشی فوت کرد.
–آره میدونم سخته، ولی وقتی آدم بزرگ باشه چاله های زندگی براش چیزی نیست راحت از روش رد میشه
مثل یه کامیون که راحت از روی جوبها و گودالهای کوچیک رد میشه
چرا؟
چون خیلی چرخهای بزرگی داره
ولی همون چاله رو چرخ یه ماشین سواری میوفته توش گیر میکنه و باید کلی آدم بیان کمکش تا درش بیارن. همانطور که حرف میزدم قدم زنان به طرف پشت پیشخوان حرکت میکردم. ماهان را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من به طرفم آمد.
مقابلم ایستاد. زود تلفنم را تمام کردم و سوالی نگاهش کردم.
–میدونستید جلوی مشتری حرف زدن با تلفن ممنوعه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–واقعا؟ نمیدونستم. پس سعی میکنم دیگه این کار رو نکنم.
رضایتمندانه نگاهم کرد.
–گفتم زودتر بگم که غلامی بهتون تذکر نده. از حرفهای تفرشی هم ناراحت نشید، کلا با همه همینجوریه، بی اعصابه.
–ممنون. بله متوجه شدم.
📝نویسنده رمان: لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
با سلام تا لحضاتی دیگر پخش زنده از مزار شهید تورجی زاده داریم دوستان آنلاین باشید درکانال
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهید تورجی زاده
🌸آغاز کنم به نامت
✨ای حضرت دوست
🌸هر آنچه شود
✨به نامت آغاز، نکوست
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
هرراھبجزراهتوڪجخواهدشد
بےلطفتوآسمانفلجخواهدشد
مامنتظراناگربخواهیمهمہ
امسالهمانسالفرجخواهدشد…
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯