eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
برگردنگاه‌کن پارت124 لبخند نازکی زد. –مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی. قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت. –پاشو بریم برات میگم. میله‌ی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم: –بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ می‌کنی؟ ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد. –دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم. اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچه‌ها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود. بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره. اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم. ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چاره‌ایی نداشته. البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم. منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت. تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش می‌کردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد. –ولی تلما نمی‌دونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخم‌هاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت. تو چیزی بهش گفتی؟ –نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود. ساره هینی کشید. –واسه چی مسدودش کردی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب وقتی زن داره چه کاریه که... وسط حرفم دوید. –به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همه‌چی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری. خشمگین نگاهش کردم. –باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟ –تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه. نگاهم را روی صورتش سُراندم. –خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی. –خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی. بی تفاوت گفتم: –چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟ نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشه‌ی قطار گذاشت و آمد. –میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه. چشم‌هایم گرد شد. –بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، می‌شناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم. –اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. می‌خوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا می‌ارزه. پوفی کردم. –پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که... –خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن. –برنزه یا سبزه؟ سرش را به طرفین تکان داد. –پوست تو برنزه‌ی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بی‌درد‌ها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی. بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار می‌کردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب می‌دادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه. ✍ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت125 نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال می‌کردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح می‌داد. سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند. کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. –محمد امین توام نقاش شدی؟ محمد امین سرش را بلند کرد. –نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم. خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم. –نادی اینجا چه خبره؟ نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد. –مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟ –یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟ تازه دیر امدن. صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن. شالم را از سرم کشیدم. –فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده. نادیا لبخند زد. –ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی می‌بینم بچه‌هام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم. محمد امین روبه نادیا کرد. –ننه‌های مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننه‌ی ما میگه خوشحالم بچه‌هام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما. نادیا گفت: –اصلا مارو بیکار می‌بینه اعصابش خرد میشه. محمد امین پلک‌هایش را تند تند به هم زد و گفت: –یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچه‌هام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه... هرسه خندیدیم. نادیا رو به من گفت: –راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچه‌هام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه... –چقدرم شماها سختی می‌کشید، بیچاره مامان همه‌ی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچه‌ها غر میزنن. نادیا پوزخندی زد. –اونوقت کدوم مفت‌خوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟ خندیدم. –پس چطوری اینقده شدی؟ محمد امین بازویش را بالا زد. –با زور بازو. نادیا گفت: –ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی می‌کنیم. محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد. –من صبح تا شب دارم جون می‌کَنم، اونوقت ایول به این؟ نادیا لبخند زد. –تو که اگه نبودی مگه من می‌تونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبح‌ها میری تابلوها رو پست می‌کنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمد‌امین اینو بیار محمد امین اونو ببر. کف‌زنان گفتم: –باریک الله برادر پرتلاش. نادیا رو به من جدی ادامه داد: –به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسه‌ی خونه‌ی ماست. محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت: –یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی. نادیا خندید. –آره تلما اونم درج کن. کنارشان نشستم. –باشه سر برج ازش تجلیل می‌کنم. همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشه‌ی اتاق پر بود از پارچه‌های رنگارنگ، چند نایلون پر از نخ‌ها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت126 چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشه‌ی دیگر اتاق بود.قیچی و جعبه‌ی سوزنها و قرقره‌ها و خلاصه وسایل ریز و درشت که باعث بهم ریختگی اتاق شده بود. تازگیها مادر از همسایه‌ها روسری و لباس هم میگرفت که رویشان گل دوزی یا سوزن دوزی انجام دهد. مادر پرسید. –تلما امروز چیزی از تابلوها فروش رفت؟ سوزن را از پارچه بیرون کشیدم. –آره، چهارتا فروختم. نادیا خودکار مخصوص پارچه را برداشت و گفت: –پس یادم باشه دوباره چندتا از تابلوهای که فروش نرفته رو برات بزارم ببری. راستی تلما اونایی که فروختی رو نوشتی تو دفتر؟ سرم را بالا آوردم و عمیق نگاهش کردم. –آره نوشتم. چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ –اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، نادیای سربه هوا اینقدر مسئولیت پذیر شده باشه. محمد امین گفت: –پای پول که وسط باشه، عمه‌ی منم مسئولیت پذیر میشه –مادر اخمی کردو رو به من پرسید: –یه روز وقت میزاری فقط واسه فروش چهار تا قاب؟ –مامان جان هر تابلو تقریبا نصفش سوده، چهارتا کم نیست. البته کم‌کم جا میوفته فروشمونم بیشتر میشه. راستی مامان امروز فکر کردم اگه یه جایی اجاره کنیم واسه کارامون بهتر نیست؟ این وسایلها خونه رو خیلی به هم ریختن. انگار که حرف دل مادر را زده باشم. نگاهی به اطرافش انداخت. –بهتر که هست، ولی با کدوم پول مادر؟ تازه میخواهیم یه نفسی بکشیم بریم یه جا اجاره کنیم هر چی درمیاریم بدیم اجاره؟ محمد امین گفت: –خب رهن کنیم. نادیا دستش را به طرفش تکان داد. –آخه، آی کیو ما پول رهن داریم؟ مادر درست می‌گفت فعلا باید با این اوضاع کنار می‌آمدیم. کل کل‌های بچه‌‌ها تمامی نداشت. نگاهی به مادر انداختم غرق فکر بود. گوشی‌ام را برداشتم و مشغول کلاس درسم شدم. بعد از چند دقیقه مادر اشاره ایی به من کرد و از اتاق بیرون رفت. من هم به دنبالش رفتم. مادر در فریزر را باز کرده بود و داخلش را نگاه می‌کرد. کنارش ایستادم. –چی شده مامان؟ مادر در فریزر را بست و با خودش گفت: اینجام که چیزی نداریم، بعد رو به من پچ پچ کرد. –رستا چند روزه یه حرفهایی در مورد تو و برادر شوهرش بهم گفته، که باهات در میون بزارم. متعجب پرسیدم: –یعنی چی؟ چرا به خودم حرفی نزده، ما که تازه همدیگه رو دیدیم چرا... مادر حرفم را برید. –منم همین رو بهش گفتم، مثل این که قبل کرونا در موردش باهات حرف زده تو گفتی فعلا نمی‌خوای ازدواج کنی. اونم حرفی نزده، ولی حالا می‌گفت مثل این که تو موافق ازدواجی اونم به شوهرش اوکی رو داده که بره به خانوادش بگه، چشم‌هایم گرد شد. –چیکار کرده؟ قبل از این که با من حرفی بزنه رفته به... مادر دستش را در هوا تکان داد. –ای بابا، می‌گفت تو همون موقع‌ها موافق بودی که... الانم چند روزه به من اصرار میکنه، منم گفتم ازت بپرسم ببینم امشب به بابات بگم یا نه. دندانهایم را روی هم فشار دادم. تا خواستم اعتراضی بکنم صدای زنگ آیفن بلند شد. محمدامین از سالن داد زد. –حتما باباست. مادر هراسان چنگی به صورتش زد –خاک بر سرم، امروز اونقدر مشغول بودم اصلا شام نزاشتم. –مامان جان چرا هول کردین، حالا یه شب نون و ماست می‌خوریم. نادیا که صدایم را شنیده بود از آن طرف کانتر آشپزخانه گفت: –نه که هرشب انواع و اقسام غذاها به‌راه بود حالا امشب ساده بخوریم. مادر رو به من گفت: –بیچاره بابات از صبح سرکاره، شب خسته میاد من نون و ماست بزارم جلوش؟ تازه واسه فردا ناهارشم باید غذا ببره. گفتم: –نگران نباشید من یه املت باحال از خانم تفرشی یاد گرفتم که بابا میتونه واسه فرداشم ببره. –نادیا گفت: –تخم مرغ نداریم. گفتم: –تخم مرغ نمی‌خواد. مادر پرسید: –این چه جور املتیه که تخم مرغ نمی‌خواد. لبخند زدم. –حالا پختم می‌بینید. خیلی هم زود آماده میشه. فقط یه بسته از اون اسفناج فریزریهات بده با یه لیوان آرد و یه کم ادویه. مادر با خوشحالی گفت: –دستت درد نکنه. وقتی پدر وارد خانه شد رستا هم همراهش بود. کیک کوچکی که دستش بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت: –امشب تولد مهدی بود گفتم بیاییم اینجا دور هم باشیم. نادیا به هوا پرید و فریاد زد. –هوراااا مادر دوبار صورتش را چنگ زد. –خب یه خبر میدادی مادر. حالا امشب که من شام ندارم شما... رستا در حرفش دوید. –شام درست کردم مامان جان آقا رضا داره میاره شما نگران نباش. نادیا دستهایش را به هم کوبید. –آخ جون. دست پخت رستاـ کیک تولد، کلی خوش می‌گذره. پدر روی مبل نشست و محمد امین سرش را تکان داد. –خوبه آقا رضا هنوز نیومده وگرنه این نادیا آبروی ما رو برده بود. مادر به آشپزخانه آمد تا برای پدر چای بریزد و رو به من گفت: –تلما پس تو دیگه نمی‌خواد چیزی درست کنی. رستا نگاهم کرد تا چیزی بگوید. ولی من از او رو برگرداندم و به اتاق رفتم. ✍لیلافتحی‌پور                            پارت هدیه بمناسبت روز معلم🌹 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨آغاز کنم به نامت 🌸ای حضرت دوست ✨هر آنچه شود 🌸به نامت آغاز، نکوست 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
دعای امروز 🌷 خدایا🙏 در این روز زیبای بهاری تمنا دارم شفا عنایت کنے مریض ها را امید ببخشی نا امیدان را در رحمت بگشاے برنیازمندان گره بازکنے از گرفتاران و آرامش هدیه دهے به تمام خانه ها آمیـن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨ وَتَجْعَلَنِى‌بِقَِسْمِكَ‌ رَاضِياًقانِعاً ... می‌شودآمدنت‌ قسمتِ‌زندگانیِ‌ماباشد؟! العجل یا مهدی (عج) صبحتون مهدوی 💚💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
. به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج هدیه محضر مادر بزرگوارشون حضرت سیده نرجس خاتون سلام الله علیها ۵ شاخه گل صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷 .
‹🪴✨› میگفت:↓ اگه‌بدونی‌خُدا‌چقدردوست‌داره‌ روح‌توبدنت‌نمیمونه‌وقلبت‌ایست‌میڪنه.. :)♡ حالا‌چطور‌میتونے‌بگی‌خد‌امنو‌ نمیبخشه؟!🙃 🌸! 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت صادق عليه السّلام روايت شده است كه: هركه از منزلش بيرون مى‏ رود، ده مرتبه سوره قل هو اللّه احد بخواند، پيوسته‏ در حفظ خداى عزّ و جل باشد، و تا به منزلش بازگردد، خدا از او محافظت نمايد. 🌻 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯