eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چرا چیزی نگفتید؟ با من و من گفتم: –من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمی‌تونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر می‌دونید. ساره فوری گفت: –خب حالا نمی‌خواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش می‌دادی. از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمی‌خواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم: –اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده. امیرزاده شاکی نگاهم کرد. نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟ ساره جای من جواب داد. –آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره. امیرزاده رو به ساره گفت: –دفعه‌ی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس می‌گیرم. اون روز همش ناموس، ناموس می‌کرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده. ساره با تعجب پرسید: –جدی میگید؟ یا می‌خواهید بیاد گیرش بندازید. امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد. –نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟ ساره فوری گوشی‌اش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت: –اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم. امیرزاده متعجب نگاهم کرد. توضیح دادم: –کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش. ساره همانطور که گوشی را روی گوشش می‌گذاشت خداحافظی کرد و رفت. امیرزاده ابروهایش بالا رفت. –اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. امیرزاده دلخور نگاهم کرد. –چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟ سرم را پایین انداختم. –مگه مهمه؟ اخم ریزی کرد. –آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟ وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد. –نمی‌خواهید جمع کنید بریم. همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند. نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمی‌خواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمی‌دانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم. برای همین بی‌حرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید: –راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟ از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم. –بله. البته پولش رو آورد چون همه‌ی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت: –اگه می‌خواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب می‌کرد. کیفم را روی دستم انداختم. –اولش که نمی‌خواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید. انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت: –مردم بیکارن. برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم: –بله واقعا، وقت آدمم میگیرن، با شک پرسید: –از اون روز به بعد دوباره امده؟ "پس حدسم درست بوده،" –نه دیگه، برای چی بیاد؟ موضوع را عوض کرد. –ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش می‌کنم. لیلافتحی‌پور ‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت181 –ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم. کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقه‌ایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که می‌آمد را بگیرم. از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد. –چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟ آرام گفتم: –موندم با هم بریم. از چهره‌اش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد. –یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت. بوی عطری که از شالش می‌آمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم. یک قدم جلوتر از من راه می‌رفت. مثل همیشه صاف نمی‌توانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیه‌هایش است که نمی‌تواند خوب راه برود که وقتی چهره‌اش را نگاه کردم پشیمان شدم. هنوز دلخور بود. سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد. –بفرمایید. تشکر کردم و نشستم. فکر کردم خودش صندلی جلو می‌نشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست. آدرس خانه‌ی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت می‌کرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد. –گرم شدید؟ از این همه مهربانی‌اش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانه‌ی تایید حرفش تکان دادم. چند دقیقه‌ایی گذشت. نگاهش کردم غرق فکر بود. می‌دانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همه‌اش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمی‌گفت. دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمی‌توانستم. سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید. گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم. نمی‌دانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم: –شما از من دلخورید؟ صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود. صفحه‌ی گوشی‌ام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم. نگاهی به من و بعد به گوشی‌ام انداخت. اشاره به گوشی‌اش کردم. فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد. با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد. –دلخور نیستم، میشه گفت گرفته‌ام؟ –چرا؟ –به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟ فوری نوشتم. –نه اتفاقا، فقط... دیگر چیزی ننوشتم و صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیه‌ی حرفم را بنویسم. پچ پچ کردم. –میشه بعدا بنویسم؟ نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم. –حرف زدن با من براتون سخته؟ خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم. دوباره تایپ کرد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خــــداوندا..🙏 🌸بنام تو که زیباترین نامهاست ✨روزمان را آغاز می‌کنیم 🌸روزی که با نام و یاد تو باشد ✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی 🌸و سرشار از خیر و برکت است ✨و فراوانی 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
من از جست جوی زمین خسته ام کجای اسمان ببینمت...!!یا صاحب الزمان(عج)🤍 تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷 صبحتون‌مهدوی💚 التماس دعا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠امیرالمومنین علیه‌السلام: آنچه از دنيا در دست توست، پيش از تو صاحبانى داشته و بعد از تو به ديگران خواهد رسيد 📚نهج‌البلاغه خیلی جوش دنیا نزن ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 💫🌺 اميرالمومنين عليه السلام به مالك اشتر، فرمود : اى مالك ! اين سخن را از من بشنو و به خاطر بسپار . ای مالک ، جوانمردی آن کس که یقینش آسیب پذیر است ، کم ارزش است . و هر که طمع به خود راه دهد خویشتن را خوار گرداند . و هر که سختی حال [ مشکلات زندگی ] خود را به دیگران بازگو نماید تن به ذلت داده است . هر که دیگران را از راز خود آگاه ساخته خود را از نزد خویشتن پست نموده است . 📗 تحف العقول : ص ۳۴۱ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌در حرم ✨حوله احرام من 🌸از جنـــس دعاسـت 🕌حجرالاسود من ✨پنجره فولاد رضاست 🎊پیشاپیش ولادت با سعادت 💫شمس الشموس ، 🌸امام الرئوف علی بن موسی الرضا (ع) مبارکباد.💐 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔸️🕋 نماز یکشنبه های ماه ذی القعده نمازی بسیار سفارش شده با ثواب فراوان 👌 این فرصت را از دست ندیم بخونیم و به دیگران سفارش کنیم. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
💭#صدقه قسمت ششم 🚦 پرسش 3: آيا از نظر ارزش و ثواب بين صدقه مادي و معنوي تفاوتي هست؟ پاسخ: همان گون
💭 قسمت هفتم همچنین آن حضرت فرمود: "خدای متعال چیزی را خلق نكرد مگر آن كه برای آن نگاهبانی است كه آن را نگه می دارد، 💎 مگر صدقه كه خدای متعال خودش آن را نگه می دارد 💟 و پدرم وقتی صدقه می داد، آن را در دست سائل قرار می داد، پس آن را از وی می گرفت و می بوسید و می بویید، سپس آن را به سائل بر می گرداند". این مضمون در روایات دیگر هم وارد شده و شخص باید بداند كه صدقه در دست چه كسی قرار می گیرد؛ ✅ لذا مبادا آزار و منتی بر آن واقع گردد و اگر خاضعانه آن را به سائل مؤمن برگرداند، نسبت به پروردگار خضوع كرده است؛ و خدا می داند این كه امام باقر(ع) صدقه را از سائل بازپس می گرفت و می بوسید و می بویید، ❄️ چه آرامش و سكونت خاطری پیدا می كرد. افسوس كه این نویسنده غرق در هوای نفس از محبت اولیاء دركی نكرده و از جذبات چیزی نفهمیده است. 😔 خداوندا! تو خود ما را به نور هدایت دستگیری فرما و از این خواب سنگین بیدار كن! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا _جانم؟! دَعکَ مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله الّذی تدعِیه شرایط را رها کن و به قدرت خدایی که به درگاهش دعا میکنی فکر کن...