🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت238
هنوز چند دقیقهای از آمدنش به مغازه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. گوشیاش را برداشت و بعد زیر چشمی به من نگاهی انداخت و از مغازه بیرون رفت.
پیراهن چهارخانهاش که غالب رنگش کرم بود با شلوار کتان کرم رنگش همخوانی زیبایی داشت.
گوش هایم را تیز کردم شاید کلمهای از حرف هایش را بشنوم ولی فایدهای نداشت.
تلفنش که تمام شد وارد مغازه شد.
پشت پیشخوان ایستاد و با نگرانی گفت:
–یه کاری پیش اومده من باید برم. حاضر شو تو رو هم تا یه جایی برسونم. مگه نگفتی می خوای بری خرید؟
نفسم را بیرون دادم.
–اتفاقی افتاده؟!
با خونسردی گفت:
–نه، فقط باید جایی برم.
با دلخوری نگاهش کردم و پارچهای که در حال گلدوزیاش بودم را زیر پیشخوان گذاشتم.
–شما برید به کارِتون برسید. من یکی دو ساعت دیگه خودم...
ریموت مغازه را برداشت.
–نه، خودم میرسونمت.
با ناراحتی به آشپزخانه رفتم تا کیفم را بردارم.
از یک طرف دلم نمیآمد سوال پیچش کنم، از طرفی هم این تلفن های گاه و بیگاهش مشکوک بود. باید کاری میکردم تا سر از کارش دربیاورم.
غرق فکر بودم که جلوی در آشپزخانه ظاهر شد.
–خانم خانوما مثل این که گفتم عجله دارما.
پوفی کردم و کیفم را از روی کابینت برداشتم. نزدیکش که شدم جلوی راهم را گرفت.
–چیه؟ از دستم ناراحتی؟
نگاهم را پایین دادم و بیتفاوت به سوالش گفتم:
–بریم دیرتون میشه.
دستش را به زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد.
–وقتی یهو ساکت میشی یعنی ناراحتی مگه نه؟
بوی عطرش مشامم را پر کرد. انگشت های دستش که زیرچانهام بودند آن قدر گرم بودند که در یک آن، تمام تنم را گرم کرد و همه چیز را از یادم برد و وادار به لبخندم کرد.
–من فقط نگران میشم.
او هم لبخند زد.
–مگه کجا میخوام برم. با دوستام یه کاری داریم انجام می دیم تموم شد بهت میگم، همین.
نگاهم را در چشمهایش چرخاندم.
–من که حرفی نزدم.
سرم را به سینهاش فشرد و از روی شالم سرم را بوسید.
–من قربون نامزد مهربونم برم. آدمای باهوش که نگران نمیشن، چون از بقیه قویترن.
دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–من قوی نیستم.
با دست هایش صورتم را قاب کرد.
–وقتی نگرانی ولی غرغر نمیکنی یعنی خیلی قوی هستی.
حالا اجازه میدی برم؟
به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
او هم همین کار را کرد.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:
–با دوستات دنبال کارای خطرناکید که هر وقت گوشیت زنگ می زنه میری بیرون حرف می زنی؟ چرا نمیخوای کسی بشنوه؟
دستم را گرفت.
–من فقط نمی خوام تو نگران بشی، این یه کار پژوهشیه عزیزم. الان داره نتیجه میده.
از حرفش قلبم لرزید.
–مگه نگران کننده س؟
دستم را فشار داد.
–نه عزیز دلم، چون زود نگرانم میشی...
با صدای تلفنم حرفش نیمه ماند.
صفحهی گوشیام را نگاه کرد.
–شمارهی ساره س.
امیرزاده گفت:
–خدا به خیر بگذرونه چی شده بعد از چند ماه این دوباره سر و کله ش پیدا شده؟
–نمیدونم.
–الو، ساره.
صدایی از آن طرف خط میآمد که واضح نبود. مثل کودکی یک ساله که تازه زبان باز کرده و حروف بی معنی را پشت هم ردیف میکند.
دوباره گفتم:
–الو ساره، الو...
دوباره همان صدا ولی این بار بلندتر از قبل.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–انگار گوشی دست یه بچه س.
همان لحظه صدای مردانهای از پشت خط شنیده شد. صدایی که لحن غمناک و بغضآلودی داشت.
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت239
–الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟
صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کردم و حال ساره را پرسیدم. ناگهان صدای گریهاش در گوشم پیچید و همان طور با گریه گفت:
–تلما خانم بدبخت شدم.
مضطرب پرسیدم:
–چی شده؟! برای ساره اتفاقی افتاده؟!
صدای گریهاش بیشتر شد و با همان حال گفت:
–چند وقته حالش خیلی بده نمیتونه حرف بزنه. می گه می خواد ازتون حلالیت بگیره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–چش شده؟! تصادف کرده؟! آخه چرا نمی تونه...
با همان لحن گفت:
–از چیزی که میترسیدم سرم اومد. هیچ کس نمیدونه چش شده...
اگه بیاید خودتون میبینید.
با هیجان و شتاب گفتم:
–وای خدایا! باشه الان میام.
بعد از قطع کردن تلفن، با بغض حرف هایی که شنیده بودم را برای امیرزاده تعریف کردم.
امیرزاده که نگران نگاهم میکرد، لبش را به دندان گرفت.
–یاحسین!... بیچاره شوهرش.
با بغض گفتم:
–می گفت حالش خیلی بده، اجازه میدی برم ببینمش؟
سرش را با تاسف تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
چند ماهی از نامزدی مان میگذشت. امیرزاده اصرار داشت زودتر سر خانه و زندگی مان برویم. برای همین حسابی مشغول خریدن جهیزیه و آماده کردن وسایل بودیم.
من درسم تمام شده بود و یک ماهی بود که در آزمایشگاهی کار میکردم. کاری که خود امیرزاده برایم پیدا کرده بود.
صبحها در آزمایشگاه بودم و بعدازظهرها هم در مغازهی امیرزاده مشغول می شدم.
از وقتی نامزد کرده بودیم مزاحمت های گاه بیگاه هلما دیگر برایم اهمیتی نداشت، اصلا دیگر نمی دیدمش، چشمم فقط امیرزاده را میدید و بس.
روزهای خوشی باهم داشتیم، او آن قدر مهربان بود که روز به روز عاشقترم میکرد. البته حساسیت ها و اخلاق های خاصی هم داشت که باید با صبوری راهِ خلعسلاح کردنش را پیدا میکردم.
امیرزاده چون عجله داشت مرا سرکوچهی ساره پیاده کرد و سفارش کرد که فقط ببینمش و زودتر به خانه برگردم.
به خانهی ساره که رسیدم شوهرش در را برایم باز کرد و با چشمهایی که غم گرفته بودشان سلام کرد و تعارف کرد که به داخل خانهشان بروم.
پرسیدم:
–ساره چش شده؟
سرش را تکان داد.
–خونه خراب مون کرده. یه مدته که زندگی هممون رو به هم ریخته و بچه هاش رو بدبخت کرد. با شنیدن این حرف ها تپش قلبم بیشتر از قبل شد و استرس تمام وجودم را گرفت.
پشت سر شوهر ساره به داخل خانه رفتم.
خانه خیلی به هم ریخته بود. خبری از بچهها نبود و سکوت سنگین و ترسناکی خانه را گرفته بود.
پا که درون اتاق گذاشتم دیدم ساره روی یک تشک دراز کشیده و به رو به رو خیره شده.
آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم. چهرهاش غیر عادی بود. آن سارهی همیشگی نبود. با حیرت نگاهم را بین او و شوهرش چرخاندم و بریده بریده گفتم:
–ساره...ساره...تو... چت... شده...؟ چرا این جوری شدی؟
شوهرش در طرف دیگر ساره نشست.
–نمیتونه حرف بزنه. فقط یه صداهایی از خودش درمیاره. حتی بدون کمک نمیتونه راه بره.
بالاخره ساره نگاهش را از رو به رو برداشت و طوری نگاهم کرد که جا خوردم و قلبم ریخت. نگاهش مهربان نبود. فقط میتوانم بگویم ترسناک بود. صورتش آن قدر لاغر و نحیف شده بود که گونههایش مثل پیرزن ها بیرون زده بود. زیر چشمهایش آن قدر گود افتاده بود که انگار چندین روز غذا نخورده است.
نگاهم را به دهان ساره دادم. نیمه باز بود و آب از دهانش سرازیر بود.
شوهرش یک دستمال پارچهای زیر چانهاش پهن کرده بود. با گوشهی همان دستمال، دهان ساره را پاک کرد.
–نمیتونه آب دهنش رو جمع کنه. حتی غذای سفت هم نمی تونه بخوره، فقط باید غذاهای آبکی بهش بدم.
نمیتوانستم این حرف ها را باور کنم. شخصی که رو به رویم بود اصلا شبیه ساره نبود. بی اختیار اشک هایم خودشان را روی گونههایم پهن کردند و برای رساندن شان بر روی چانهام از یک دیگر سبقت میگرفتند.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت240
با همان حال پرسیدم:
–مگه بلایی سر دندوناش اومده؟
شوهرش گفت:
–نه، چون نمیتونه دهنش رو کامل ببنده، چیزی رو هم نمی تونه بجُوِه.
زمزمه کردم:
–ای وای، خدایا...!
–گریه نکنید، حالش بدتر میشه.
خیلی تلاش میکردم جلوی اشک هایم را بگیرم ولی بیفایده بود. دوباره پرسیدم:
–دکتر بردیدش؟
از زیر تشک ساره یک سری برگه ی آزمایش و عکس رادیولوژی و... درآورد.
–همه جا بردمش، کلی عکس و آزمایش انجام دادیم، چند روز بیمارستان بستری و تحت نظر بود. کمیسیون پزشکی و هزار جور دوا و درمون.
–مگه چند وقته که این طوره؟
–چند روز دیگه میشه یک ماه.
هینی کشیدم.
–خب، آخرش دکترا چی گفتن؟
–آخرش گفتن ببریدش خونه، همه جاش سالمه هیچ مشکلی نداره که ما بخوایم درمونش کنیم. نه چیزی تو مغزش دیده شده نه تو خونش.
دست ساره را که خیلی بیحس کنارش افتاده بود گرفتم. آن قدر داغ بود که وحشت کردم. اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کردم.
–تب داره؟
–نه، از وقتی این جوری شده تنش داغه.
ساره دستم را فشار داد و قطرهای اشک از گوشهی چشمش جاری شد. این سارهای که اشک میریخت، آن سارهای نبود که یک دقیقه پیش آن طور ترسناک نگاهم می کرد.
دوباره اشک هایم را با شالم پاک کردم.
–آخه چرا این جوری شده؟
شوهرش عصبانی شد.
–هر چی میکشم از دست اون دوستای نامردشه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. قبل از این که این جوری بشه، وقتی اونا میومدن بهش نیرو بدن، عین دیوونهها خودش رو به در و دیوار میکوبید، سارهای که جون نداشت، اون چنان با قدرت خودش رو بالا و پایین میکوبید که باورتون نمی شه.
با چشمهای از حدقه درآمده به حرف هایش گوش میکردم.
شوهرش یک تختهی وایت برد کوچک جلوی ساره گذاشت.
–فقط میتونه بنویسه. الان اشاره کرد که می خواد براتون چیزی بنویسه.
شوهرش ماژیک را در دستش گذاشت.
ساره نوشت.
–تلما تو رو جون امیرزاده من رو ببر اون جا. اگه برم خوب میشم. امروز باید انرژی دسته جمعی بگیرم.
آن قدر بد خط نوشته بود که به زور خواندم و پرسیدم:
– کجا؟
ساره شوهرش را نگاه کرد و چیزی نگفت.
التماس آمیز پرسیدم:
–آقا، کجا رو میگه؟ شما آدرسش رو میدونید؟
سرش را تکان داد.
–آره، به من هر چی گفت نبردمش، حالا به شما متوسل شده، بعد رو به ساره گفت:
–پس اصرار داشتی ایشون بیاد می خوام ازش حلالیت بگیرم، واسه این بود؟ تو این وضعیتم دست از...
با بغض گفتم:
–آقا، تو رو خدا دعواش نکنید. چرا نمی بریدش؟ خب شاید تاثیر داشته باشه.
–هیچ تاثیری نداره خانم، اونا یه سری کلاهبردارن که فقط مردم رو بدبخت می کنن. وگرنه الان ساره این طوری نمی شد.
از چند روز پیش که اون دوستش اومد و بهش گفت که اگه بره تو اون جمع خوب میشه، این دیگه ول نکرده.
پرسیدم:
–خب خود هلما چرا نمیاد ببردش، خودش این جوریش کرده خودشم...
شوهر ساره عصبی شد.
–چون اون روز از خونه پرتش کردم بیرون و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
بعدم از خودش و اون موسسه ی خراب شده شون که جا و مکان نداره شکایت کردم.
کاراشون مثل کسایی که اعتیاد دارن. مگه یه آدم معتاد، مواد بیشتر بکشه اوضاعش بهتر میشه؟
سرم را پایین انداختم.
–شما کاملا درست می گید ولی به نظر من این خواهشش رو انجام بدیم دیگه بدتر از این که نمی خواد بشه.
شوهر ساره از جایش بلند شد.
–من باید برم بچه ها رو از خونهی مادرم بیارم، کار دارم.
پرسیدم:
–پس یعنی من میتونم ببرمش؟
مکثی کرد.
–میتونید؟
از جایم بلند شدم.
–بله.
–باشه، فقط خیلی مواظبش باشید، اون جا تنهاش نذارید.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
-آقا امیرالمؤمنینعلیهالسلام:
گناهان درد،
استغفار دارو،
و #درمان اين است كه؛
ديگر تكرار نشوند..!🌿
-آیت اللّٰه حق شناس(ره):
اگر چشمِ من یَله و رهاست
به این دلیل است که
قلبم خراب است..!✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تـومثلمنسرکویتهزارهاداری
ولیبدانکهگدایتفقطتورادارد!❤️🩹
🌸الـهی تـو را سپـاس میگويم
✨از اينکه دوباره خورشيد مهرت
🌸از پشت پـرده ی
✨تاريکی و ظلمت طلوع کرد
🌸و جـلوه ی صبح را
✨بر دنيـای کائنات گستراند
🌸برای شروع یک روز عالی
✨ توکل میکنیم به اسم اعظمت یاالله
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
﷽❤️سلام امام زمانم❤️﷽
این جهان را بی بهاری تا به کی؟
شیعیان را بی قراری تا به کی؟
کی میایی با کدامین قافله مهدیا؟
چشم انتظاری تا به کی؟!
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#السلاموعلیکیابقیتالله
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴امام علی علیهالسلام:
✳️ پيش از آنكه بدنهايتان از دنيا بروند، دلهايتان را از آن بيرون ببريد؛ زيرا دنيا آزمايشگاه شماست و براى غير آن، آفريده شدهايد.
📚 نهجالبلاغة، خطبه ۲۰۳
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔸یکی از موانع بزرگ اجابت دعا ، دل شکستن است.
🎙استاد #فاطمی_نیا ره
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯