🍀حاج اسماعیل دولابی ره:
هنگامی که به یاد #امام_حسین علیہ الســـــلام افتادید تردیدی نداشته باشید که حضرت هم به یــاد شماست.😭😭
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹گشایش کارها با امام زمان علیه السلام
🔸آیت الله مجتهدی (ره)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دعوای زن و مرد نمک زندگی نیست!!!
حجت الاسلام حسینی
جهت تعجیل در امر فرج صلوات
#امام_زمان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#عاشقانه_های_شهدایے
●همسر شهید چمران میگوید:
یک هفته بودمادرم در بیمارستان بستری بود.
مصطفی به من سفارش کردکه«شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید،حتی شبها» ومن هم این کارراکردم.
●مامان که خوب شدآمدیم خانه،من دوروزدیگر هم پیش اوماندم یادم هست روزی که مصطفی آمددنبالم،قبل از اینکه ماشین را روشن کن دست من را گرفت و بوسید. میبوسیدوهمانطورباگریه ازمن تشکر میکرد.
من گفتم:برای چی مصطفی؟
●گفت:این دستی که این همه روزهابه مادرش خدمت کرده برای من مقدس است وبایدآن را بوسید.گفتم ازمن تشکر میکنید ؟خب اینکه من خدمت کردم مادرمن بود،مادرشماکه نبود این کارها را میکنید!
گفت:دستی که به مادرش کمک میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیرندارد به هیچ کس خیرندارد.من ازشماممنونم که بااین همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت384
همین که خواستیم حرکت کنیم. هلما خودش را به بالای سرم رساند و با بغض نگاهم کرد.
–ببخشید که دیر اومدم. آخه امروز مراسم مامانم بود تا از بهشت زهرا بیام اینجا طول کشید. همین که زنگ زدی راه افتادم.
چشم هایم را روی هم فشار دادم.
–کاش بهم می گفتی و نمیومدی. ببخش من اصلا حواسم نبود امروز سوم مامانته. بازم شرمنده م کردی، تو رو خدا حلالم کن.
سرش را تکان داد.
–اصلا مهم نیست. الان سلامتی تو مهمه، من باهات میام بیمارستان.
صدای علی را شنیدم که کنار آمبولانس ایستاده بود.
–خانم بیاید پایین، باید زودتر بریم.
هلما نگاهی به علی انداخت و با لکنت گفت؛
–من...من...اگه اجازه بدید من همراهش برم، شما حالتون خوب نیست.
علی اخم کرد و نگاهش را به گوشی دستش داد.
–نیازی نیست خودم هستم. شما بفرمایید.
هلما به طرف من برگشت و با بغض گفت:
–من پشت سر آمبولانس با ماشینم میام. دیگر منتظر جواب من نشد خواست که برود دستش را گرفتم.
–ممنون که اومدی. خودت رو به زحمت ننداز.
بدون حرف رفت.
آمبولانس که حرکت کرد رو به علی گفتم:
–کاش اون جوری باهاش حرف نمی زدی، اون به خاطر من مراسم مادرش رو ول کرده اومده.
علی نگاهش را چرخاند.
–تو نگران اون نباش، آخه تو این کرونا کی می ره مراسم؟ احتمالا خودش با خودش مراسم گرفته بوده.
–اصلا خودش تنها هم بوده، بالاخره ول کرده اومده، این یعنی من براش مهم بودم که تا تلفن کردم هر جا بوده خودش رو...
سرفه امانم نداد.
علی سرش را تکان داد.
–باشه باشه، الان وقت این حرفا نیست.
ساعت ها بود در قسمت اورژانس روی تخت مانده بودم. علی مدام در رفت و آمد بود.
هلما هم کنارم ایستاده بود و دلداریام میداد.
چشمهایم را باز کردم.
–هلما، تو برو خونه، با موندن تو اینجا، تو بخش جا باز نمی شه که، اگه تخت خالی شد خودشون من رو میبرن دیگه. یه وقت خدایی نکرده توام مریض می شی.
هلما نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
–الان نسبت به قبل بهتری؟
نگاهم را به کپسول اکسیژن دادم.
–آره فقط گاهی یه احساس سنگینی تو بدنم می کنم. با تعجب نگاهم کرد و چیزی زیر لب خواند و به اطراف فوت کرد و گفت:
–من می رم خونه، هر وقت علی آقا رفت دوباره میام پیشت. فقط سعی کن ذکر زیاد بگی، سوره توحید هم به شش جهت بخونی و فوت کنی.
در آن حال لبخند زدم.
–دو جهت دیگه رو از کجا آوردی؟ ما که چهار جهت بیشتر نداریم.
با لحن شوخی گفت:
–چهار جهت مال قبلنا بود که شیطونا این قدر به روز نبودن. تو جهتهای جلو و عقب هم جدیدا مستقر شدن باید حواسمون به اونا هم باشه، بعد خم شد و پچ پچ کرد:
–به علی آقا هم بگو بخونه.
بعد هم زود خداحافظی کرد و رفت.
بالاخره علی به طرفم آمد و بالای سرم ایستاد و زمزمه کرد.
–بالاخره تشریفشون رو بردن؟ چی می خواست وایساده بود بالا سرت؟
–بیچاره فکر میکرد فوری می ریم بخش، میگفت بخش زنان بیاد پیشم تنها نباشم.
علی نوچی کرد.
–اصلا نمی ذارن کسی بره داخل، بعدشم مگه می خوای بری پیک نیک بیاد تنها نباشی. کروناستها.
لبخند زدم.
او هم لبخند زد و گفت:
–گفتن یه تخت خالی شده، می برنت بخش.
ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم.
–علی توام برو، رنگت پریده، میترسم بیفتی.
ماسک را از من گرفت و روی صورتش گذاشت.
–این چطوره؟ فکر کنم منم کمبود اکسیژن دارم بذار امتحان کنم.
به چشمهایش زل زدم.
–علی نگرانتم. امروز اصلا چیزی خوردی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.
–چی بخورم؟ خانم قشنگم که ناخوشه، نمیتونه چیزی برام درست کنه، منم فقط دلم دست پخت تو رو می خواد.
بغض کردم.
–الهی بمیرم. این مریضی اصلا مهلت نداد یه بار غذا تو خونهی خودمون درست کنم.
با انگشت شصتش انگشتانم را نوازش کرد.
–خدا نکنه، خوب که شدی اون قدر وقت هست واسه این کارا.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشت و با غم نگاهم کرد.
–قول بده زود بیای خونه. سعی کردم بغضم را قورت بدهم. ولی موفق نشدم.
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت385
محیط بیمارستان آن قدر آزار دهنده و استرس زا بود که ناخداگاه گریهام میگرفت.
علی اشک هایم را از روی گونههایم پاک کرد.
–رفتی بخش، یادت باشه یکی هر لحظه دلش پیش توئه و قلبش همین جا کنارت روی تخت مونده. نکنه گریه کنی یا غصه بخوریا خانم خانما من می فهمم.
کمی سرفه کردم و بعد گفتم:
–دعا کن زود برگردم خونه. دعا کن دوباره مثل اون موقعها بشه که کرونایی نبود و مردم از همدیگه فرار نمیکردن. یعنی یه روز این کرونا تموم می شه؟ هر روز این همه آدم دارن می میرن. نگاهی به اطراف انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اینجا انگار کسی امید به زندگی نداره خیلی استرس زاست.
با لحن مهربانی گفت:
–کرونا هم تموم بشه یه چیز دیگه شروع می شه، همیشه یه مشکلی بوده و خواهد بود. اگه خیلیها مُردن سرنوشت شون بوده که از بیماری بمیرن، به جای فکر کردن به این چیزا، به اين فکر كن كه همین الان ميليون ها سلول تو بدنت هستن و به تنها چيزي كه اهميت مي دن سلامتی توئه و برای این هدفشون صبح تا شب دارن تلاش می کنن. این فکرای تو انرژی اونا رو می گیره و خسته شون می کنه. واسه همین استرس می گیری. با انگشت سبابهاش چند ضربه روی پیشانیام زد.
– به خاطر تلاش میلیونها جانداری که تو بدنته این فکرای تضعیف کننده رو از اینجا بریز دور و خودت رو بسپار دست خدا. این کارت نیروی اون سلولا رو هزار برابر می کنه.
از این تعبیرش لبخند به لبم آمد و زمزمه کردم:
–با دلتنگیم چیکار کنم؟
دستم را گرفت.
–مگه کجا می خوای بری؟ من هر روز میام بهت سر می زنم، زنگ می زنم، این قدر اذیتت می کنم که می گی ولم کن بذار یه کم بخوابم.
دستش را فشار دادم.
–باورت می شه به این زودی دلم واسه خونه مون تنگ شده.
با انگشت هایش شروع به نوازش دستم کرد و سرش را تکان داد.
–آره باورم می شه، چون منم دلم تنگه، سختی کار این جاست که باید تنهایی برگردم خونه و دلم هر لحظه اینجا...
بغضش گرفت و بقیهی حرفش را خورد.
صدای زنگ گوشیام نگاهم را به طرفش کشاند.
علی گوشی را دستم داد.
–مامانته، تصویری زنگ زده.
گوشی را گرفتم.
–می دونی چندمین باره زنگ می زنه؟ میخواست پاشه بیاد، نذاشتم. بیچاره اونم خیلی نگرانه.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–پس به سلولای بدن اونم کمک کن و از نگرانی بیرون شون بیار.
لبخند زدم و تلفن را جواب دادم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت386
به جز من پنج نفر دیگر هم در اتاق بودند و صدای سرفههای گاه و بیگاه شان از خواب بیدارم میکرد. ولی گاهی آن قدر خسته بودم که هیچ صدایی بیدارم نمیکرد.
شب شده بود و از این که مدام باید به تلفن های پر از استرس خانوادهام جواب بدهم و بگویم که اوضاع خوب است خسته شده بودم.
علی هم چند بار تماس تصویری گرفته بود و بار آخر قسمش دادم که دیگر زنگ نزد و سعی کند که استراحت کند.
پدر خیالم را راحت کرد و گفت که علی را به طبقهی بالا برده و خودش به او رسیدگی می کند.
پاسی از شب گذشته بود و در خواب عمیق بودم که با شنیدن سر و صدایی چشمهایم را باز کردم. از بیرون اتاق صدای گریه و ناله میآمد.
یکی از هم اتاقی هایم که بیدار بود و با بغل دستیاش حرف می زد گفت:
–یه نفر دیگه هم مُرد. حالا کی نوبت ما برسه خدا میدونه؟
شنیدن این حرف آن هم در آن شرایط باعث شد روحیهام را از دست بدهم. نگاهم را به سقف دادم و اشک هایم یکی پس از دیگری روی گونههایم ریخت.. از ته دل از خدا سلامتی خودم و تمام بیماران را خواستم.
نگاهم را به صفحهی گوشیام دادم ساعت نزدیک اذان صبح را نشان می داد.
باید برای نماز آماده می شدم.
کاش پرستاری میآمد و کمکم میکرد. بندگان خدا آن قدر خسته میشوند که آدم دلش نمیآید درخواستی از آنها داشته باشد.
در همین افکار بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به همه با خوش رویی سلام کرد و بعد به طرف تخت من آمد.
با دیدن هلما که گان پوشیده بود ماتم برد.
جلو آمد و ماسک را از روی صورتم برداشت.
–یه سره نباید روی صورتت باشهها، ریههات تنبل می شن. چند دقیقه که زدی برش دار.
با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که دستش را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
–هلما جان! تو اینجا چیکار میکنی؟! چطوری گذاشتن بیای داخل؟!
چشمهایش خندید. از این که با محبت صدایش کرده بودم ذوق کرد و با لحن مهربانی گفت:
–قربون تو برم، من که گفتم میام. همین الان اومدم. همون موقع که تو توی اورژانس بودی، منم رفتم درخواست کمک دادم و اسمم رو طبقهی پایین اینجا نوشتم و به کمک همون دوست پرستارم که تو بیمارستان مامانم باهاش دوست شدم، مدارکم رو آوردم و مشغول به کار شدم.
با حیرت نگاهش کردم.
–تو به خاطر من اومدی این جا؟! چرا خودت رو این قدر تو خطر انداختی؟
نگاهش را زیر انداخت.
–به خاطر تمام کارایی که در حق تو و خونواده ت کردم، باید جبران کنم.
–ولی من که گفتم بخشیدمت.
سرش را تکان داد.
–می دونم، این کمترین کاریه که می تونم برات انجام بدم. بعد نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت.
–نبینم رفیقم چشماش ابری شده باشه.
بغض کردم.
–آخه چند دقیقه پیش گفتن یکی مرده، خیلی استرس گرفتم.
پوزخندی زد.
–توکل به خدا کن. بعد رو به بقیه بلندتر صحبتش را ادامه داد:
– اینا ترفندای شیطانه، خوب میشناسمش و می دونم الان ترفندش اینه که به همه تون استرس بده و تو دلتون رو خالی کنه، اگه اسیرش بشید مریضی تون پیشرفت می کنه، حرفاش رو گوش نکنید، اون می خواد امیدتون رو ازتون بگیره، این جور وقتا موبایلاتون رو بردارید و قرآن بخونید اگر حالش رو ندارید صوتش رو گوش کنید. حدیث کسا بخونید و گوش کنید. حتی یک لحظه ارتباطتون رو با خدا قطع نکنید.
پرستاری وارد اتاق شد و از هلما پرسید:
–شما داوطلبی؟
–بله.
–زود بیاید اتاق چهار کمک کنید.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بیا خیال کنیم....
دستانمان بین ضریح گره خورده اند(:
بیا خیال کنیم...
کفش هایمان را از کفش داری گرفته ایم
عقب عقب قدم برمی داریم
و میگوییم💔
"وَلاجَعله الله آخِرالعَهد مِنی الِزیاتِکُم"😭
بیا خیال کنیم "کربلاییم(:😭
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین 🤚❤️
#محرم #امام_حسین #اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دفع جنــ.ـن و انس...
🌱از حضرت صادق(علیهالسلام) روایت شده: حضرت سجاد(علیهالسلام) میفرمود: هرگاه این کلمات را بگویم، اگر جــ.ـن و انس به زیان من گرد آیند باکی ندارم:
بِسْمِ اللّٰهِ وَبِاللّٰهِ، وَمِنَ اللّٰهِ، وَ إِلَى اللّٰهِ، وَفِي سَبِيلِ اللّٰهِ، وَعَلَىٰ مِلَّةِ رَسُولِ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ . اللّٰهُمَّ إِلَيْكَ أَسْلَمْتُ نَفْسِي، وَ إِلَيْكَ وَجَّهْتُ وَجْهِي، وَ إِلَيْكَ أَلْجَأْتُ ظَهْرِي، وَ إِلَيْكَ فَوَّضْتُ أَمْرِي، اللّٰهُمَّ احْفَظْنِي بِحِفْظِ الْإِيمانِ مِنْ بَيْنِ يَدَيَّ وَمِنْ خَلْفِي، وَعَنْ يَمِينِي وَعَنْ شِمالِي، وَمِنْ فَوْقِي وَمِنْ تَحْتِي، وَما قِبَلِي، وَادْفَعْ عَنِّي بِحَوْ لِكَ وَقُوَّتِكَ، فَإِنَّهُ لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِكَ.
🍃🌟 به نام خدا و به خدا و از خدا و به سوی خدا و در راه خدا و بر آیین رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش)، خدایا خویشتن را تسلیم تو کردم و وجودم را به سوی تو متوجه نمودم و به تو پشتگرم شدم و کارم را به تو واگذاشتم، خدایا مرا به حفظ ایمان حفظ کن، از پیش رویم و از پشت سرم و از سمت راست و چپم و از بالای سرم و زیر پایم و آنچه نزد من است، به توان و نیرویت از من دور کن، زیرا توان و نیرویی جز به تو نیست.
📕اصول کافی جلد 2 صفحه 559
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 وای به حال کسی که #نماز رو سبک میشماره!
🔸حجت الاسلام والمسلمین #مومنی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✍️می نویسم تا یادم نرود:
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم...🕊
با #شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته
✨✨✨✨✨✨
سلام #رفیق_شهیدم 🖐🏻
#شهید_تورجی_زاده 🌻
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯