بگرد نگاه کن
پارت400
سر میز صبحانه، داخل لیوان چاییاش کمی عسل ریختم و شروع به هم زدن کردم.
آمد و بوسهای از موهایم برداشت و روی صندلیاش نشست و زل زد به گردابی که من در لیوانش درست کرده بودم.
–می رفتم مغازه یه چیزی می خوردم.
قاشق را داخل سینی گذاشتم.
–من که می دونم اون جا چیزی نمیخوری. این جوری میگی که من از خواب بلند نشم.
عاشقانه نگاهم کرد.
–وقتی خانم خونه م از خوابش بگذره و این جوری قاشق قاشق عشق بریزه تو لیوان چای و به خوردم بده مگه جای دیگه صبحونه از گلوم پایین می ره.
دستم را زیر چانهام زدم و به لقمه گرفتنش نگاه کردم.
.
–تو بیمارستان که بودم هر لحظه دعا میکردم که بتونم این روزا رو تجربه کنم. برات غذا درست کنم و دوتایی بشینیم و زل بزنیم به همدیگه و از عشق حرف بزنیم. گاهی فکر میکردم نکنه دیگه هیچ وقت به خونه برنگردم، اون روزا و شبا از استرس خــوابم نمیبرد.
فـقط می خوابیدم تا بیدار نباشم. قبل از مریضیم خیلی سختم بود صبحای زود از خواب بیدار شم هر روز یه جنگی بین من و خواب درمیگرفت که همیشه من پیروز می شدم. ولی تو بیمارستان یه روز صبح دیگه نتونستم باهاش بجنگم و خودم رو به دستش سپردم احساس کردم اون برای همیشه پیروز شد.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
–هیچ وقت یادم نمی ره اون روزا شاید حال تو از من بدتر بود ولی باز هر روز میومدی ملاقاتم و برام از امید میگفتی از آینده، جوری حرف می زدی که یادم می رفت تو بیمارستانم. اون امیدی که تو به من دادی اومد کمکم و از اون روز به بعد خواب مغلوب من شد. اون تجربه باعث شد از صبحِ زود بیدار شدن خوشحال باشم.
نگران نگاهم کرد.
–الهی بمیرم، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ یعنی حالت این قدر بد شد؟
نگاهم را پایین دادم و دنبالهی حرفم را گرفتم.
–میدونستم اون موقعها بعضی روزا اصلا به خونه برنمیگشتی و توی حیاط بیمارستان مدام قدم می زدی. تو چرا بهم نمی گفتی؟
جوری که قانع شده باشد نگاهم کرد.
–مامور مخفی داشتی؟ پس واسه همین هی زنگ می زدی آمار میگرفتی؟
سرم را تکان دادم.
–نمیتونستم نگرانت نباشم.
لقمه را به طرفم گرفت.
–من کاری نکردم جز این که عشقی که لافش رو می زدم رو بهت ثابت کنم.
ولی تو...نفسش را بیرون داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تو این زمونهای که اکثر زن و شوهرا فقط سقف مشترک دارن ، نه زندگی مشترک، شنیدن این حرفای تو آدم رو به فکر می بره، حرفایی که در مورد آشپزی و خونه داری زدی. اونم تویی که شاگرد اول دانشگاهی.
انگار از یه سرزمین دور و ناشناخته اومدی، دونه دونه کلماتت بوی زندگی می ده، بوی فدا شدن. بوی شیدایی.
بعد جرعهای از چاییاش را خورد و همان طور که نگاه از چشمهایم برنمیداشت نجوا کرد.
–یادته؟ "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست" حرفش لبخند بر لبم آورد.
–چه خل بازیایی داشتم اون موقعها. او هم کمی عسل در چاییام ریخت و شروع به هم زدن کرد.
–من خُل بودم که این همه عشق رو، که از حرفات و کارات میریخت رو می دیدم و بازم تردید میکردم.
میز صبحانه را جمع کردم و رو به علی گفتم:
–برای امشب شام چی درست کنم؟
با لبخند نگاهم کرد.
–الهی من قربون تو برم که هنوز صبحونه نخورده به فکر شامی. عزیزم تو الان باید به فکر ثبت نام دانشگاهت باشی.
شروع به دستمال کشیدن میز کردم.
_هر چیزی جای خودش. اونو دیگه باید با مامان برم، بدون بادیگار که نمی تونم. بعدشم چون معدلم بالاست پارتی دارم شاید تلفنی هم بشه.
پیراهنش را از روی چوب لباسی برداشت.
–تو تازه چند روزه حالت خوب شده این قدر این پلهها رو بالا و پایین نکن خودم واسه شب یه چیزی می خرم میارم.
صورتم را مچاله کردم.
–وای نگو! دیگه میلی به غذای بیرون ندارم. بعدشم من به جز بالا و پایین رفتن کجا دارم که برم، شدم زندونی این خونه.
چشمکی زد.
–چه زندانی خوشگل و نازی! لابد منم زندانبانتم؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت401
خب عزیز دلم برو مامانت رو قانع کن. بچه که نیستی با مامانت بری دانشگاه. اصلا بهش گفتی؟ من هی بهت می گم بذار همه چیز رو بهش بگم خودت قبول نمیکنی.
نوچی کردم.
–آخه همین جوری که نمی شه، اصلا مامان باور نمی کنه، باید بشینم یه نقشهای بکشم.
خندید.
–میبینم که با دوستای ناباب گشتن تاثیر خودش رو گذاشته و واسه ننه ت می خوای نقشه بکشی.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ناباب بووودن. الان که دیگه نیستن داری تهمت می زنیا.
دستش را دور گردنم انداخت.
–شوخی کردم خانمم. حالا چه نقشهای؟
دستمال را روی میز رها کردم و دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–باید یه روز هلما رو دعوت کنم به ماماناینا هم بگم بیان پایین. رستا رو هم می گم بیاد. قبلشم همهی محبت های هلما رو براشون تعریف میکنم. بعد وقتی همدیگه رو دیدن از هلما رونمایی میکنم و معرفیش میکنم.
کمی از من فاصله گرفت.
—حالا نمی شه یه نقشهی دیگه بکشی پا نشه بیاد این جا.
لب هایم را بیرون دادم.
–نمی شه، بیرون از اینجا که نمیتونم برم.
مکثی کرد.
–خب حداقل برید بالا. این جا نه.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–چه فرقی داره؟ ولی باشه می ریم بالا.
خندید.
–خیلی دلم می خواد صحنهای که مامانت می فهمه اون هلماست رو ببینم. امیدوارم به کتک کاری نکشه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–کتک کاری؟!
–آره دیگه، مامانت نمی خواد سر به تنش باشه حالا بیاد باهاش ناهار بخوره؟ این همه به خاطر روزی که تو رو برده بود توی اون خونه اعصابش خرد شد و حرف شنید. پای آبروش وسط بود، ممکن بود دور از جونش سکته کنه اون وقت به این راحتی ببخشه؟
روی صندلی نشستم.
–اِ...؟ یعنی ممکنه؟ پس باید ساره رو هم در جریان بذارم که اگه لازم شد کمک کنه.
علی پوزخندی زد.
–چه شود؟ امیدوارم تو اجرای نقشههات موفق باشی عزیزم.
پوفی کردم.
–خب حالا، یه نفر یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. خدا بخشیده اون وقت ماها نمیبخشیم.
روی صورتم خم شد.
–تو اون قدر مهربون و بی غل و غشی که فکر میکنی همه مثل خودتن. به مادرت حق بده. یه وقتایی از این همه خوب بودنت میترسم نکنه دیگران ازت سوء استفاده کنن.
دوباره به طرفش رفتم و سرم را روی سینهاش گذاشتم.
–نترس، من که دیگه هیچ وقت بدون مشورت با تو کاری نمیکنم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–خود زندگی کمکم همه چی رو بهت یاد می ده.
خداحافظ من دیگه برم. راستی خانم خانما، امشب زودتر میام شام رو خودم درست می کنم تو کاری نکن.
دست هایم را روی سینهام جمع کردم.
–پس آشپزیام بلدی، رو نکرده بودی کلک؟
از پلهها بالا رفت.
–اصلا این کرونای لعنتی گذاشت که من هنرام رو بهت نشون بدم؟
–ببینم جارو و تمیزکاری هم بلدی؟
بوسهای برایم فرستاد.
–واسه شما همه کار بلدم، اگرم بلد نباشم یاد میگیرم.
بعد از رفتن علی نفسم را بیرون دادم و به خاطرش خدا را شکر کردم.
استکان چای را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم.
–راستی مامان میدونی کدوم دوستم روز عروسی آرایشم کرد؟
مادر جرعهای از چایش را خورد.
–لعیا خانم دیگه؟
–نه، اون موهام رو درست کرد. اون روز اون خانمه از دانشگاه امده بود جلو در خونه.
–خب.
–اون بود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت402
مادر استکانش را روی میز گذاشت.
–وا! مگه اون دوستت بود؟ اون اصرار داشت تو ازدواج نکنی اون وقت خودش پاشده اومده...
–خب دیگه با هم دوست شدیم. بعدش بهش گفتم درسمم می خونم، خیلی خوشحال شد.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–یهو چطوری این قدر با هم دوست شدین که...
–یهو نبود. قبلنم از دانشگاه با هم دوست بودیم.
مادر ناباورانه نگاهم کرد.
نادیا تبلتش را کناری گذاشت و پرسید:
–پس چرا نموند واسه جشن عروسیت؟
–چون خبر فوت مادرش رو دادن مجبور شد بره.
هر دو هینی کشیدند و من فرصت پیدا کردم اتفاق هایی که افتاده و همهی محبت های هلما را با پیاز داغ فراوان برایشان تعریف کنم.
حتی گردنبندی که آورده بود را نشان شان دادم و گفتم:
–بیچاره تو اون وضعیت کادوش رو هم داد و رفت.
مادر و نادیا با حیرت به من نگاه میکردند.
نادیا با تردید پرسید:
–این کدوم دوستته؟! چرا من تا حالا ندیدمش؟ تا حالا در موردش حرف هم نزده بودی.
–واسه همین گفتم تو هفتهی دیگه دعوتش کنم تا هم باهاش آشنا بشید هم به خاطر همهی کارایی که برام انجام داده ازش تشکر کنم. اگه بدونید تو بیمارستان چقدر به من می رسید.
مادر مات زده نگاهم کرد.
–چطوری اومده بود اون جا؟! علی آقا که می گفت داخل بیمارستان راه نمی دن.
سرم را تکان دادم.
–آره، ولی اون به عنوان نیروی داوطلب تو بیمارستان کار میکرد.
مادر لبش را گاز گرفت.
–وا! بالاخره اون چند جا مشغوله؟ نمیترسه کرونا بگیره؟
–خب حتما پیه همهی اینا رو به تنش مالیده دیگه.
مادر گفت:
–البته یه بار از رستا شنیدم که می گفت خیلی از روحانیون داوطلبانه برای کمک رفتن بیمارستانا، ولی تا حالا نشنیده بودم خانما هم این کار رو کردن. نکنه این همونه که چند بار تو بیمارستان گوشی تو رو جواب داد؟
سرم را تکان دادم.
–آره خودشه، همه کار برام انجام میداد.
مادر به نادیا نگاه کرد.
–میبینی مادر؟ هنوزم همچین آدمایی تو این دوره زمونه پیدا می شن. حالا تو هر روز می گی این دوستم شیطان پرست شده، اون دوستم رفته تو گروه نمیدونم چی چی پرستا.
خندیدم.
–میبینم که من نبودم، توی قرنطینه حسابی با نادیا درد و دل کردید و جیک و پوک دوستاش رو درآوردین.
مادر با نگرانی گفت:
–آره دیگه، چیکار می کردیم؟ تو اتاق حوصله مون سر می رفت، با تبلت نادیا سرگرم می شدیم. توی اون دو هفته این قدر این نادیا خبرای عجیب و غریب از دوستاش می داد که فکر کردم همه چی تموم شده و شیطون همه رو تسخیر کرده. بچههای این دوره چرا این جوری شدن؟ چه کارای دور از عقلی می کنن. انگار اصلا پدر و مادر بالا سرشون نیست.
چاییام را سر کشیدم.
–بیشترش به خاطر فضای مجازیه. الانم که کروناست یه جورایی همه مجبور شدن واسه بچههاشون گوشی و تبلت بخرن دیگه همه سرشون اون توئه.
مادر نوچ نوچی کرد.
–خدا رحم کنه! بعد از کرونا فقط خدا عالِمه چی میخواد بشه.
لیلافتحیپور
#پارتجبرانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت403
همه دور هم نشسته بودیم و منتظر بودیم که هلما و ساره بیایند.
لعیا اول از همه آمده بود و میگفت که باید زود به خانه برگردد.
با دلشوره کنار لعیا نشستم و پرسیدم:
–اینا چرا نمیان؟
لعیا نگاهی به ساعت انداخت.
–حالا تو چرا این قدر دلشوره داری؟ میان دیگه.
نگاهی به مادرم انداختم.
–از عکس العمل مامانم میترسم.
وقتی هلما رو بهش معرفی می کنم پس نیفته؟!
لعیا پوفی کرد.
–نگران نباش، من خودم حرف هلما رو انداختم وسط و یه کم ازش تعریف کردم دیدم مامانت جلوتر از من گازش رو گرفته داره می ره. حسابی ازش خوشش اومده.
اصلا می خوای این دفعه هیچی نگو، یه چند بار که همدیگه رو دیدن و شناختن بعدا بگو.
نوچی کردم.
–آخه نادیا قبلا هلما رو دیده و می شناسه، ممکنه لو بده. بعدشم علی می گه زودتر بگو که ما از این جا بریم خونهی اونا، یعنی خونهی مادرشوهرم. از عروسیم تا حالا مادرشوهرم باهام سر سنگینه، از این که این جا هستیم و خونه شون نمی ریم ناراحته البته حقم داره.
–آهان! از اون جهت. ولی کلا یه کم به خواهرت آمادگی بده که اول بسم الله کپ نکنه حرفی بزنه.
–آره راست می گی، به نظرم به رستا هم بگم بهتره، اگه اون تو جریان باشه بیشتر کمکم می کنه.
لعیا با تعجب نگاهم کرد.
–اونم از هیچی خبر نداره؟! ابروهایم را بالا دادم.
لبش را گاز گرفت.
–پس زودتر هر دوشون رو توجیه کن.
بلافاصله بلند شدم و نادیا و رستا را به بهانهای به زیرزمین کشاندم و تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم.
هر دو هاج و واج به چشمهایم زل زده بودند.
بالاخره رستا پرسید:
–یعنی تو زن قبلی علی آقا رو تو خونه ت راه دادی؟!!!
از روی صندلی بلند شدم.
–هلما دیگه آدم قبل نیست، کلی تغییر کرده، توبه...
حرفم را برید.
–خب تغییر کرده باشه، من اصلا با متحول شدنش کاری ندارم. بالاخره اونم آدمه میاد زندگی تو رو میبینه حسودیش می شه، اون وقت دیگه تحول محول حالیش نیست، ممکنه هر اتفاقی بیفته. زن رو هر کاریش کنی حسوده، نمیتونه...
نادیا پرید وسط حرفش.
–آبجی یعنی مردا حسود نیستن؟
رستا با صورت مچاله شده نگاهش کرد.
–چرا اونام حسادت می کنن ولی جنس حسادت زنا خیلی وحشتناکه. من فقط موندم تلما خانم چرا اون رو این جا راه داده.
به دیوار تکیه دادم.
–هر بار که اون امده این جا از روی اجبار بوده، این اولین باره که با دعوت داره میاد. اونم میاد بالا، اصلا علی خودش گفت نیاد پایین.
کف دستش را به پیشانیاش کشید.
–وای خدایا! من می گم کلا ولش کن، تو می گی گفتم بیاد بالا؟
–آخه اگه مامان بفهمه اون دیگه هلمای قبلی نیست، می ذاره ما بریم خونهی خودمون و باورش می شه که اون دیگه بلایی سر ما نمیاره. بعدشم تو میتونی به کسی که این قدر هوات رو داره بیتفاوت باشی؟
رستا پوفی کرد.
–تو از کجا میدونی همهی این مهربون شدن و توجهشم از روی نقشه نیست؟ بازم نمی شه بهش اعتماد کرد.
–این طور نیست، برو صفحهی مجازیش رو ببین، هر روز کلی فحش و توهین داره می خوره، به خاطر این که داره به مردم می گه که کسی نره دنبال اون فرقهها. همه ش داره تهدید می شه، مگه دیوونه س که با جونش بازی کنه، که بخواد من رو اذیت کنه؟ راه های آسون تری هم واسه اذیت کردن من هست.
با شنیدن سر و صدا از حیاط به طرف پلهها دویدم.
لیلافتحی پور
#پارتجبرانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت404
–اومدن، حالا بیا بریم بالا. این قدر زود قضاوت نکن.
زودتر از همه خودم را به حیاط رساندم.
دیدم هلما با قیافهای در هم، در حالی که آویزان ساره شده، لنگ لنگان وارد حیاط شد. یک دستمال کاغذی خونی هم روی صورتش است که با دست فشارش می دهد تا نیفتد.
چادر و لباسش خاک آلود و زانوی شلوارش هم پاره شده.
هینی کشیدم و به طرفشان رفتم.
–چی شده؟! تصادف کردید؟!
هر دو سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
هلما با رنگی که مثل گچ دیوار شده بود گفت:
–چیزی نیست، کجا میتونم صورتم رو بشورم؟
دستشویی گوشهی حیاط را نشانش دادم. چادرش را به دست ساره داد و پرسید:
–مرد تو خونه ندارید؟ می خوام روسریم رو دربیارم. خونی شده.
–نه، راحت باش، نمی خواد دیگه سرت کنی می رم برات روسری میارم.
نگاهی به شلوارش انداختم.
آن قدر پارگی زیاد بود که زخم زانویش مشخص بود.
–داره از زانوت خون میاد.
روسری را از سرش کشید.
–چیز مهمی نیست، الان شلواره پاره مُده.
با دیدن موهایش خشکم زد و مات آن ها شدم. دیگر از آن موهای بلند و شلاقی و رنگ شده خبری نبود. موهایش را مدل پسرانه، کوتاه کرده بود. جو گندمی های کنار شقیقه اش خیلی به چشم می آمد. قبلا چند بار به خانهمان آمده بود ولی هیچ وقت روسریاش را باز نکرده بود.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–تو حالت از من بدترهها! با اکراه روسری را از دستش گرفتم و به طرف ساره رفتم.
–ساره، چه بلایی سر هلما اومده؟!
ساره انگشت سبابهاش را به زیر گردنش کشید و با لکنت گفت:
–می...خواس...تن بکشن...
چشمهایم گرد شدند.
–ساره تو می تونی حرف بزنی؟ آره؟!
هلما از همان جا گردنی کشید.
–آره، اون قدر از ترس جیغ زد که زبونش باز شد. فقط میخواست من خط خطی بشم تا نطقش وا شه.
ساره را بغل کردم و بارها و بارها با صدای بلند خدا را شکر کردم.
همه به حیاط ریختند.
وارد خانه که شدیم همه کرونا را فراموش کردند. ساره را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.
یک روسری برای هلما آوردم و مقابلش گرفتم.
–نیم نگاهی به روسری سفید و سبزم انداخت.
–مشکی نداشتی؟
تازه یادم افتاد که هنوز عزادار است.
–چرا دارم، الان برات میارم.
دستش را بالا گرفت.
–نمیخواد. این جا که نمیخوام روسری بپوشم، روسری خودمم شستم الان پهن می کنم تو آفتاب، تا بخوام برم خشک می شه.
مادربزرگ رو به ساره پرسید:
–ساره جان، هنوزم اون کارایی رو که گفتم انجام می دی؟
ساره کنارش نشست.
–بله...مو...به...مو...
هلما توضیح داد.
–بله حاج خانم، اون قدر حساسه که وسط خیابونم باشیم اذان بشه، می گه نگه دار من باید نمازم رو بخونم. هر وقتم میرم خونه شون می بینم صوت قرآن داره پخش می شه.
ساره سرش را تند تند تکان داد.
–اون...که...شبانه...روزیه.
لعیا بعد از این که زانوی هلما را با باند بست، با بتادین زخم صورتش را هم ضد عفونی کرد و گفت:
–زخم صورتت چندانم سطحی نیستا، باید بری دکتر.
هلما بیتفاوت گفت:
–عصری که رفتم سرکار می دم همون جا پانسمانش کنن. فعلا همین که خونش بند اومده خوبه.
نادیا خندید.
–چه باحاله که آدم تو بیمارستان کار کنهها.
مادر اعتراض آمیز گفت:
–چی چی رو با حاله؟ اونم تو این کرونا؟
پرسیدم:
–هلما، نمیخوای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟
تو همه ش می گی طرف آشنا بوده، خب بگو کی بوده؟!
لیلافتحیپور
#پارتجبرانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
خـدایا بہ تـو توڪل میکنـم
و حـس داشتنت
پناهگاهی میشـود همیشگی
در اوج سختیهایم
روزهایم را با رحمتت بخیر بگردان
بنـام خـدایی ڪه
تسکین دهنـده دردها
و آرامـش دهنده قلبهاست
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مولاجانم
اے راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکستهےِ ما، برگرد
مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد
دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
صبحتونمهدوی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
#أَلسَّلامُعَلىساکِنِکَرْبَلآءَ ✋
روی زمینیم آسمانی از دعاییم
مشغول ذکر دلنشین ربناییم
وقتی که دلتنگ حسینیم ، عاشقانه
با هر سلام صبحگاهی کربلاییم
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_غلامرضا_بامدی🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹#دانشجوی_شهید و عضو خانواده ایثارگران دانشگاه آزاد اسلامی واحد سنندج
جوان بسیجی #غلامرضا_بامدی از نیروهای لشکر ۲۲ بیتالمقدس سپاه کردستان، و دانشجوی ترم اول کارشناسی ارشد رشته حقوق توسط گروهک کومله در اغتشاشات سنندج آسمانی شد و به شهادت رسید.
این بسیجی شهید، مسئول اسبق بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سنندج بود که در ناآرامیها توسط مزدوران ضدانقلاب در حالیکه میخواست از اموال مردم محافظت کند مورد هدف تیر عوامل گروهکها قرار گرفت و به شهادت رسید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯