بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
#شهدای_هسته_ای 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🦋 #شهدای_هستهای ایران دانشمندانی بی نظیر و زحمت کش بودند که زندگی خود را در راه پیشرفت علوم هسته ای در ایران فدا کردند. این انسان های ارزشمند توسط عناصر و گروهک های ضد انقلاب که اکثرا وابسته به اسراییل هستند برای جلوگیری از دستیابی ایران به انرژی هسته ای ناجوانمردانه ترور شدند.
🌴زندگینامه این افراد نشان می دهد که آنها نخبه های علمی بودند که در صورت ادامه حیات می توانستند گام های عظیمی در جهت پیشرفت استفاده از انرژی هسته ای صلح آمیز بردارند.
🌹یاد و خاطره این شهدا را گرامی می داریم.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
۔↴#انتظاࢪیعنے . . .🌿•
توی قنوت🤲🏻 نمازَت
دعاے سلامتے امامزمان بخوان🌊!
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توصیه مرحوم استاد آیت الله #فاطمی_نیا
به فرزند خودش در مورد اخلاق #همسر داری!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک طریقه خواندن صد لعن و صد سلام در
#زیارت_عاشورا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم *
شاید حتی همین غمهایِ سنگین و تهنشین شدهیِ میونِ لایههایِ درونی قلبهامون با وجود همین ظاهر دردناک و نچسبشون هم خیر باشن.
یقین دارم خیر هستن که باعث میشن نیمه شبها ، کوله بارِ سنگینِ دلتنگیهامون رو به دوش بکشیم و لنگان و خرامان پناهندهی درگاهت بشیم
🍃[ خدایِ مهربونِ ما . ]🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐 اگه کربلا بودم چیکار میکردم⁉️
#امامزمان
#استادشجاعی
#أَسْتَغْفِرُاللهَمِنْکُلِّذَنْبٍ
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#الگو_برداری_از_شهدا
#شهید_والامقام
#محمد_رضا_تورجی_زاده
وقتی #محمدرضا از #جبهه می اومد
و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .
میدیدم نماز #شب میخونه و حال عجیبی داره
یه جوری شرمنده #خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین #گناه رو در طول روز انجام داده
یه روز #صبح ازش پرسیدم :
چرا انقدر #استغفار میکنی
از کدام #گناه می نالی
جواب داد :
همین که این همه #خدا بهمون #نعمت داده و ما نمی تونیم #شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای #شرمندگی داره...
راوی: #خواهر_شهید
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
وقتی عشقِ حسین (ع)
در جانت ریشه کرد
دیگر قدرت ماندن نداری
در قافله حسین (ع)
کسی قصدِ ماندن ندارد
همه بار سفر بستهاند ...
#راهیان_کربلا
#اعزام_به_جبهه
#پیش_بسوی_حرم_حسینی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت455
رستا اخم کرد.
—علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟
دستم را بالا بردم.
—تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست.
—آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن!
بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم.
—چی؟!
رستا سرش را تکان داد.
—آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم.
—یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت.
فکری کردم و پرسیدم:
—یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و...
رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت.
—بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه.
—نرگس؟!
—آره، اونم کمک کرده.
گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم:
—مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم.
رستا سرش را تکان داد.
—پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده.
کنارش نشستم.
—خودش بیاد؟!
سر بچه را نوازش کرد.
—آره، گفت میاد این جا.
از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم.
—پس من می رم. نمی خوام ببینمش.
بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد.
—کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه.
پالتوام را از روی مبل برداشتم.
—چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه.
پالتوام را از دستم قاپید و داد زد:
—بگیر بشین گفتم.
تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی.
حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند.
—برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم.
فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم.
—الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده!
می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین.
روبرویش ایستادم.
—چه داستانی؟
صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت:
—بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد:
—ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن.
بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯