eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم🌹 ای آخرین ترانہ و ای آخرین بهار بازآکہ بےحضورتوتلخ است روزگار مولای سبزپوش من ای منجےبزرگ تعجیل کن کہ تاب ندارم درانتظار ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
☀️ ☀️ 🍃السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🍃 هدیه به روح مطهر 💠۱ مرتبه سوره حمد 💠۳مرتبه سوره توحید ✨✨صبحتون منور به نور شهدا✨✨ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 یابن الحسن کجایی؟؟؟ ‏💚برکشتی نجات مهدی موعود(عج) سوارشویدکه مانندکشتی نوح هرکه بر آن سوارشودنجات خواهدیافت. ⁉️عملیات روانی آمریکامرتبط باروند تشڪیل دولت واعمال فشاربرعراقی ها جهت روی کارآمدن "عدنان الزرفی"است که به عنوان نامزدنزدیک به آمریکا شناخته میشود. 🇮🇷 بزودی و در آخرین سال قرن چهاردهم هجری شمسی اتفاق بزرگی در عالم رخ می دهد که پس از آن قلوب شیعیان و مؤمنان واقعی همچون گدازه برافروخته و همچون پولاد مستحکم و همچون ریسمان بهم پیوسته شده و نهضت بزرگی با شعار و پرچم هیهات_منا_الذلة آغاز خواهد شد و همزمان با آن شعله ای برافروخته از یمن، قلب یهود را هدف گرفته و حادثه بزرگ رخ خواهد داد و پس از آن سرنوشت منطقه و جهان، دگرگون خواهد شد! 👈شیطان_راشکست_میدهیم ✳️ شکر داوود نبی داوود پیغمبر علیه السلام گفت: خداوندا! نعمت تو بر من چند است تا که شکر آن گذارم. گفت: ای داوود! نعمت من بسیار است اگر خواهی که شکر همه نعمتهای به جای آوری، نتوانی. گفت: ای داوود! نفس فروگیر. 💔داوود نفس فرو گرفت، بیم آن بود که هلاک شود. ☀️جبرئیل آمد و گفت: ای داوود! اگر همه دنیا از آن تو باشد و گویند: ثلثی بده تا بگذارم که نفس برآری بدهی؟ گفت: بدهم. گفت: اگر نیمی خواهند؟ گفت: بدهم. گفت: اگر همه خواهند؟ گفت: بدهم. 💐 گفت: در شبانه روزی بیست و چهار هزار نفس است، هر یکی نعمتی است از نعمتهای حق تعالی. 🎯 بنگر تا عجز خود بدانی و شکر نعمت چنانکه باید نتوانی اما چون دانی که نعمت از اوست و حدیث آن کنی، شکرش کرده باشی. 💚💛 🇮🇷 🧡❤️ 😭یابن‌الحسن به روز سیزده امسال گره زدیم سبزه چشم انتظاری رافقط و فقط بر جامه سبز تو آقا.تابیایی و سبز شودروزگار زردمان و شکوفه باران شود بهارمان .. ▫️اللهم عجل لولیک الفرج ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شد نیمه ی شعبان🌸 و جهان گشت جوان از مقدم پاک آن ولی سبحان آن پرده نشین کاخ وحدت امروز بنمود رخ از پرده و گردید عیان 🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
••• [ 👺] {عَلَیھ‌ِالسَلامـ}می‌فَرمایَند: هـَر مؤمنۍ ݩِسبـَٺ بِھ‌ مؤمݩ دیگـر احسـاݩ ڪُنَد و او را یارۍ نِمـاید چهـرھ اِبلیس را خراشیـدھ و دِلش را زَخم ڪَرده است...!! 📚اصول‌ڪافی دُعا بـَرای فَرَج ، احساݩ بِھ اِمام زَماݩ ﷺ و یـارۍ ڪردݩ ایشاݩ اسٺ... پَس دَر یارۍ ڪَردَݩ مـ‌ولا ڪوٺاهۍ نڪنیم..:)🌱 ••• ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شما کاری انجام دادی؟ نیت کردی؟ یاعلی بلند شو منتظر چی هستی؟؟؟ زمانی نمونده باید میلیونها نفر رو دعوت کنی (عج) 🌷🌸🌸🌸🌸🌸🌷 کانال تلگرامی این طرح: https://t.me/cch_313 🌷🌸🌸🌸🌸🌸🌷 @musanarvan
شهید محمدرضا تورجی زاده
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی
‍ 📕 (داستان واقعی) چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد .. ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ... نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ... عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره .. ـ بهت گفتم تلفن رو بده ... این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب .. ـ خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ... حسابی جا خورده بود ... - مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ... - این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ ... - اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ... این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد... ـ کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ... ـ خودم دیدم شون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ... چشم هاش بیشتر گر گرفت ... ـ بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟... فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم . دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ... چند لحظه صبر کردم ... ـ می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ... ـ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ... ـ تو می دونستی؟ ... ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ... زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود؟ ... اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد می کرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ... شب همه خوابیدن ... ♻️ادامه دارد... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... ب
‍ 📕 (داستان واقعی) اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... ـ خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید .. - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست .. یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ... ـ مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... ـ نه به قرآن ... ـ قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ... خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ... ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند .. خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... ـ آقا مهران ... برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ... - مادرت خونه نیست؟ .. ـ نه ... دادگاه داشتن ... بیشتر از قبل بهم ریخت ... ـ چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ... سرش رو انداخت پایین ... ـ هیچی ... و رفت ... متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ... رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ... نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم .. ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ... با حالت خاصی زل زد بهم ... ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ... و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... ـ حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ... ـ نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ... و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ... - دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... ♻️ادامه دارد... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
استغاثه به حضرت ولی‌عصر❤️ عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف هم‌زمان با شب نیمه شعبان، قرائت دعای فرج ساعت ۲۰:۵۰ سر دادن گلبانگ "يامهدى ادرکنی" از بام منازل ساعت ۲۱:۰۰ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 "اِنـَّهم‌یَرَونَہ‌بَعیدا‌ونَراهُ‌قَریبا" حتۍفکرش‌راهم‌نمۍکنند‌کہ‌اینقدر‌آمدنتـــ نزدیک‌استـــ . صداۍقدمهایت‌رامۍشنویم اۍعالیجناب‌عشق•💚• 🎊سامـــرا 🌸امشب چه نازی می کند  🎊بـــــر زمین هــا 🌸یکه تـــــازی می کند  🎉روز میـــــلاد گـــل 🌸 نــرگس زشـــور  🎉آسمـــــان هم 🌸عشقبــازی می کند   میلاد (عج)، تصنیف سرخ ترانه های انتظار، بر منتظران و مسلمانان بویژه شما عزیزان همراه در کانال تبریک و تهنیت و شادباش عرض میکنیم🌸💫 اللهم عجل لولیک الفرج ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯