بخشی از #وصیتنامه
بخشی از وصیتنامه شهید روحالله قربانی به خانوادهاش: «چیزی که نمیدانید عمل نکنید، ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها، نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهداعلیهالسلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است. قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.»
#شهید_روح_الله_قربانی
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 1⃣2⃣
✨گروهان اباالفضل(ع)
📝راوی رسول سالاری
و نقل از مجموعه حماسه سه شهید
🍃همون شب همگی با هم صیغه اخوت خواندیم.برادر خسروی ادامه داد: من مسئول دسته ها وگروهان ها رو نیمه شب انتخاب می کنم!
🍃وقتی تعجب ما را دید گفت:مثلا چند نفری که می بینم شجاعت و مدیریت خوبی دارند رو در نظر می گیرم.بعد دقت می کنم که کدام آنها اهل نماز شب هستند.چون اعتقاد دارم زاهد شب, می تونه شیر روز باشه!
🍃در ایام عملیات والفجر مقدماتی آماده باش کامل بودیم.علیرضا هم خیلی خوب با بچه ها رفیق شده بود.به خاطر شکسته نشدن خط دشمن,ما هم روز برنامه های اموزشی مختلف داشتیم.
🍃علیرضا در آن ایام خیلی سخت ورزش می کرد.یک کیسه بوکس داشتیم که روزی یک ساعت به آن مشت می زد.شبها هم حداقل یک ساعت ورزش می کرد.شنا می رفت,طناب می زد و....
🍃نوروز سال شصت و دو را هم منطقه بودیم.بعد از ایام عید اعلام شد که عملیات دیگری در راه است.
🍃یک روز صبح دیدم که علیرضا با اصرار از آقای خسروی تقاضای مرخصی می کرد.ایشان هم قبول کرد.علی راهی اصفهان شد.
🍃قبل از رفتنش گفتم: علی چی شده?!
گفت:خواب عجیبی دیدم.مامانم منتظر منه!می رم و زود برمی گردم.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_هجدهم
ایشالله به نیابت از #شهید_مدافع_حرم_حسین_معز_غلامی عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 2⃣2⃣
✨بخشش
📝راوی خانم عابد(مادر شهید)
🍃صبح زود بود.زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم.باورم نمی شد. با تعجب دیدم پشت در علیرضاست! علیرضای من,با همان لبخند همیشگی گرفتمش تو بغلم .گفتم:دو روزه دارم مرتب دعا می کنم که تو برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده.
🍃آمدیم داخل, بهش گفتم:امشب مجلس عقد خواهرته, ما هم که هیچ دسترسی به تو نداشتیم, فقط دعا می کردم که تو هم بیایی.
🍃با اینکه از راه رسیده بود وخسته, اما از صبح تا شب دنبال کارها بود. خریدها,تزئین,آماده کردن خانه و....
🍃عصر هم که آمد پیش خواهرش و گفت:
آجی,خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه.اگه می خوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده.
🍃صحبتهاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخانه.من هم از قبل یک جفت کفش شیک با یک شلوار و پیراهن خوب برای علی گرفته بودم.آوردم و دادم بهش.پرسید:اینها برای خودمه؟ با تعجب گفتم:خب اره !
🍃بعد دیدم با دوچرخه اش رفت بیرون. لباسهای نو را هم تو پلاستیک گذاشت و با خودش برد.بعد از نماز از مسجد برگشت. گفتم :مادر لباست کو؟
🍃با لبخند همیشگی جلو آمد و دستم را بوسید.گفت:مادر مگه نگفتی مال خودته؟ !من هم دیدم یکی از رفقام هست که بیشتر از من به اونها احتیاج داره,دادم بهش,من هم که اینهمه لباسای خوب دارم.
🍃با تعجب نگاهش می کردم.برای اینکه دلم را به دست بیاره آهسته و با خنده گفت:مگه نمی گفتی:چیزی که در راه خدا می دی, اگه با دست چپ دادی, دست راستت نباید بفهمه! بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها.
🍃نشسته بودم و به کارهاش فکر می کردم. چند وقتی بود که خیلی به فکر مردم بود.خیلی از وسایلی که برای او می گرفتم, در راه خدا می بخشید.
🍃خودش به چیزهای کم قانع بود.اما تا می توانست به داد مردم می رسید. همیشه سخن حضرت امام(ره) را می گفت:مردم ولی نعمت ما هستند.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_نوزدهم
ایشالله به نیابت از #شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوروزی عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
💠بســـــــم رب شهـــــــدا والصــــــــدیقیــــــــن💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 3⃣2⃣
✨خواب امام
📝راوی خانم عابد (مادر شهید)
🍃آن شب علی خیلی زحمت کشید. خیلی خسته شده بود.وقتی هم که مجلس عقد تمام شد.پیشنهاد کرد دعای توسل بخوانیم.خیلی ها خوششان نیامد.بعد خودش تنهایی رفت توی اتاق و مشغول دعا شد.
🍃نیمه های شب بیدار شدم.علیرضا مشغول نماز شب بود.در قنوت بود و مرتب استغفار می کرد.صورتش خیس از اشک بود. بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد.
🍃انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت می کند.آنقدر عاشقانه نماز می خواند که مرا هم تحت تاثیر قرار داده بود.
بعد از نماز دیدم صورتش خیلی سرخ شده.جلو امدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.دیدم تب شدیدش داره.شاید برای اولین بار بود که بعد از دوازده سال می دیدم پسرم مریض شده.
🍃گفتم:مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟
گفت:هیچی نیست, بخاطر خستگیه,یه کم بخوابم خوب می شه.بعد رفت و خوابید.
🍃دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم. دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره. رفتم تو اشپزخانه که براش دارو بیارم. وقتی برگشتم با تعجب که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس است.
🍃با تعجب گفتم کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست! با چهره ای خوشحال و خندان گفت:خوب خوبم.باید برم. بچه ها تو جبهه منتظرند. گفتم: یعنی چی! من نمی ذارم با این مریضی راه بیوفتی و بری!
🍃خیره شد تو صورتم.حالت عجیبی داشت. با صدایی آهسته گفت:کدام مریضی! الان تو خواب امام خمینی(ره) رو دیدم که اومدند بالای سرم. دستشون رو کشیدند روی صورتم و گفتند:پاشو, حرکت کن!
🍃اشک در چشمانش حلقه زده بود. با تعجب نگاهش می کردم. جلو آمدم. دستم را روی پیشانیش گذاشتم.خیلی عجیب بود.هیچ اثری از تب نبود. رفتم صبحانه بیارم.گفت:دیرم شده باید سریع حرکت کنم.من هم کمی نان و پنیر با چند تا بسته گز و شیرینی گذاشتم تو ساکش و حرکت کرد.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
شهیدی که هدفش نابودی اسرائیل بود
بسم رب الشهدا و الصدیقین
میگفت: «نابود کردن اسرائیل فقط به دست شیعه است. خود اسرائیلی ها هم متوجه شدهاند و دارند کار میکنند، ما هم نباید بیکار بنشینیم.» هر کاری و هر طرحی که ما داشتیم، در راستای این هدف بود. تمام هدف حاج حسن این بود که عزت شیعه را افزایش بدهد. معتقد بود این کاری نیست که فرقهها و مذاهب دیگر بتوانند انجام بدهند یک هفته قبل از شهادتش، در جلسهای گفت: «روی قبرم بنویسید که اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند.»
#شهید_تهرانی_مقدر
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 4⃣2⃣
✨مسافر کربلا
📝راوی خانم عابد(مادر شهید)
🍃جلوی در که رسید برگشت.دوباره نگاهم کرد.می خواستم بگیرمش تو بغلم. اما نمی دانم چرا نمی توانستم! فقط خیره شده بودم تو صورتش و نگاهش می کردم.
🍃انگار کسی به من می گفت که این آخرین دیدار است.نا خواسته به دنبالش راه افتادم وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلود گفتم :علی جونم, کی برمی گردی؟ !
🍃مکثی کرد. برگشت به سمت من. خیلی مصمم گفت:
🍃 ما مسافر کربلائیم, وقتی راه کربلا باز شد برمی گردیم!!🍃
🍃ایستاده بودم دم در.رفتنش را می دیدم. گویی جان از بدنم خارج می شد. تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت. خوشحال شدم. با خنده گفت:یه چیزی رو یادم رفت! اگه ما رو ندیدین حلالمون کنین! بعد هم دستش رو به علامت خداحافظی تکان داد. بیرون رفت و در را بست.
🍃مثل آدمای حیرت زده شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم.ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. ان روز علیرضا به خانه خواهرش هم سر زده بود و هم حلالیت طلبیده بود!
در پایان آخرین نامه ای هم که فرستاد, نوشته بود:
🍃به امید دیدار در کربلا, برادر شما علیرضا کریمی🍃
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii